با آفتاب صبح
می دمد اندر وجود من
ناز تمام نفس های گرم تو
ای آنچه در دل شعرم خلاصه ای،
ای بی لگام اسب فروخفته در حصار
پیمانه ای برای من از عشق خود بیار
...
قسم نمی خورم ولی به ...
ربود،
از کفم هر آنچه بود
با طنین نرم یورتمه
زیر سقف باکس
پشت انحنای شیهه هاش
طعم اشتهای کهنه ی مرا
دوباره زنده کرد،
قسم نمی خورم ولی...
هزار بار آینه،
هزار بار عشوه در کشاکشی میان تارهای یال،
و عشق
از نجابت تو می شود شروع،
با کدام جوهر گران بها
می شود نوشت
زنده باد اسب های با شکوه،
حامیان برگه ی برنده ی زمین
برای نیل من و تو به آسمان
با کدام جوهر گران بها؟
در خیابان وقتی برگه هایم رها شدند
برگ های درختان با من همدردی کردند
و اسب گونه می دویدم
شانه هایم را پشت سر جا گذاشتم
و کفش هایم به زمین نمی رسید
همیشه برای خاطره ها،
پرواز می کردم
...