shabdiz
Member
اسبی را می خواستند از جوی آبی عبور دهند. آنچه می کردند، چون به نزدیک جوی می شد و به آب نظر می کرد، به قهقرا بر میگشت. هرچه کردند نگذشت و از دیدن آب هراسان می شد.
عارفی به کنجی نشسته بود، فریاد کرد: حیوان را نزنید، آب را بر هم زنید تا گل آلود شود، آنگاه اسب خواهد رفت.
چنین کردند، اسب به آسانی داخل جوی آب شد و گذشت. از مرد عارف راز مطلب را پرسیدند، گفت: تا وقتی که خود را در آب می دید، بر روی خود دست و پا نمی گذاشت؛ چون آب گل آلود شد و خود از نظر او محو گردید، در آب داخل شد و از آب بگذشت.
قهقرا: بازگشت به عقب، پس پس رفتن
منبع : ؟
منبع : ؟