چطور دلشان می آید تو را...؟
برق چشمانت
از هر سگی گیرنده تر است!
شکوفه های خاطراتم اینک
از مهمیزهای حک شده بر روحم،
تو را فریاد زنان
در خود تکرار می کند
...
به سان روزهای ابری ام،
به سان لبخند های مشکوکم،
و به زیبایی طلوعی دوباره می مانی.
سر به سرت نمی گذارم،
تو شیهه بکش،
من درو می کنم،
تو آفتاب شو،
من نفس می کشم،
تو باش، من رنگ بودن می گیرم،
...
خون ترانه می ریزد
از رگ رگ دیوارهایی زرد
و به اقیانوس تو می پیوندیم،
می شود به یک اسب ریخت
با همین بادبادک های رنگی،
به انضمام قلک های کودکی ام،
می شود...
نوشته هایت را
روی دام زمینی ام پهن کن
بگذار خشک شوند
ریشه هایم از عطش بمیرند
و از جوانه لبریز شوم
با عطری از جادوی یال هایت
به یاد ساقه های رونده
می پیچم
به سمت آسمان چشم هایت
مرا ستاره باران کن
...
زخمی سری باز می کند
انگشت هایم از هم می پاشد
صدای هلهله ای،
از دور می آید
و تو هنوز هم به فانوس ها اقتدا می کنی
استخوان هایم،
متورم از نیمه شب،
کسی در باکس ها پرسه نمی زند،
چند روزیست
نمی آورم به خاطر
خودم را
...
از چشمانم خاک می ریزد
و شانه هایم خیس اند،
دل من و ماهی کوچک قرمز
به بهار آرزوهایت خوش بود
تو موانع را نمی پری،
چوب های عاریت نگران اند،
شبستان آتشفشانم را ذوب نکن،
به خاموشی این گدازه ها
من وام دارم
...
سیب کال خوش عطری را
نصف می کنم
با هر آنچه در تو موج می زند.
تودلکش ترین یورتمه ی موزونی،
موسیقی ات مرز هایم را هلاک می کند
جاودانه ام خواهی کرد،
در جاده های آهنگین،
صدایت را تکرار می کنم
هنوز در خاطر
...
من که می توانم،
هر چند در توانم نباشد!
می ایستم و به عبور می خندم
سرشار می شوم از هست ها،
شایدهای خوشایند،
غم پرستی های مهیج،
و چابکسوار تمام لحظه های بودن می شوم
بی آنکه ببینی ام
مرا که ازل گونه می زیسته ام
تو خود می دانی
...
شکوفه ها هم آمدند
و تو هنوز هم نیامده ای
نفس عمیقم گیر کرده
بین دنده هایم
و می شکند بی صدا،
سوار بر دل انگیز ترین رویایم خواهی شد
بر دل شبم نور خواهی پاشید
و خانه ام غبار بر خواهد گرفت
یکبار بیا
...