با عشق بخوانید...(2)

وقتی به رمزگشایی لب های تو
گام بر می دارم،
لهجه ی شیهه هایت را می بینم
که در چشمانت رژه می روند
...
 
آخرین ویرایش:
هم اکنون آغاز می شوی
و هیچ به پیش تر نمی اندیشی
این شناسنامه ی توست
که اسب گونه تکامل بیابی
بی تامل در انحطاط باکس
...
 
آخرین ویرایش:
کلاهم را به هوا می اندازم
اگر همسایه ام شوی
من گاه و بی گاه
در خواب هم
هوای یال های پریشان در بادت را می کنم،
اگر همسایه ام شوی
...
 
آخرین ویرایش:
دستهای کوچکم
زیر مهمیز های ناخوانده ای ستبر شد
و رنگ خون گرفت
چه لطافتی؟
چه طراوتی؟
قطره های خون به انگشتانم مدیون اند
...
 
آخرین ویرایش:
غیر از یکی دو بیت لبخند،
و آبشخوری خاطره،
دیگر اندوخته ای بهتر نمی توان یافت
برای روزهای بی تو
که در مانژ سر در گم می مانم
...
 
آخرین ویرایش:
کوله بارش را بسته بود
و زین بر دست
اسبیت جاده ای را جستجو می کرد
که نمی دانست به کجا خواهد رفت
...
 
آخرین ویرایش:
آنچه در من بیقراری می کند،
تو است،
تمامیت به بند کشیده ی نعل هایم
لابه لای شعر ها
...
 
آخرین ویرایش:
با آفتاب صبح
می دمد اندر وجود من
ناز تمام نفس های گرم تو
ای آنچه در دل شعرم خلاصه ای،
ای بی لگام اسب فروخفته در حصار
پیمانه ای برای من از عشق خود بیار
...
 
قسم نمی خورم ولی به ...
ربود،
از کفم هر آنچه بود
با طنین نرم یورتمه
زیر سقف باکس
پشت انحنای شیهه هاش
طعم اشتهای کهنه ی مرا
دوباره زنده کرد،
قسم نمی خورم ولی...
 
هزار بار آینه،
هزار بار عشوه در کشاکشی میان تارهای یال،
و عشق
از نجابت تو می شود شروع،
با کدام جوهر گران بها
می شود نوشت
زنده باد اسب های با شکوه،
حامیان برگه ی برنده ی زمین
برای نیل من و تو به آسمان
با کدام جوهر گران بها؟
 
آخرین ویرایش:
ژست افسارگسیختگی چشم های تو را گرفته ام،
وقتی رو به روی خودم ایستادم
و جای پای قلبم در آینه ها ماند،
من تکثیر شدم
...
 
آخرین ویرایش:
گونه هایش بوی اسب می داد
و لبخندش به رنگ انار بود
دیگر تازگی ها را مرور می کردم
وقتی رو به رویم تداعی می شد
...
 
به کدامین گریز،
از سر ناگزیری
سرازیر می شوی؟
مهمیزها هم خسته اند
دیگر به تو نمی زنند
به تو نمی رسند
جای خون روی چشمهایت باقی ست
...
 
از التهاب این تب نافرجام،
به رکاب های خسته ام رجوع می کنم
سنگینی من،
داغ بر جان رکاب ها زده
...
 
آفتاب سرزمین چشم های ترم،
به کدام شیهه اقتدا می کنی که هنوز،
در پس سکوت تیره ابرها مانده ام
جایی برای پیچ و تاب نیست،
اینجا دیگر
مستقیم بتاب
...
 
دور دست هایم خط کشیدند
و نعل بندی انگشتانت،
روی دست هایم به هم خورد
دیگر عجیب نیست،
اگر بوی دست هایت را گم کرده باشم
...
 
عصاره ای بر می گیرم،
از تب تند نگاهت
و به دفترم می پاشم
تا در رکاب چشم هایت بماند
...
 
از زیر یال هایم می وزد
نسیمی که می آرد
هر لحظه عطر دیروز هایم را
که در باغ نگاه تو معطر شد
...
 
جایی برای غنچه های قد نکشیده هم هست؟
قدری شیهه دارم،
که در تابستان یخ زدند
و هنوز کال مانده اند
در تب سردی به نافرجامی یک انکسار
...
 
در خیابان وقتی برگه هایم رها شدند
برگ های درختان با من همدردی کردند
و اسب گونه می دویدم
شانه هایم را پشت سر جا گذاشتم
و کفش هایم به زمین نمی رسید
همیشه برای خاطره ها،
پرواز می کردم
...