با عشق بخوانید...

همیشه همینگونه بوده است
و به کدام هستی چوب حراج زده ای؟؟
چکه های یورتمه بر لبانم خشک شده
و صیقل نخورده ،برقش همه گیر است
دنیا را چگونه باید دید
...
 
حرف نداشته ام،
ارزانی تمام داشته هایت
شاید رسم اینچنین است
که جا پای نعل ها گذاشت و رفت
به سوی یک تاخت
گاهی باید گریخت
با سرعت تمام
...
 
دیرزی ترین سلولم را دیروز دیدم،
چقدر جوان،
چه محکم،
و اگر تو را به نجابت یک اسب فرابخوانم،
به طفولیت دریاچه های آبی پی خواهم برد
...
 
می توانی یال هایم را بگیری،
اما با بال هایم چه خواهی کرد؟
من همیشه پرواز را می دانم،
اگر بخواهم.
 
برای پرنده ها دانه می پاشم،
و به اسب ها لبخند می زنم.
دانش آموزانم را از بالای سرسره هل می دهم،
و بیشتر از همه ی آنها،
خودم لذت می برم!
 
هنوز به خاطر دارم
که به سادگی یال هایت در حضور باد،
می آشفتم،
در حضور تو.
و خدا می داند،
که من عاشق بر آشفتنم!
 
سپیده می زند،
رنگ باخته تر از یک پرستوی مهاجر در آغاز زمستان،
صورتم ستاره می زند.
نعل هایم بی وزنی می گیرند،
و تو در من آغاز می شوی
...
 
بوی گرد و خاکی که بر آن آب پاشیده ام،
عطر عجیبی دارد،
و مرا می فریبد که دوباره زین را به میان بیاورم
...
 
قامتت را ستوده ام،
و تو چگونه در باکس ها جا نمی شوی؟
قصر رویایی زمینی ام را تصاحب کن
این کمترین است
...
 
هرگز نمی گویم که ناگفته ای نداری،
اما سهم من از گفته هایت اشگ و لبخند نیست،
سهم من شنیدنی ترین شیهه هاییست
که تا کنون نکشیدی
...
 
مغزم نم نم ،
نم می کشد!
وقتی شبنم بارانی ترین روزهایت را می چشم.
سوپاپ ها نا متعادل،
و یارای مقابله ات نیست،
حتی با چند اسب بخار!
 
آخرین ویرایش:
خواب را وقتی از موانع پریدی،
به یک مهمانی با شاپرک های باغ بهشت
تعبیر کردم.
بیداری ام را دیگر باید در خواب دید!
 
آخرین ویرایش:
سحرگاه طلوع باران بود
خستگی هایم قد می کشیدند
کجایید شبانه هایم؟
دلم برای کورسوترین سواری اندیشه تنگ است
...
 
دیر یا زود ،
گم می کنیم.
و من امیدوارم باورمان نرود
از دست
از ذهن
از قلب.
من کره های کوچکی را دیده ام
که هویج را تصاحب نمی کنند،
به هر قیمتی
...
 
شمع ها را روشن می کنم،
رو به پله های بزرگ
و با یک مشت ابر دلسوخته
آسمان را به تاختی فرا می خوانم
که پروانه بارانی ترین ثانیه ی سال را تجربه کند
...
 
دلم آنقدر گرفته که خدا می داند،
حجم گیسو نگران است
و من
در پس پرده ی تکرار نفس
می گریم...
آه ایکاش که عشق
ناگهان رم نکند
وین بهشت ابدی را که تبلور کرده است
چون جهنم نکند
آه ایکاش...
 
سکوت که می کنم
کر می شوم
از شیهه های نهفته ام.
و نمی دانم روحت
از چوب کدامین حماقت زخمیست ؟
مرا یادت هست؟
هنوز هم نفسم بوی کودکی یک شبنم صبحگاهی می دهد
مرا یادت هست؟
 
جام سرسپردگی هایم
لبریز است
به یک اسب،
زیر لب نجوا می کنم
فضای باکس برای نگاه هایم تنگ است
مرا رها کنید
بی درنگ
در پادوک،
...