دیروز دلم به صحن باران آمد
با دیدن تو،کمی خرامان آمد
زیباکده ی نگاه تو برق زد و
بر این تن مرده،روح و هم جان آمد
شبگیر تو ام،گرفته ای دستم را
بنگر که چگونه لطف یزدان آمد
سد غزلم مشو،بیا غرق شویم
شاید که لطیفه ای به میدان آمد
یک نکته ی نغز دلنشین دارد عشق
هر وقت سفر به جمع خوبان دارد
می گیرد و می برد و می گریاند
گهگاه دلی ز جنس طوفان دارد
اما نکند خدا،که آرام شود
طبعی به لطیفی گلستان دارد
من تاخته ام،همین شما را کافی ست
باور نکنی که هجر پایان دارد
در ثانیه ی عجیب دیروز گم ام،
آن روز که دل به صحن باران آمد
...