با عشق بخوانید...(2)

وقتی که با من و غزلم آشنا شدی
در آسمان آبی شعرم رها شدی

شانه به شانه ام همه جا آمدی به تاخت
شهزاده ی خیالی این قصه ها شدی

هر روز دل به شیهه تازه سپردی و
با هق هق شبانه من هم صدا شدی

امشب چگونه سنگدلانه رمیدی و
دیگر به سوز شیهه تو بی اعتنا شدی؟

شاید ستاره های جهان خواب رفته اند
شاید خموش شدی، بی وفا شدی

دلتنگ روزهای گذشته م که بی غرور
دلداده ی صمیمی بی ادعا شدی

مهلت نمی دهی به من و فرصت حضور
با لحن بیقرار زمان هم نوا شدی

قدری درنگ،پشت سرت را نگاه کن
باور نمی کنم که ز روحم جدا شدی

...
 
آخرین ویرایش:
عابری گذشت
و بوی ادکلنش در باکس پیچید
سالها گذشت
و بوی ادکلنش هنوز در باکس پیچیده است
...
 
به خردسالی شکوفه های سیب لبخند می زنم
و برق طراوتشان می گیردم،
سقف مانژ را گاهی
به لبخندی با عطر شکوفه های سیب ،آذین می بندم
...
 
دیگر سراغ گنجه ی پنهان نمی روی
در دشت خاطرم تو خرامان نمی روی

یکدم برو، شب دلواپسی، برو
لبخند می زنی و چه آسان،نمی روی

هم وزن شیهه های شبانگاهی نفس
تا بی نهایتی، و به پایان نمی روی


چون عکس یار بر سر آیینه ای هنوز
در خانه ی دلی از آن نمی روی

امشب مشوشم،من و تردید و وهم و غم
تو عضو ثابتی و کماکان نمی روی


دیگر مرا ببخش،من اینگونه شاعرم
ای که ز باغ ذهن پریشان نمی روی ؛

بیتی نبود خستگی ات را به در کند
تقدیمت عشق،کز دل و از جان نمی روی
 
لب حوض آبی خانه
لبهای تشنه ی ماهی ها یادمان رفت،
در مانژ خاک به خورد اسب هایمان دادیم
و همچنان
از تبحر در این فستیوال
به خود می بالیم
...
 
شرمنده ام می کنی
غربت زدگی یال هایم را فراموش کردم
وقتی سایه سار نگاهت مرا فرا گرفت
...
 
با عزم تمام، بی جهت قصد سفر کرد
از کوچه دلواپسی ام،ساده گذر کرد

می تاخت بدون لحظه ای صبر و درنگ
از جور و جفاش،عالمی را که خبر کرد

فکر من و لحظه های غربت که نبود
بر اشک غزل،سکوت رندانه سپر کرد

شب های زیاد با دل تنگ گذشت
طومار شبم چه تلخ،یکباره سحر کرد

از دست دلم به جاده ها می روم و
از دست کسی که با من این عمر به سر کرد

سامان نپذیرد اسب رم کرده ی عشق
باید که در این دهکده بسیار خطر کرد
 
خورشید تویی،مهر تو چون آتش داغ است
ای وای به من،لحظه تلخی که فراق است

از آبی سرزمین تو تا به زمین
نوری ابدی ست،چلچراغ است و چراغ است

آن پرتو تو، که دلفریب است و عجیب
هم روشنی چشم دل و رونق باغ است

ای خانه ات آباد! مرا آشفتی
هر جا که نگاه می کنم از تو سراغ است

من یورتمه می روم و در من پیداست؛
این قافیه آهنگ تو و با تو عیاق است
 
عصیانگری از انگشتانت چکه می کند
و به پهنای این ثانیه ها
دلم را خوش کرده ام
که ضرب آهنگ چهارنعل را به خاطر بیاوری
...
 
پشت بام خانه ات عطر خدا را دارد!
همیشه می رفتی
با دست های خالی ات،
و برایم بهشت سوغاتی می آوردی
و من از شوق
شیهه می کشیدم
...
 
چه از این بهتر
که دامن از شکوفه های سیب برایت پر کنم،
هر چند عادت معهودت را
به یونجه،
هر بار متذکر می شوی
...
 
و من در آستانه ی خمیازه ای طویل و عمیق
به چشم های منتظرت
خیره خیره می نگرم،
تو در سکوت مبهم فنجان دوباره می مانی
ستاره های خمیده دوباره می خندند
به چشم تو
و به خمیازه ای عمیق و طویل،
و پشت حصار از تو وام می گیرند
درخشش ابدی را.
 
انگار پا در این دنیا نگذاشته ام هرگز
وقتی در پناه یال هایت
آرام می گیرم
...
 
تحریم شدم
بین واژه هایی که غیار نشده بودند
بین رهایی های دور از ذهن
بین پادوک با حصاری از سیم خاردار،
چشمانت را ببند
وقتی مرا می نگری
...
 
آخرین ویرایش:
نبض ثانیه هایم در تو می تپد
و شاخه های عمرم سر خم کرده
برای دیدن جای پای تو،
چه بی حساب چهار نعل می روی
پر جست و خیز
پر خون
نفس هایم به شماره می افتد
...
 
کمان فرسودگی هایم را بگیر
و تیر دیروزهایم را رها کن
بر پشت این اسب ها همیشه بهترین بودی
...
 
از سال های سال،
تو را دوست داشتم
همچون نگاه روشن مهتاب بر زمین
یا روزنی ز بخشش خورشید در اتاق
من فکر می کنم،
زین را چه ساده پشت نهادی
و یک دو بار
شاید به اتفاق
به بالا سری زدیم،
تا اوج آسمان
یکضرب و بی امان
...