محفل شاعران

ناشناس

Active member
دوستانی که شعر گفتن ومیگن میتونند اشعار وسروده هاشون رو داخل این تایپک بگذارند

داخل شعر هاتون از اسب هم استفاده کنید

شعر های شاعر های دیگر را هم میتوانید بگذارید
 

ناشناس

Active member
[size=10pt]معرفت مثل یک در بسته میمونه زمانی که کلیدو داخلش میچرخونی نمیدونی داری بازش میکنی یا اینکه داری درو قفل میکنی[/size]
 

پیوست ها

  • 23s0329-1.jpg
    23s0329-1.jpg
    33.6 کیلوبایت · بازدیدها: 119

ناشناس

Active member
دخترکی سوار بر اسبی راهوار
آمد دل من را برد لبخند وار
از پشت شیهه اسبان بلند
میشنیدم صدای او را کمرنگ ............................


شاعر=ناشناس
 

پیوست ها

  • dxtr%20krma%20sha%20i.jpg
    dxtr%20krma%20sha%20i.jpg
    21.4 کیلوبایت · بازدیدها: 118

ناشناس

Active member
غرور هدیه شیطان وعشق هدیه خداست
ما هدیه شیطان را به هم میدهیم ولی هدیه خداوند را از یکدیگر مخفی میکنیم
 

ناشناس

Active member
پرواز می کند در برابر چشمانت
اسب سفید بال دار
اوج می گیرد
تا فتح کند قله ی سرنوشت را
قله ای که نابود کرد
آرزو های کوچک پسرک را




اسب سفید بال دار
فتح می کند
افق چشمانت را
چشمان زیبایی
که من را به بند عشق می کشد
عشق را دوست نمی دارم
اما من را به بند خود کشیده است
و دیگر فرار برایم بی معنی است

شاعر =علی هاشمی
 

پیوست ها

  • Pegasus01.jpg
    Pegasus01.jpg
    25.7 کیلوبایت · بازدیدها: 104

ناشناس

Active member
مردي كه اسب حادثه مي راند / شعری از عارف پژمان

در زادگاه خويش

كهن باره هري

بالاحصار

كوچه زال و سياوشان

آن سال هاي خوب

در كشتزار خاطره باغ ديدمش

يك مرد مي شگفت

يك سايه مي خزيد

***

يك سايه مي خزيد به آزمونگاه درس

شايد به چشم او

سرو بلند مدرسه رمز حيات بود

اما روايت است كه اين سايه, اين شبح

هر چاشتگه, ساعت الجبر و كيميا

از درس مي گريخت

آنسو ترك, در صف گمكردگان عشق

سر مي نهاد در خم ديوار انتظار

آهسته مي گرفت

سر راه دختري

***

از سالهاي سبز كودكي خود غروب كرد

كوچيد پايتخت,

آنجا كه دختر مهراب كابلي

از بام خانه ها

گيسو فشانده بود

در رهگذار همه عاشقان دهر

از شرق تا به غرب

اين سايه, اين نهايت دلتنگي

تنديس باغ شد

نامش كنون بدشت و بيابان رسيده بود

اين مرد شاعر شبگرد شهر بود

***

مرغ از قفس پريد

مرد, مرد حادثه ها شد

ان سايه, سينه به تير بلا سپرد

ديوانه, عزم دياران دور كرد

ميدان شوش

آخر گيشا و پهلوي

هر سو به سايه و همسايه سر كشيد

مي جست نيمه تن را

مي جست همزاد كودكيش را

سيمرغ او كجاست؟

اين كوله بار درد

به پاي كه افگند؟

مي ديدمش كه مرد

اسب چموش حادثه مي راند

***

از كاشمر به كيف

از خاش تا ختن

فرغانه تافرات

بازار بلخ تابه خيابان لاله زار

هرسو كه بنگري

هر گوشه اي

پيكر مردي فتاده است

شايد هزار نام

شايد هزار حادثه

ديدست

***

ديروز ديدمش

مردي كه باز عزم سفر داشت

چون سايه مي خزيد

اين مرد, آن نبود؟

آن تك سوار جنگل غربت

ديوانه تر ز عاشق ليلي؟

ندانم

آيينه مي گريست

آيينه مي گريست
 

ناشناس

Active member
اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه ي من








اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها












اسب سفيد وحشي
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
ما با كدام مرد درآيم ميان گرد
من بر كدام تيغ ، سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را












اسب سفيد وحشي ! شمشير مرده است خالي شده است سنگر زين هاي آهنين
هر دوست كو فشارد دست مرا به مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين












اسب سفيد وحشي
در قلعه ها شكفته گل جام هاي سرخ
بر پنجه ها شكفته گل سكه هاي سيم
فولاد قلب زده زنگار
پيچيد دور بازوي مردان طلسم بيم












اسب سفيد وحشي
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست گلي رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست زني خفته در سرشك
آنجا حصارنيست غمي بسته راه خواب

شاعر=منو چهر آتشی
 

پیوست ها

  • 1031.jpg
    1031.jpg
    14.5 کیلوبایت · بازدیدها: 99

sohrab

Active member
فرصتی برای گریه کردن نیست
شانه هایم را تکان دهید
به یادم بیاورید اول بار که گریستم
انگار مادرم نیز
تمام برگهای باغچه را
از مژه میبارید
وسالهای بعد
پدرم از آن سوی گریه های مادرم
به جای عروسکاسب سپیدی برایم آورد
واین آغاز شاعر شدن دخترکی بود
که دیگر موههایش را دم اسبی نمی بندد

شانه هایم را تکان دهید
به یادم بیاورید نخستین زمین خوردنم را
که از خراش زانو
ماهی قرمزی روی خاک افتاد
ومن در یا بودم
دریا
از پس گریه های مادرم
و از دوردست سرزمینی که پدرم
چشمهایش را در آنجا گریست
شانه هایم را تکاه دهید
به یادمی آورم چشمهای مردی
که از جمعه بازارهای عشق آباد/با روسری ترکمنی
با تاجی از گلهای سرخ
می آید که عاشقم کند
تا دلم بهانه ای شود زخمهای دوتارش را
شانه هایم را تکان دهید
من از خشونت خاک میترسم
تنگ آبی .روی جنازه ام بریزید
تا ماهی های غوطه ور در گلو لای تنم تشنه نمیرند
شاعر : ناشناس

من هر چی بیشتر در مورد پیچیدگی های جنسیتی این شعرا فکر میکنم، کمتر میفهمم.

شعر اول آغاز شاعر شدن دخترکی را نشان میدهد که بعدا دخترک دیگری دلش را میبرد (البته از پشت اسب)!!!!



دخترکی سوار بر اسبی راهوار
آمد دل من را برد لبخند وار
از پشت شیهه اسبان بلند
میشنیدم صدای او را کمرنگ ............................
شاعر : ناشناس ][/
 

ناشناس

Active member
شمارش می کند معکوس

این بمبِ ترک خورده

چه خوش خوابی در اندیشه

خطر!

از خانه بیرون رو

زمستان می رود

اما

زکام از بهرِ ما بگذاشت

به هر جا میروی بنویس:

خطر!

از خانه بیرون رو

چه حالی می دهد امشب
به زیرِ تیغِ جلادان
هزاران بار من گفتم:
خطر!
ز خانه بیرون رو

به سٌمِّ اسب بستی اختیارت را

و رندی می کنی هردم؟
زهی افکارِ بیهوده
خطر!
ز خانه بیرون رو
سبکبارانِ ساحل ها
همه مردند
و موج آمد به زیرِ پا
-چه می خواهد زِ ما دریا-
خطر!
از خانه بیرون رو
چه کشتاری به خواب اندر
بدیدم از جوانمردان
و ای مجروحِ بی عرضه!
خطر!
از خانه بیرون رو
به روی صحنه چون
عریان شوی اینک
به چوب و سنگ
تشویقت کنند آنها
خطر!
ز خانه بیرون رو
تطاول ها کشید
از دوریِ جورِ ستمکاران!
به عادت جور کش باشد
-چو مورِ دانه کش باشد-
خطر!
از خانه بیرون رو
به تیمار آمد است
این دکترِ زجرآشنا!
ناجیِ دیوانه را دیدم
خطر!
از خانه بیرون رو
چو دزدی با چراغ آید
گزیده تر برد کالا
تو لالایی بلد هستی!
خطر!
از خانه بیرون رو
تو افشا می کنی رازی
عواقب را پذیرا باش
ببازی کُلِ سهمت را
خطر!
از خانه بیرون رو
چو هملت وار بیآغازی
جنگی با پدر خوانده
ببارد زهر کین، دشنه
خطر!
از خانه بیرون رو
وداعی کن تو با صادق!
که خود را می کشد اکنون
به دور افکن هدایت را!
خطر!
از خانه بیرون رو
تصادف کرد و خونین شد
هم او که شهرتش دین بود!
نباشد پاک بعد از این!
خطر!
از خانه بیرون رو
به احساسی غریب اینک
ببینم رستنِ مو بر زبانم را
چرایش را نمی دانم
خطر!
از خانه بیرون رو

شاعر-امیر
 

ناشناس

Active member
یادداشتی کوتاه برای رفتن >>>





مثل راهی که میرود

تا در ادامه گم شود

یادداشت

همان رد پایی ست که جا می ماند

می خواستم همه چیز را در جیب ها

با خود ببرم...

باد را که همیشه سایه ام بود

اسبی که پشت سرم می دوید و ...

از من جا نمی ماند

بی خبر هم که بروم

ساعتی هست که همیشه مچم را بگیرد



منم که قسمتی از همان اسبم

من شیهه های وحشی در بادم

سایه ای هستم

که من را سالها تعقیب کرده است

و در باران صدای اسب را شنیده است

که پشت پنجره تند آمده بود با باران

<<< تاکید می کنم به پشت پنجره >>>

دوباره من همان سایه ام

که سر ساعت آمده پشت پنجره

این ساعت از مچم شروع می شود

و از دست هایم

از جوب جوب آبی رگ هایم بالا میرود

<<< حتمن کسی بوده که در کودکی قایقی انداخته

به جوب و بعد از خیابان در کوچه ای پرت کنار تیر چراغ

برق غرق شده است... تاکید میکنم به تیر چراغ

برق >>>

ساعتی که از جوب جوب آبی ام بالا می رود

و توی سینه ام تیک تیک می کند

من حتمن همان کوچه پرتم ...

پشت پنجره...

کنار تیر چراق برق...

سر ساعت تیک تیک میکنم

قرار نبود به این کوچه بیایم

دوباره باران بگیرد

دوباره غرق شوم

میخواهم به سایه ام برگردم

اسبی که با باران تند آمده ... کوتاه نمی آید.



<<< دوباره تاکید میکنم به پشت پنجره... همه

چیز از آنجا پیدا ست و در تمام این سالها کسی

بوده ست که همه این سالها را نگاه میکرده .

پشت پنجره راهی هست که برای گم شدن تنها

میرود و یادداشتی گذاشته که در یکی از همین

جوب ها قایق شود.

اسب آرام آرام بند آمده است

و بی سوار با سایه اش رفته... >>>



محمد حسین ابراهیمی
 

ناشناس

Active member
هزار و یک بار عشق

یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ.

اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد.

و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند.

پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.

*





دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم.

اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند،

پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛

که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.

*






سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو.

اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد

و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.

پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.

*

و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.






هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون

و

تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیبت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست

و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت:

از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند.

پس قلبت را بیاموز که:

عشق کار ناکاران نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر

*

آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت.

و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
 

پیوست ها

  • 16509_700.jpg
    16509_700.jpg
    30 کیلوبایت · بازدیدها: 51
  • 1589j6d.jpg
    1589j6d.jpg
    47.1 کیلوبایت · بازدیدها: 51
  • animals,nature,photography,beauty,horse,animal-9ec8db3ce358bd716dbd8f1f1e9e004d_h.jpg
    animals,nature,photography,beauty,horse,animal-9ec8db3ce358bd716dbd8f1f1e9e004d_h.jpg
    21.9 کیلوبایت · بازدیدها: 50
بالا