داستان اسب

آشنایی و دوستی من و او را باید نتیجه یك تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در كلاس در جای دیگری نشانده بود، ممكن بود من با دیگری دوست شوم. روزی كه همراه ناظم دبیرستان به معلم كلاس اول معرفی شدم، در نیمكت جلو یك جای خالی بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود. پسر بچهای بود با رنگی پریده، دندانهایی درشت و سفید و صورتی استخوانی و كمی بلند، با پوستی صاف و كمی تیره و چشمانی كه در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت.
گاهی هر چه فكر میكنم نمیتوانم علت دیگری برای این دوستی پیدا كنم. باید قبول كرد كه آدم وقتی بچه است همبازی میخواهد و بعد وقتی بزرگ میشود باید دست كم یك نفر را داشته باشد كه بتواند خیلی از حرفهایش را به او بگوید. گاهی هم دلسوزی و ترحم باعث آشناییها میشود. همین علتها به اضافه تصادف سبب این دوستی من با او شد. كمكم بزرگتر میشدیم و قد میكشیدیم. اما رشد او از همه بچههای مدرسه بیشتر بود؛ به خصوص این رشد در صورتش بیشتر به چشم میخورد.
در سال دوم دبیرستان گونههایش برآمده شد و چانهاش درشت و كشیده گردید و پیشانی پهن و برجستهای پیدا كرد، به طوری كه در سال سوم بچههای كلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر كرد. حتی به كوچهها هم رفت و دكاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه میداد.
روزهای اول از شنیدن این اسم ناراحت میشد. حتی چند بار با بچهها گلاویز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برایشان سنگ پرت كرد. اما رفته رفته از ناچاری با این اسم، مثل عادت كردن به یك درد كهنه، خو گرفت.
اسب اسم اوبود. شاید وقتی در آینه نگاه میكرد و سر سنگین و چشمان درشت و بیحالت خود را میدید، در دل به بچهها حق میداد و خود را سرزنش میكرد. او دیگران را مسئول نمیدانست و هر چه فكر میكرد نمیتوانست دیگری را سرزنش كند.
پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادی داشتند و اثری از رشد بیاندازه استخوانها در آنها دیده نمیشد. من این موضوع را بعدها فهمیدم، یعنی خودش برایم درد دل كرد. این موضوع مثل یك كلاف سردرگم بود كه او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هیچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بیاورد. خودش میدید كه روز به روز به شكل یك اسب واقعی نزدیكتر میشود. پس تسلیم سرنوشت شد و با همان سر سنگین اسب مانندش به سازگاری خودش با بچهها ادامه داد.
من گاهی كه درچهرهاش خیره میشدم، از دیدن نگاه شرمنده و لبهای درشت و دندانهای بزرگ و سفید او نوعی ترس وجودم را فرا میگرفت و پشتم تیر میكشید. فكر میكردم چه خوب بود كه او به راستی اسب میشد و از مدرسه از میان ما میرفت. اما این تنها یك فكر بود، و او دوست من بود و در كلاس پهلوی من مینشست. برای من هم ممكن نبود از دوستی او چشم بپوشم. نوعی ترحم و دلسوزی نسبت به او در خودم حس میكردم. به نظرم میآمد كه او به دوستی من احتیاج دارد و اگر من ازاو كنار بكشم، میان بچهها تنها خواهد ماند. وقتی بچهها خیلی سر به سرش میگذاشتند، به من پناه میآورد. در این موقع حالتی چهرهاش را میگرفت كه من حس میكردم از من كمك میخواهد.
سر سنگینش را پائین میانداخت، و پلكهایش فرو میافتاد. صدای به هم خوردن دندانهایش خشم او را نشان میداد و پاهایش را كه به زمین میكوفت میل او را به انتقام بازگو میكرد. بعضی وقتها هم حالت عجیبی به او دست میداد: از من هم دور میشد؛ میرفت در گوشه خلوت و تاریكی دور از بچهها كز میكرد و به فكر فرو میرفت. آیا نقشه انتقام میكشید یا اینكه دلش میخواست فرار كند و از میان بچهها برود؟ كسی نمیدانست. من میرفتم و او را میكشیدم و میآوردم و شروع به بازی میكردیم. از بازیها دویدن را دوست داشت. وقتی با چند شلنگ از همه جلو میافتاد، خوشحال میشد و دندانهای درشتش نمایان میگردید. با مشت به سینهاش میكوفت و از پیروزیاش بر دیگران خرسند میشد. در یك كار دیگر هم شهرت داشت. ضربههای پایش محكم و سریع بود. وقتی بچهها دورهاش میكردند و سر به سرش میگذاشتند و او به خشم میآمد، با ضربههای پایش به بچهها حمله میكرد. این ضربهها مثل لگدهای اسب كاری و دردآور بود. بروبچهها از نزدیكش میگریختند و در گوشه و كنار پنهان میشدند. او در این موقع از دیدن اینكه بروبچهها از قدرت او میترسند و از برابرش میگریزند احساس غرور میكرد. گردنش را بالا میگرفت، سینهاش را جلو میداد و درست مثل یك اسب به هیجان میآمد: پا به زمین میكوفت و فریاد می كشید.
پس از سه چهارسالی كه از دوستیمان میگذشت، در كلاسای آخر دبیرستان دیگر شباهت او به اسب خیلی زیاد شده بود و روزبه روز به یك اسب واقعی نزدیكتر میشد. همین موضوع باعث شده بود كه او بیشتر از مردم كناره بگیرد. سرش را پایین میانداخت تا نگاههای حیرتزده دیگران را بر چهرهاش نبیند. كمتر درچشم كسی نگاه میكرد و به ندرت در كوچهها پیدایش میشد. از همه بریده بود. رفت و آمدش در كوچهها منحصر به راهی بود كه از خانه به مدرسه میآمد، آن هم در وقتی كه كوچهها خلوت بود و او میتوانست دور از چشم دیگران خودش را به مدرسه برساند. درسالهای بعد دیگر آن شور واشتیاق بچهها برای سر به سر گذاشتن او فرو نشسته بود و گرچه او از این جهت كمتر به خشم میآمد، اما خودش میدانست كه این آرامش و سكوت نتیجه ترحم است و واقعیت هرگز تغییری نكرده است. شاید از این جهت بود كه او بیشتر به انزوا كشیده میشد. فكر میكنم تنها من بودم كه هیچگاه از شباهت او به اسب با وجود این اگر من هم در دوستی با او پیشقدم نمیشدم و به سراغش نمیرفتم، او هرگز به طرف من نمیآمد. دیگر در بازی بچهها شركت نمیكرد و با كسی كاری نداشت. تنها وقتی كه من به سراغ او میرفتم از خانه بیرون میآمد.
كوچههای خلوت را خوب میشناخت. از همین كوچهها بود كه مرا با خود به بیرون شهر میبرد. در آنجا زمانی در اطراف كشتزارها، كه خلوت بود، قدم میزدیم و در فراز و نشیب تپههای دور از شهر میدویدیم. وقتی من از دویدن خسته میشدم، او هنوز سر حال بود. من مینشستم و دویدن او را در طرف كشتزارها و پستی و بلندی تپهها تماشا میكردم. در هوا جست خیز میكرد وفریادهای بلند میكشید. من نگران حالش میشدم. همیشه فكر میكردم سرنوشت این جوان با این شكل و هیبت اسبآسا چه خواهد بود و او در آینده به چه كاری مشغول خواهد شد؟ با این مردمی كه با نگاههای كنجكاو و پر از بدگمانی به او نگاه میكنند چگونه رفتار خواهد كرد؟ آیا ممكن است سالها در گوشه انزوا بماند و خودش را نشان ندهد و تنها در هوای تاریك و روشن غروب گاه در بیابانهای خارج شهر، دور از چشم مردم به جست وخیز بپردازد و فریاد بكشد؟ خودش هم گرچه از این بابت چیزی نمیگفت اما به خوبی آشكار بود كه از وضع استثنایی خود آگاه است. همین آگاهی موجب گریز او از مردم بود، تا جائی كه كمتر به مدرسه میآمد و تا آنجا كه میتوانست برای این غیبتها بهانه میتراشید.
در سال پنجم دبیرستان در امتحانات آخر سال دیگر موفقیتی نداشت؛ گرچه در سالهای پیش از آن هم لازم بود در تابستانها كاركند تا موفق شود. ولی آن سال دیگر شكست او در امتحانات پایان كارش بود. سال ششم دیگر به مدرسه نیامد و در خانه ماند. شاید فكر میكرد اگر دیپلمش را بگیرد، این یك ورق كاغذی دردی از او دوا نخواهد كرد.
آن سال در غیبت او من دچار ناراحتی عجیبی شدم. پس از پنج سال تمام كه با او بر سر یك میز نشسته بودم، یكباره خودم را تنها و بیپناه میدیدم. مثل این بود كه دور و برم خالی شده بود و من در بیابانی پهناور رها شده بودم. برای گریز از این حالت هر روز پس از پایان وقت دبیرستان یكسر به خانه او به دیدارش میرفتم.
وضع طوری بود كه پدر و مادر من هم كه از این دوستی باخبر بودند، به او روی خوش نشان نمیدادند. گرچه از این موضوع چیزی به من نمیگفتند، ولی من خوب میفهمیدم كه نمیخواهند من با كسی كه چنان وضعی دارد رفت و آمد كنم. در دلشان نسبت به او دلسوزی و ترحم وجود داشت ولی نمیخواستند پسرشان پا در زندگی كسی بگذارد كه از مردم گریزان است و چهرهاش را در تاریكی میپوشاند. حتی آنها زمانی خواستند مرا به دبیرستان دیگری بگذارند؛ بهانهشان این بود كه آنجا بهتر است. اما من كه میدانستم مقصودشان چیست زیر بار نرفتم و نخواستم او را تنها بگذارم. نمیدانم چطور بود كه حس میكردم سرانجام اتفاقی برای او خواهد افتاد و او با این وضع نخواهد توانست مدتها سر كند. تا اینكه یكی از روزهای ماه بهار به دیدارش رفتم. قافیه گرفتهای داشت. صدایش به طور عجیبی تغییر كرده بود. خیلی از كلماتش برایم نامفهوم بود. از خانه كه بیرون آمدیم، به من پیشنهاد كرد كه به بیرون شهر برویم و كمی قدم بزنیم.
طرف غروب بود. شاید یك ساعت دیگر هوا تاریك میشد. ما به طرف مغرب پیش میرفتیم. زمین پست و بلند بود و راه ما از بالای تپهها میگذشت و در دو طرفمان عمق درهها با سایههای تاریك قرار داشت. در برابرمان افق مغرب سرخ بود، با تكه ابرهای سیاه. مدتی هر دو ساكت بودیم. بعد من برگشتم و به او نگاه كردم. او دیگر یك اسب حسابی بود. وقتی از او پرسیدم كه به كجا میرویم، سرش را برگرداند و مرا نگاه كرد. درچشمانش دیگر نگاه آدمیزاد نبود. نگاهی بود از یك اسب بیزبان، نامفهوم و خالی از اندیشهها و خواهشهای آدمی. دلم فرو ریخت: من با یك اسب واقعی قدم میزدم. او به زحمت توانست به من حالی كند كه دیگر خیال ندارد به شهر باز گردد. كلمات را به سختی ادا میكرد. صدایش از گلوی یك اسب بیرون میآمد. در همین وقت بود كه خم شد و دستهایش را بر زمین گذاشت. من چه میتوانستم بكنم؟ آیا برایم ممكن بود او را به دنیای آدمها باز گردانم؟ آیا میتوانستم آن سر سنگین، آن هیكل اسبی را عوض كنم؟ یا میتوانستم به مردم بگویم كه رفتارشان را با او تغییر دهند؟ نه، این غیرممكن بود. تصمیم گرفتم به شهر بازگردم. اما او اصرار داشت كه باز مدتی قدم بزنیم؛ وقتی من اظهار خستگی كردم مرا بر گردهاش سوار كرد و من تا آمدم به خود بجنبم ناگهان خیز برداشت. من به یالهای بلند او چنگ انداختم. حالا او از بالای تپهها چهار نعل میرفت و مرا بر پشتش میبرد. صدای برخورد پاهایش با زمین در گوشم طنین میانداخت. در همان حالی كه سرم را كنار گوش او گذاشته بودم، ترس وجودم را گرفته بود و در این اندیشه بودم كه سرانجام كارم در این سواری به كجا خواهد كشید.
باد در گوشهایم صدا میكرد. در میان صفیر باد صدای نفسهای تند او را كه از بینیاش خارج میشد میشنیدم. نمیدانم این سواری چقدر طول كشید. یك ساعت بود؟ دو ساعت بود؟ یا اینكه همه شب را رفتیم؟ اینقدر میدانم كه وقتی او در حاشیه دشتی هموار ایستاد، باز هنگام غروب بود. افق باز هم سرخ رنگ و پوشیده از ابرهای سیاه بود. اما دشت برابرمان روشن بود. چمنزاری بود وسیع با كوههائی در دوردست كه چند اسب دیگر به آزادی و بدون زین وافسار در آنجا به چرا مشغول بودند. من با خستگی از اسب پیاده شدم و او به طرف اسبهایی رفت كه به سویش میآمدند. با حیرت دیدم كه اسبها او را بو كردند و چرخی دورش زدند و بعد همه به صورت گلهای چهارنعل در چمنزار به حركت درآمدند. یالهایشان از باد درهوا موج میزد و دمهایشان افشان بود. آنقدر دور رفتند كه من مدتی آنها را كم كردم. بعد دوباره پیدایشان شد. رنگ او ازهمه درخشانتر بود. اسب سمندی بود با یالهای بلند و دمی انبوه.
هوا داشت تاریك میشد و من در اندیشه تنهائی خود در آن سرزمین ناشناس بودم كه اسب سمند پیش آمد. گردهاش خم شد و من دانستم كه باید سوار شوم. باز با پنجههایم یالهایش را در مشت گرفتم و باز سر بیخ گوشش گذاشتم؛ و بزودی حس كردم كه در هوا پرواز میكنم. در گوش او خیی حرفها زدم: از دوستیمان و از دوران مدرسه. از او خواستم به شهر باز گردد و به خانهاش برود. اما او بیاعتنا به این سخنان هوا را میشكافت و جلو میرفت.
دنبال ما اسبهای دیگر به تاخت میآمدند و من بعضی از آنها را كه از ما جلو میزدند میدیدم. سمند بادپا هوا را میشكافت و از بیابانهای خلوت میگذشت. وقتی از زمین پرنشیب و فرازی عبور كردیم و از بالای یك تپه چراغهای شهر دیده شد، در خودم احساس آرامش كردم. ما در مرز شهر و بیابان بودیم. اسب سمند ایستاد و اسبان دیگر نیز كمی دورتر ایستادند، و من دانستم كه باید پیاده شوم. آنقدرها تا شهر راه نبود. یك قدم كه برمیداشتم به میان چراغها و خیابانهای جدولبندی شده میرسیدم. گفتار بیفایده بود. ما دیگر زبان هم را نمیفهمیدیم.
او به دنیای اسبها تعلق داشت و من باید به میان آدمها برمیگشتم. به علامت خداحافظی و دوستی سالهایمان دستی از مهر بر پیشانیاش كشیدم. سرش را پائین آورد. نفس گرمش به صورتم رسید و دستم از اشكی كه از چشمانش جاری بود تر شد. او به عادت گذشته مثل آدمها گریه میكرد.

* * *
چندی گذشت. در این مدت من گاه و بیگاه به یاد دوست اسب خود میافتادم، كمكم وضع روحیام طوری شد كه همیشه به فكر سرنوشت او بودم. دلم میخواست كه هر طور شده او را پیدا كنم.
عاقبت روزی زیر فشار این خواهش آزاردهنده دل به دریا زدم و از همان راهی كه خیال میكردم مرا به آن چراگاه خواهد برد از شهر بیرون رفتم. ساعتها راه رفتم و از تپهها و درهها گذشتم و بر بسیاری از سرزمینها سر كشیدم. اما هرگز نتوانستم اطمینان پیدا كنم كه به آن سرزمین رسیدهام. تنها در یك زمین هموار، در یك دشت پرت افتاده و خلوت و محصور در میان كوهها كه چمنها و علفهایش خشك شده بود، ولی میشد تصور كرد كه روزگاری چراگاهی بوده است، ایستادم. میتوانستم به خودم بقبولانم كه همان سرزمین است. مثل این بود كه در كودكی آن را دیده باشم. یك چنین یادی از آن داشتم. اما از اسبها خبری نبود. دشتی بود خلوت كه پرنده در آن پر نمیزد. تنها صدای باد را میشنیدم كه بوتههای خشكیده را با خود میبرد. در راه بازگشت از آنجا به مردی برخوردم. مسافری بود كه كولهباری بر پشت، از دشت میگذشت. میگفت به خانهاش كه در دهی در كوههای آن سوی دشت است میرود. از او درباره دشت و چراگاه اسبان پرسیدم. مرد فكری كرد و بعد سری تكان داد و گفت:
«بله، همین جاست. چند سال پیش چمن خوبی بود، اما از خشكسالی از دست رفت و حالا میبینید به چه روزی افتاده است؛ اسبها را همان سال صاحبانشان آمدند و به شهر بردند و فروختند.»
* * *

بعد تنها ماندم. دیگر دوستی مثل او نداشتم. شاید باز مدتی طول میكشید تا یكی مانند او كه با من جور باشد پیدا شود. ولی دیگر احتیاجی هم به دوست نبود. بهتر این بود كه خودم به تنهایی در میان مردم آمد و شد كنم. تنها بودن بهتر از آن بود كه باز بلایی به سر رفیقم بیاید و تنها بمانم. به خود فشار آوردم كه این اتفاق را فراموش كنم. یك چیز هم در این كار به من كمك كرد و آن این بود كه در یك سازمان دولتی به كار مشغول شدم. كار در اداره مدتی مرا سرگرم كرد، ولی بیهوده تصور میكردم كه ممكن است آن پیشامد را فراموش كنم. این موضوع گاه و بیگاه مثل آتشی كه از بادی از زیر خاكستر بیرون بیاید، از لابلای گرفتاریهای زمانه خودش را نشان میداد. همین كافی بود كه فیل من یاد هندوستان بیفتد و باز چند روزی همه حواسم دنبال آن روزها باشد. دست و دلم به كار نمیرفت و دلم میخواست از حال و روز او خبر داشته باشم و بدانم كجاست و چه میكند. باز به خود فشار میآوردم. باز خود را سرگرم نشان میدادم تا مگر او و آن پیشامد مثل همه چیزهای كهنه فراموش شوند. به همین جهت بود كه از رفتن به مسابقههای اسبدوانی، با علاقه فراوانی كه به آن داشتم، چشم پوشیدم. به درشگههائی كه با اسب كشیده میشد سوار نشدم. به گریهای اسبی نگاه نكردم و حتی از رفتن به میدانها و كاروانسراهایی كه در آنها اسبی وجود داشت خودداری كردم. اما همه كارها كه دست من نبود. گاه میشد كه غافلگیر با اسبی روبرو میشدم. نمیشد كه در برابر دیگران فرار كنم و بروم. خیلی به خودم فشار میآوردم كه بایستم و اسب را ببینم. چند بار خیال كردم با او روبرو شدهام و رفیقم را در حال كشیدن گاری و یا درشگهای دیدهام. در همة آن سرهای سنگین و صروتهای بزرگ استخوانی همان چشمهای شرمناك وجود داشت كه به آدمها نگاه نمیكردند. تصمیم گرفتم بر خودم مسلط باشم تا چنین پیشامدی همة زندگیام را به هم نریزد. مگر تنها من بودم كه چنین حادثهای را دیده بودم؟ مگر این همه مردمی كه من میانشان میلولیدم و با آنها داد و ستد میكردم، خالی از این گونه اندیشهها و خاطرهها بودند؟ نه! اطمینان داشتم كه بعضی از آنها از اینگونه واقعهها بسیار داشتهاند. اگر میخواستند آنها را بگویند شاید ماهها و سالها طول میكشید. پس من نباید ضعف نشان بدهم و بگذارم یاد آن پیشامد مثل موریانهای كه از داخل چوب را میخورد روحم را بخورد و آنوقت ناگهان روزی مثل یك تیر پوسیده از پا درآیم. نه! اتفاقی افتاد. آدمی اسب شد. فرار كرد و از میان ما رفت و من رفیقی را از دست دادم. باشد. سرنوشت چنین بود. دنیا كه به آخر نرسیده. من باید راه خودم را ادامه بدهم. این اسب اگر آزاد است و در چمنها میدود و اگر بار میكشد و از آدمها شلاق میخورد، مال دنیای اسبهاست و من كه در دنیای آدمها هستم باید با آدمها باشم و مثل آنها قدم بردارم. بر اسبها سوار شوم و از آنها بار بكشم و اگر اطاعت نكردند و خودشان را خسته نشان دادند، باید با شلاق و با چوب و حتی با لگد آنها را بزنم.
خیلی از این گونه اندیشهها و بگومگوها با خودم داشتم. گاه یك بعد از ظهر تمام تنها در اتاقم قدم میزدم و با خودم به بحث و گفتگو میپرداختم. هزار دلیل میتراشیدم تا شاید راضی شوم و در عمق روحم در این باره هیچگونه لكهای نباشد. وقتی كه خیال میكردم راحت شدهام، تازه میدیدم در روی آن تخته سیاه خطها و نوشتههای درهم برهمی هست كه پاك نشدهاند. كوشش برای پاك كردن آنها بیثمر است. باز محكم به روی آنها دست میكشیدم، باز فشار میآوردم. پوشش غبارمانندی روی آنها را میگرفت. خیال میكردم تمام شده است. اما چند لحظه بعد، فقط چند لحظه، آن خطها و نوشتهها باز بیرون میزدند، تندتر و پررنگتر.

* * *
در میان تمام این تردیدها و نگرانیها تنها به یك چیز اطمینان داشتم و آن این بود كه خاطرم جمع بود كه سرانجام روزی، به طریقی، دوباره با او روبرو خواهم شد و یكی از ما، من یا او، در پیشامد تازه حرفهایش را خواهد زد و كارش تمام خواهد شد. همین طور هم شد و آن چنین پیش آمد كه صاحب خانهای كه من در آن زندگی میكردم از من خواست كه در جستجوی خانه دیگری باشم. میگفت كه به خانهاش احتیاج دارد. من پس از مدتی سرگردانی خانهای پیدا كردم و روزی تصمیم گرفتم اسباب و خردهریزم را جمع كرده از آن خانه بروم. برای این كار كسی بود كه به من كمك میكرد و من با اطمینان خاطر به خانه تازه رفتم و به انتظار رسیدن اسباب بودم كه آن مرد سراسیمه خبر آورد كه گاری اسبابكشی واژگون شده و اسباب در میان گل و لای كوچه ریخته است.
دلم فرو ریخت. ترسی مبهم در روحم جوشید. نمیدانستم از ریختن اسباب دچار دلهره شدم یا از شنیدن اسم گاری. به هر صورت همراه او رفتم و در كوچه باریكی به گاری واژگون شده رسیدم. گاریچی كه اسباب را در كنار كوچه جمع كرده بود، وقتی چشمش به من افتاد، پیش رفت و لگدی محكم بر شكم اسب گاری زد و گفت:
«این لامذهب دستش در این سوراخ راه آب رفت و به زمین افتاد و گاری وارونه شد.»
دیگر نگذاشتم حرفش را بزند. پیش رفتم تا اسب را از نزدیك ببینم. همان اسب بود. با این تفاوت كه از فشار و سنگینی كار استخوانهای كفل و دندههایش بیرون زده بود و رنگ سمند طلائیاش در زیر پوششی از گرد و خاك و گل و لای تیره و چرك دیده میشد. وقتی برای اطمینان از این پندار سر پیش بردم كه صورتش را ببینم، به چشمانم نگاه كرد. نگاهی شرمگین، سنگین، پر از نومیدی و مملو از سرزنش، چه كاری از من ساخته بود؟ اسبی بود مال دیگری با دست و پایی شكسته. من باید اسبابم را جمع میكردم و به خانة تازهام میرفتم.

* * *

و حالا سالها از آن پیشامد میگذرد. رفیق اسب من حتماً مرده است و من به یاد او در و دیوار اتاقم را از عكسها و تابلوهای گوناگون اسبها پوشاندهام: اسبهایی كه میدوند، اسبهایی كه چرا میكنند، اسبهائی كه سینه بر سینه مالبند گاریها داده و بارهای سنگین را از یك شیب تند بالا میكشند و اسبهائی كه در زیر فشار و سنگینی بارها در میان گل و لای غلتیدهاند و دست و پایشان شكسته است، با سرهایی سنگین و نگاههائی شرمناك.

نویسنده:رضا بابا مقدم


منبع:????? ????? ???? ? ?????? ????? --- ?????? /??????/ ???
 
بالا