محفل شاعران

ناشناس

Active member
اسب سفيد وحشي
اسب سفيد وحشي
بر آخور ايستاده گرانسر
انديشناك سينه ي مفلوك دشت هاست
اندوهناك قلعه ي خورشيد سوخته است
با سر غرورش ، اما دل با دريغ ، ريش
عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش
اسب سفيد وحشي ، سيلاب دره ها
بسيار از فراز كه غلتيده در نشيب
رم داده پر شكوه گوزنان
بساير در نشيب كه بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفيد وحشي با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله ي سم او ز خواب
اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مي زند به خاك
گنجشك اي گرسنه از پيش پاي او پرواز مي كنند
ياد عنان گسيختگي هاش در قلعه هاي سوخته
ره باز مي كنند
اسب سفيد سركش بر راكب نشسته
گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده ي اوست مي پرسدش
ز ولوله ي صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه ي خورشيد هاي شرم
با راكب شكسته دل اما نمانده هيچنه تركش و نه خفتان ، شمشير ، مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار عزم سترگ مرد بيابان فسرده است
اسب سفيد وحشي
مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه ي من
اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها
اسب سفيد وحشي من
. . . با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
.
.شهرام شهیدی
 

پیوست ها

  • 243nvk1.jpg
    243nvk1.jpg
    55.2 کیلوبایت · بازدیدها: 100

sohrab

Active member
ناشناس گفت:
نه جیگرم اشتباه نکن/ وبلاگ مطعلق به خانم عباسی میباشد

البته در تسلط شما به زبان و ادبیات فارسی شکی نیست!
ولی بد نیست بدانید تنها کسی نیستید که از قابلیت های سرچ گوگل اطلاع دارید!


(در جهت رعایت قوانین انجمن در رابطه با حفظ حقوق نویسنده اثر اصلاح می گردد.

"فرصتی برای گریه کردن نیست
شانه هایم را تکان دهید
به یادم بیاورید اول بار که گریستم
انگار مادرم نیز
تمام برگهای باغچه را
از مژه میبارید
وسالهای بعد
پدرم از آن سوی گریه های مادرم
به جای عروسک اسب سپیدی برایم آورد
واین آغاز شاعر شدن دخترکی بود
که دیگر موههایش را دم اسبی نمی بندد
شانه هایم را تکان دهید
به یادم بیاورید نخستین زمین خوردنم را
که از خراش زانو
ماهی قرمزی روی خاک افتاد
ومن در یا بودم
دریا
از پس گریه های مادرم
و از دوردست سرزمینی که پدرم
چشمهایش را در آنجا گریست
شانه هایم را تکاه دهید
به یادمی آورم چشمهای مردی
که از جمعه بازارهای عشق آباد/با روسری ترکمنی
با تاجی از گلهای سرخ
می آید که عاشقم کند
تا دلم بهانه ای شود زخمهای دوتارش را
شانه هایم را تکان دهید
من از خشونت خاک میترسم
تنگ آبی .روی جنازه ام بریزید
تا ماهی های غوطه ور در گلو لای تنم تشنه نمیرند"

شاعر : خانم طیبه نیکو
http://nikoo.blogfa.com/8406.aspx

)
 

ناشناس

Active member
ایرج میرزا
--------------------------------------------------------------------------------

در طلب اسب از نظام السلطنه

پیدا نشد ز جانب سوران سوار اسب
چشم سپید شد به ره انتظار اسب
چون انتظارهای دگر انتظار اسب
آری شدیدتر بود از موت بی گمان
من کرده ام پیاده به سوران شکار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار
تا جان و دل کنم به تشکر نثار اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور
گیرم ز دست رایض و بوسم فسار اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش
بوسم رکاب وار یمین و یسار اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
باشد به جای خویش کمکان قرار اسب
من بی قرار اسب و دو چشمم بود به راه
یار منند و سایه ی اصطبل یار اسب
رنج پیادگی و لب خشک و راه ذشک
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
با پای لنگ می روم امروز سوی کنک
در انتظار طلعت طاووس وار اسب
تا کی بسان فاخته کوکو کنم همی
چون ران اسب خواجه شود داغدار اسب
تا کی بود روا که دل مستمند من
روزی که من ز ضعف نیایم به کار اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان
با خود برم به مدفون خود یادگار اسب
ترسم پیاده طی طریق اجل کنم
قبر مرا تو حفر بکن در جوار اسب
ای یار باوفای من ای هادی مضل
همسایه کن مزار مرا با مزار اسب
گر هر دو یکدگر را نادیده بگذریم
کردست خواجه رحم به حال فگار اسب
پی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا
چون روزگار بنده شود روزگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند
سازد وفا به وعده خداوندگار اسب
این ها تمام طیبت محض است ورنه زود
ساید چو شیشه زیر سم استوار اسب
فرمانروای شرق که فرق عدوی او
تنها کنون نگشته ام امیدوار اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
بخشیده است خواجه مکرر قطار اسب
در پیش خواجه بخشش یک اسب هیچ نیست
بینم به فر دولت او در کنار اسب
دارم امید آن که هم امروز خویش را
اندر شمار پیل بود نی شمار اسب
اسبی که راد والی مشرق به من دهد
هر چند از سوار بود افتخار اسب
دارم من از سواری آن افتخارها
بالا گرفته است عجب کار و بار اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
آنان که چون منند به دل دوستدار اسب
ایند از برای تماشا ز هر طرف
نشگفت اگر بلند شود اشتهار اسب
درکوهپایه زود صدا منعکس شود
حالا که رفته همت من زیر بار اسب
امیدوارم اسب قشنگی عطا کند
چندان بود که کس نتواند شمار اسب
منت خدای را که در اصطبلش اسب خوب
داند خصال اسب و شناسد تبار اسب
میر اجل تقی خان آن نخبه ی جهان
با اوست اختیار من و اختیار اسب
در انتخاب اسب بود رای او مطاع
باشد ز حسن اسب یکی هم وقار اسب
اسب موقری بپسندد برای من
بازین و برگ ساخته ی زرنگار اسب
بفرستد و مرا متکشر کند ز خویش
بادا نظام سلطنه دایم سوار اسب
یارب همیشه تا سخن از اسب می رود
مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
اندر ردیف اسب چنین چامه کس نگفت
 

ناشناس

Active member
در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است


ای آنکه همی قصه‌ی من پرسی هموار گویی که چگونه‌ست بر شاه ترا کار
چیزیکه همی‌دانی بیهوده چه پرسی گفتار چه باید که همی‌دانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر آری ز پی شکر به کار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان امروز من از دی به و امسال من از پار
با ضیعت بسیارم و با خانه‌ی آباد با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمه‌ی اسبم و هم با گله‌ی میش هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چو کاشانه‌ی مانی وز فرش مرا خانه چو بتخانه‌ی فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود خدمتگر محمود چنین باید هموار
با موکبیان جویم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد در دامن من بخشش او بدره‌ی دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته با رامش و با شادی بودم زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایه‌ی فخرست من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد تاجی بود آراسته از لل شهوار
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید بی‌صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی امروز کلاه و کمرت باید ناچار
 

ناشناس

Active member
بازی زندگی


زندگي شطرنج دنيا و دل است
قصه ي پررنج صدهامشکل است

شاه دل کيش هوسها مي شود
پاي اسب آرزوها در گل است

فيل بخت ما عجب کج مي رود
در سر ما بس خيالي باطل است

ما نسنجيده پي فرزين او
غافل از اينکه حريفي قابل است

مهره هاي عمر من نيمش برفت
مهره هاي او تمامش کامل است
 

ناشناس

Active member
موسیقی فیلم بیل را بکش

Title: Nancy Sinatra - Bang Bang
Kill Bill vol1 . sound track


من پنج سالم بود و او شش سالش،
ما روی اسبهای چوبی سوار بودیم.
او سیاه پوشیده بود و من سفید،
همیشه او برندهء دعوا می شد.
بنگ بنگ، او به من شلیک کرد
بنگ بنگ، من افتادم زمین
بنگ بنگ، اون صدای وحشتناک
بنگ بنگ، عزیزکِ من بهم شلیک کرد…
فصلها اومدن و زمونه رو عوض کردن
وقتی من بزرگ شدم، اونو مال ِ خودم می دونستم،
اما اون همیشه می خندید و می گفت:
یادته روزایی رو که با هم بازی می کردیم؟!
بنگ بنگ، من بهت شلیک کردم،
بنگ بنگ، تو افتادی زمین،
بنگ بنگ، اون صدای وحشتناک
بنگ بنگ، من عادت کردم که بهت شلیک کنم…
موسیقی نواخته شد و آدمها آواز خوندن،
زنگهای کلیسا فقط برای من به صدا در اومدن.
اون حالا رفته، … من نمی دونم چرا
وتا امروز من گهگاهی گریه می کنم…
او حتی خداحافظی هم نکرد
نخواست برای دروغ گفتن وقتی صرف کنه….

بنگ بنگ، او به من شلیک کرد
بنگ بنگ، من افتادم زمین،
بنگ بنگ، اون صدای وحشتناک
بنگ بنگ،عزیزکِ من بهم شلیک کرد…

——



I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down

Seasons came and changed the time
When I grew up I called him mine
He would always laugh and say
Remember when we used to play

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down

Music played and people sang
Just for me the church bells rang

Now he’s gone I dont know why
Until this day, sometimes I cry
He didn’t even say goodbye
He didn’t take the time to lie

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down

* سرکشی و خشونت جزئی از ذات هر انسانه و ایکاش یادمیگرفتیم که بجای محار , کنترلش کنیم.
 

ناشناس

Active member
یادبود


يادبود عزيزان شمعي به سحر افروختم

نظر كردم

آسمان فانوسي

بادباداك های ناقوسي

غباری زسوار

ردی ز نعل اسب تکسوار

پيك بود

كوله بارش لقمه هاي بغض سنگين

تود ها زاري نسل خاكستري

خنجر بر سيب سرخ باغچه همسايه

قصه هاي قشنگ دروغ

و فريبي تلخ

شكو غضب آلود خانه و آشيانه ز باغبان شنيدم

و

خاموشي ، در لحظه جان سپردن بانگ دلاويز شباهنگ

فراموشي دزديدن سر پناه در ويرانه ها به وقت رگبار

خزان خاطره آدمها در چشمه سار به رسم زمانه

عطر بوته خشكيده گلدان در ايوان

پيچيده به تمناي باغچه

نهان كردن نقل پريشانيها در پشت ستاره

نوشتن يادگاري مخفيانه در شبستان

آتش به تابلوي ابريشم

كمند بر گردن كرشمه آهوي دشت

بيد مجنون در قفس

همه اسير

و من به ياد خاطره

هزار دستان رميده مي نوشم
 

ناشناس

Active member
بر لاشه آن سوار و آن اسب
در پشت حصار خيل كفتار
گرد آمده مي‌خورند...
ما در پس اين ستون
گرد آمده مي‌خوريم
ما دست‌ و دهان نشسته و آنان
پوز و پك و پا نگاربسته
آنان تا چشم گرم رفتن
ما كتري را گرفته بر آتش.
برجاي از ماست
سفره
چرك و چرب
وز آنان،
پاك استخوان‌هايي
زان اسب و سوار مانده درهامون
ما در پس اين ستون
و آنان در پهندشت
و آن آبي نيلگون ...
ای كاش كه آن سوار من بودم

نام : يوسفعلي
نام خانوادگی : ميرشكاك
 

پیوست ها

  • Copyofb2.jpg
    Copyofb2.jpg
    31.1 کیلوبایت · بازدیدها: 49

ناشناس

Active member
اسب سپید
کن شتاب ای اسب مهربان من
اسب محنت‌کش خسته‌جان من
دیگر به مقصد راهی نمانده


کن شتاب ای اسب با وفای من
ای غافل از عشق و ماجرای من
عشقی که ما را اینجا کشانده

از مرز و بوم غم دیگر گذشتیم
اکنون به شهر شادی روانیم

کان همتی تا در پیچ و خم راه
از پا نیفتیم حیران نمانیم

اسب من اسب سپید من
به تندی زین بیراهه بگذر
اسب من اسب سپید من
بانگ شادی از دل برآور

اسب سپید من با تو چه شب‌ها
بودم آواره در این کوه و صحرا
از ترس جور و خشم ستمگر

اسب سپید من از تو چه پنهان
گشتم از دهکده چندی گریزان
شدم نهان از چشم ستمگر
اکنون بود روز آزادی ما
دنیا بود شاد از شادی ما

زنجیر محنت‌ها از هم گسسته
بربست غم رفت از خانه ما

[اسب من اسب سفید من
به تندی زین بیراهه بگذر
اسب من اسب سپید من
بانگ شادی از دل برآور
 

ناشناس

Active member
مرا اسبی بود سپید

بر پر وبالش خطی بود سپید

باغی بود در این دشت غریب

بر در این باغ بزرگ قاصدکی بود سپید

در این باغ بزرگ

دشتی بود پرز امید

اسب روی ابر میتا خت

قاصدک روی باد میخواند

قاصدک به اسب میگفت

باغی است رویایی

همه جا پر از امید

سبزه و گلزار همه سپید

به کوه ودریا رسیدند

هر کدام جایی پریدند

یکی دریا یکی کوه

قاصدک میرود تنها در کوه

اسب به دریا می تاخت

قاصدک همچنان میخواند

کسی تنها تر از من نیست

اسب میگفت تند تر از من کسی نیست

اسب سپید و باغ سپید

قاصدک سپیدو کوه دریا سپید

باغ سپید رویایی بود

اسب وقاصدک همه خیالی بود
 

پیوست ها

  • 30wph7l_th.jpg
    30wph7l_th.jpg
    3.8 کیلوبایت · بازدیدها: 40
  • 30wph7l_th.jpg
    30wph7l_th.jpg
    3.8 کیلوبایت · بازدیدها: 41

ناشناس

Active member
خورشید را به گیسوانت سنجاق می زنم

حس غریبی مرا احاطه کرده است

وتنهایی در من ریشه دوانده است

وچقدر امشب غمگینم من

حس غریبم را به کوههای بینالود

وتنهائیم را به غروبهای نیشابور

می سپارم

وآرزوهایم را به قاصدکها

وقاصدکها را به بادها

می بخشم

وبادهای عاشق را به خدا

می سپارم

وبادهای عاشق هوهوکنان

می وزند

به سمت دریاهای دور

وقاصدک آرزوهایم

در لابه لای انگشتان بادها

چه زیبا در حرکت است

***

آن طرف دریاهای دور

کنار ساحل

خواهرم ایستاده

در یک روز آفتابی

منتظر نسیم

از ساحل دریا

وخواهرم گیسوانش را به نسیم

می سپارد

ونسیم با انگشتان مهربانش

موهایش را نوازش می کند

و خواهرم در آغوش بادهای عاشق

وقتی بادهای عاشق به آرامش می رسند

قاصدک می آید وزمزمه می کند

سرود هستی را

وخواهرم سوار بر اسب بالدار

به شهر رویاها ی من

به آسمان می تازد

آنقدر می رود بالا

تا به خورشید می رسد

ومن خورشید را

به گیسوانش سنجاق می زنم

رضا

تهران
 

ناشناس

Active member
رود چون گله ای اسب
رميده و کف به دهان

می‌رفت با شتاب
ننشست يک لحظه کنار من

روز ها چون پروار گوسفندان

شبها چون گرسنه گرگها

آشفته روانند از پی هم

حالشان شبيه همان رود

و گوش نمی‌کنند به آواز های من
 

پیوست ها

  • L00910648948.jpg
    L00910648948.jpg
    42.7 کیلوبایت · بازدیدها: 34
  • L00933872697.jpg
    L00933872697.jpg
    103.8 کیلوبایت · بازدیدها: 37
  • L00910648948.jpg
    L00910648948.jpg
    42.7 کیلوبایت · بازدیدها: 35
  • L00933872697.jpg
    L00933872697.jpg
    103.8 کیلوبایت · بازدیدها: 36

ناشناس

Active member
اسب بی سوار

اسب بی سوار را مانم

جغد مطرود چارديوار

نبردی سخت در پيش است

من سربازی گمشده

بی ساز و برگ

بی يار و بی دلدار

*

لشکر کارگران

آماده ء پيکار

مرکبی ميخواهند

توسنی آشنا به کار

من اما افتاده اينجا

چون اسبی بی سوار

جغد شوم چارديوار
 

ناشناس

Active member
اسب تو شاخدار بود

اسب تو

بالدار بود

اسب تو

در چشمه هایی که تصویر ماه داشت، آب می خورد

واسب من

عاشق اسب تو

در چشمه هایی که تصویر ماه داشت،اشک می ریخت

ماه امّا بزرگتر نمی شد!



حقیقیان/مهرماه 1387
 

مرضیه

Member
... در دل آفاق آرام شبانگاهی
از شکاف دیده ی این مرغ یا ماهی
آسمان تیره را در لابلای کهکشان روشنش دیدم:
آب بود آیا که زیر کاه پنهان بود
یا میان ریگها ،رودی پریشان بود؟
رود گفتم ،رودکی آمد به یاد من:
در شب تاریخ (یا تاریک) ،او را بر فراز توسنش دیدم
کز دل جیهون گذر میکرد و این ابیات را میخواند:
"آب جیحون با همه پهناش
خنگ ما را تا میان آید
ریگ آموی و درشتی هاش
زیر پایم پرنیان آید"
خویش را با او
در ترازوی دقیق عدل سنجیدم:
هر دو از سویی به دیگر سو روان بودیم
مرکب او،یال سیمین داشت
مرکب من ،بال پولادین
زیر پای مرکب او،آب جیحون بود
زیر بال مرکب من ،آبی گردون
زیر پای مرکب او،ریگ آموی و درشتی ها
زیر بال مرکب من ،رنگ دریاها و کشتی ها
مرکب او را کف امواج خشم آلود
تا میان می آمد و زود از میان میرفت
مرکب من در کف سیمابگون ابر
غوطه ها میخورد و بیرون میشد و تا بیکران میرفت
من نمیخواندم ولیکن رودکی میخواند:
"آب جیحون با همه پهناش
خنگ ما را تا میان آید
ریگ آموی درشتی ها
زیر پایم پرنیان آید"
رودکی میرفت و این ابیات را میخواند
رودکی ده گام صد ساله
از من و از مرکب من پیشتر می راند
رودکی میتاخت با اسب سپید سیمگون بالش
من به دنبالش
هر دو از خود بیخبر بودیم
ما –دو مجنون- همسفر بودیم...
"نادر نادر پور"
 
بالا