از روشنای صبح که بیدار می شوی
تازه شبیه عمق شب تار می شوی
انگار خواب زمین در وجود توست
هر صبحگاه خسته که بیدار می شوی
دست تو نیست،رخوت دیرین چه ظالم است
هر روز هم اسیر،چه بسیار می شوی
در برکه بین، غل و زنجیر مثل این
نیلوفران آبی تبدار می شوی
ای چشم ساحل دریای تو کجاست؟
آیا همیشه خیس پدیدار می شوی؟
تخمین نمی زنم که تو سالم گذر کنی
هرگز بعید نیست،تو بیمار می شوی
بر یال آتش تو چه رازی نهفته است؟
آیا چگونه محرم اسرار می شوی؟
چرخیدنت میان هوا و زمین و ابر
شعریست عاشقانه، چو دلدار می شوی
با تاخت هم گذر بکنی سهم می برم
مهمان شعر من این بار می شوی؟
تا جان نگیری از غزلم رد نمی شوی
با روح من لبالب دیدار می شوی
قربانی شکوه سر دار می شوم
ای عشق،تا همیشه تو تکرار می شوی؟