با عشق بخوانید...(2)

مفهوم اصولی یک روز
در کنار مانژ
گنگ ترین معادله اش بود
تلاطم یورتمه ،
در خطوط دفتر خاطرات
همیشه پر رنگ ترین نوشته ی حصار بود،
مانژ،
ای بهترین دفتر خاطرات من
...
 
ملیح ترین لبخند جهانی،
تو را شاعرانه تفسیر کرده خدا،
در لابه لای هر پیچش یال،
هر قدم و یورتمه و تاخت،
خدا رحم کند!
به قلب های ضعیفی که برای تو می تپند
...
 
طبع شوخ این روزها
به بازی ام می گیرند...
من و بی اسبی،
چه شوخی تلخی
...
 
سمت باغچه ی نفس هایت
گلی به روشنی مهرت سر بلند کرده،
و این همه مهمیز برای گلبرگ ها،
بی عدالتی ست
...
 
جاودانگی ام را به باد دادی
اکسیر تو بی اعتبارم کرد،
وقتی فکر می کردم یک سوار هستم
...
 
از پشت این نرده ها
باکسم را به دست های تو می سپارم
بوی بهار تازه ای می دهد
امیدم،
تو می آیی،
زندگی در من قد می کشد
...
 
شانه به شانه ات جا مانده ام
در دیروزهای اسبی ام،
با همان حس نو نهالی چشمانم
برای دیدن تو
...
 
اینجا خیابان من است
راه را بر خوبی هایت بسته ام
تا عابران بی رحم
خوبی هایت را
یال و کوپالت را
بنشینند و ببینند
راه را بسته ام
...
 
اگر جاده را به من می سپردند
دنیا را حلقه حلقه می کردم!
و دیگر نمی تاختی،
برای دیداری دیگر
...
 
می خواستم صورتی بکشم
به بند کشیده شدم،
صورتکی مرا نعل بندی کرد
و این جشن اسبیت من بود
...
 
آنگونه در من بیداد می کنی
که قلم هایم مبهوت اند
و برگ های دفترم،
به یاد تو،
قیام می کنند.
تو ،
خود حقیقت منی،
که با هزار فرسخ اضطراب،
از طویله دور می شود...
برای دشت های منتظر
دلم همیشه صبر می کند،
دل تو هم.
 
و باز هم
که چکه می کنی ز شعر من
غروب سرخ ،
پیکر تمام شام های دور دست را
برای ما
به عاریت می آورد
فقط بتاز،
تا حقیقت عطش
اندورن جسم خسته ام،
اگر چه بی رمق،
نفس به بوم می کشد
فقط بتاز
...
 
و این آلوده های ناب وحشی را
چگونه رام خواهی کرد؟
به صد ها،
نه،
هزاران هم نوازش باز می ترسم
که از رم کرده ها دوری کنی
حتی،
خودم را سخت در این ابتلا درگیر می بینم،
...
 
به فصل بی قرار یال های تو
نخست پک که می زنم،
تمام شیهه هات دود می شود
لباس های مندرس،
میان باکس،
شبیه رنگ تلی از تمام یونجه ها،
و گاه ،
رنگ کود می شود
دلم برای یال های تو
دوباره پشت پنجره،
حسود می شود
...
 
و صبح روشنش ،
نه مثل گیسوان آفتاب
که خود طلای ناب بود
آری او خود خود ... گمانم آفتاب بود
مشرقش ستاره ها
یورتمه به ناز می روند
هر طرف که بنگری
اگر چه شب ولی هنوز،
بوی آفتاب بود
...
ا
 
و فک من دوباره گرم می شود
همیشه وقت خواب!
پلک های شعر من سبک تر از دو بال تو
و گیسوان دفترم
شبیه یال تو
پریش و دل فریب و منحصر به فرد
و پلک من ...
همیشه وقت خواب ...
 
که عید،
که سیزده به در،
عشق تو به تو،
ای همیشه ی بهار زندگیم،
نکته های نغز بی بهانه،مو به مو
من صدای گله ای رمیده ام
با بهار آمدم،
به تو بریزم از سترگ جاده ی دلت،
عشق تو به تو،
سیزده به در
...
 
چه خاموش و،
چه تاریک است اینجا صبح بی تو
صدای شیهه هایم
نه چندان با طراوت
نه چندان مثل هر روز
دلم روشن به هر لحظه،
که از ره می رسی ...