يه شب تابستون من و حامد(سوارکار) قرار بود بريم گشت. يک ساعت قبل از اينکه راه بيفتيم شروع کرديم از
جن و روح صحبت کردن. اينقدر حرف زديم که ترس افتاد به جونمون. ساعت 10 شب راه افتاديم. هوا مهتابی بود.
رفتيم تو باغ ها, تاريک بود. بد جور ترسيده بوديم. همه جا ساکت بود. فقط صدای پای اسبا و صدای برگ درختا
به گوشمون ميرسيد. باشگاه ما به قبرستون قزوين خيلی نزديکه. به سرمون زد که بريم با اسبا اونجا.
البته به پيشنهاد حامد. حدود 200 متر فاصله داشتيم. تو اين فاصله خودمون رو زديم به اون راه
به آسمون نگاه ميکرديم و در مورد ستاره ها حرف ميزديم. رسيديم به قبرستون. ساعت 11 شب بود داشتيم سکته ميکرديم
قلبمون اومد تو دهنمون. داشتيم وسط قبرستون قدم ميرفتيم. اگه قبلش راجع به جن و روح حرف نميزديم
اينقدر نميترسيديم. حالا جای حساسش رو گوش کنين... همين جور که داشتيم قدم ميرفتيم يه لحظه احساس کرديم يکی داره پشتمون مياد. صدای پاش نزديک و نزديکتر ميشد.
ما اينقدر ترسيده بوديم جرأت نميکرديم برگرديم و پشتمون رو نگاه کنيم. من يه لحظه تو دلم گفتم يکی از مرده ها
از قبر اومده بيرون و ميخواد اسب سوار بشه ;D . يه دفعه صدامون کرد: <<شما اينجا چی کار ميکنيد>> برگشتيم ديديم نگاهبان قبرستونه.
تو اين چند ثانیه هزار مرديم و زنده شديم البته اين چند ثانیه واسه ما چند ساعت گذشت. خلاصه
با هزار آيه و صلوات برگشتيم باشگاه. من که اون شب خوابم نبرد. واقعاً شب ترسناکی بود ولی پر هيجان.
جن و روح صحبت کردن. اينقدر حرف زديم که ترس افتاد به جونمون. ساعت 10 شب راه افتاديم. هوا مهتابی بود.
رفتيم تو باغ ها, تاريک بود. بد جور ترسيده بوديم. همه جا ساکت بود. فقط صدای پای اسبا و صدای برگ درختا
به گوشمون ميرسيد. باشگاه ما به قبرستون قزوين خيلی نزديکه. به سرمون زد که بريم با اسبا اونجا.
البته به پيشنهاد حامد. حدود 200 متر فاصله داشتيم. تو اين فاصله خودمون رو زديم به اون راه
به آسمون نگاه ميکرديم و در مورد ستاره ها حرف ميزديم. رسيديم به قبرستون. ساعت 11 شب بود داشتيم سکته ميکرديم
قلبمون اومد تو دهنمون. داشتيم وسط قبرستون قدم ميرفتيم. اگه قبلش راجع به جن و روح حرف نميزديم
اينقدر نميترسيديم. حالا جای حساسش رو گوش کنين... همين جور که داشتيم قدم ميرفتيم يه لحظه احساس کرديم يکی داره پشتمون مياد. صدای پاش نزديک و نزديکتر ميشد.
ما اينقدر ترسيده بوديم جرأت نميکرديم برگرديم و پشتمون رو نگاه کنيم. من يه لحظه تو دلم گفتم يکی از مرده ها
از قبر اومده بيرون و ميخواد اسب سوار بشه ;D . يه دفعه صدامون کرد: <<شما اينجا چی کار ميکنيد>> برگشتيم ديديم نگاهبان قبرستونه.
تو اين چند ثانیه هزار مرديم و زنده شديم البته اين چند ثانیه واسه ما چند ساعت گذشت. خلاصه
با هزار آيه و صلوات برگشتيم باشگاه. من که اون شب خوابم نبرد. واقعاً شب ترسناکی بود ولی پر هيجان.