اسبی گذشت و فصل غزل ها بهار شد
باران برای خاک زمین بی قرار شد
گلبوته های عشق شکفتند و سر زدند
تاجی سپید بر سر هر شاخسار شد
غم بست رخت خویش و سبک کوچ کرد و رفت
شادی برای شهر غزل بی شمار شد
گویی صدای شیهه ی چشمه بلند شد
جاری ترین طنین به دل کوهسار شد
با سبزه های تازه رسیده به فرش دشت
این صحن دلفریب و وزین ، با وقار شد
وقتی تو می رسی،همه در اشتیاق محض
کی می رسی ز ره که بگویم بهار شد؟