يه شب تابستون من و حامد(سوارکار) قرار بود بريم گشت. يک ساعت قبل از اينکه راه بيفتيم شروع کرديم از
جن و روح صحبت کردن. اينقدر حرف زديم که ترس افتاد به جونمون. ساعت 10 شب راه افتاديم. هوا مهتابی بود.
رفتيم تو باغ ها, تاريک بود. بد جور ترسيده بوديم. همه جا ساکت بود. فقط صدای پای اسبا و صدای برگ...