داستان اسبی رمنده

سردم بود. مي لرزيدم ودندانهايم به هم مي خورد.مادر گفت:"بروبرقص.ببين همه دارن مي رقصن."
برف مي باريد.از در و ديوار برف مي باريد وتوي تالار انباشته مي شد. زنها مي رقصيدند.سرشانه هايشان برهنه بود و دامنهاي بلند حرير رنگارنگشان موج مي خورد.ميترا گفت :من كه رفتم.دويد جلو.برگشت و خنديد.دندانهايش مثل مرواريد درخشيدند.توي سياهي گم شد.
خاله شوكت گفت:"ساغرو ببين چه خوشگل شده."مادر گفت:" چشاي خودش كه قشنگتر بود" و برگشت طرف من:"تو چرا نميري برقصي؟"برف مي باريد و زوزه كشان دور سر آدمها مي چرخيد.صداي موسيقي در صفير بوران گم شده بود.مادر گفت:"چته؟خاله گفت:"لابد اينم فصل سرماش رسيده".مادر گفت:"من كه دق كردم با اين بچه ها".
خاله گوهر رو كرد به من:"اذيتش نكن دختر .سرش سفيد شده از دست شماها.ببين چه پير و شكسته شده."مادر رويش را برگرداند آن طرف.
تقصير من چي بود؟عصر يخبندان بود.ميترا مي دانست.
برف مي باريد.از سر شب برف مي باريد.ابرها پايين و پايينتر آمدند و نشستند روي بام روي آنتن هاي تلويزيونها . تصوير تلويزيون رفت.ميترا گفت:"اي واي.حالا چيكار كنيم؟امشب سريال خانه ي كوچك داره".من گفتم:"من لورا اينگلز هستم" .
ميترا گفت:من آن فرانكم.بيا ين منو بگيرين"
مادر داد كشيد:"محض رضاي خدا آروم بگيرين.نادر امتحان داره".
ميترا گفت:"من كه ازين خونه فرار مي كنم".
لورا گفت:"نخير اين منم كه فرار مي كنم".
كتي گفت:"من اول" و چتر قرمزش را برداشت و از روي حصار چوبي پريد توي جنگل برفي.
داد زدم:"ميترا!"
برگشت.دامن شنل دور پايش چرخيد .سرش را تكان داد.گوشواره هايش مثل يك جفت گيلاس تاب خوردند..كتاب قطوري زير بغلش گرفته بود: عصر يخبندان.جاي پايش تا جايي كه برف بود ادامه داشت.
برف تمام تالار را پركرده بود.زنها كه كفشهاي پاشنه بلند پوشيده بودند مدام سر مي خوردند وبه هم تنه مي زدند ولي همچنان مي رقصيدند.انگشتهايم كبود شده بودند و پوست صورتم مي سوخت.مادر گفت:"ده برو اونورديگه از جلو چشام .نمي تونيم دو كلوم حرف بزنيم".
بعد نگاهم كرد:"نكنه تب داري ؟"از توي ساك دستيش شال پشمي سرمه ايش را بيرون كشيد:اينو بنداز روشونه هات.
راه افتادم از وسط جمعيت رد شدم.دنبال كسي مي گشتم.مريم گفت:"خواهرت ازاونور رفت.داشت گريه مي كرد.خانم مدير كتابشو ازش گرفت انداخت تو بخاري."رفتم توي حياط خلوت پشت كلاسها.صدا زدم:"ميترا!ميترا!"هيچكس جواب نداد.گربه ي چاق خپله اي از در آزمايشگاه بيرون آمد.توي پشمهايش پف انداخته بود.خميازه اي كشيد و به آسمان نگاهي انداخت.چشمكي زد.پوزه اش خون آلود بود.برفها يكباره از آسمان فروريختند.
آن شب تا صبح برف باريد و روزهاي بعد از آن.ميترا گفت:"ديدين راست گفتم عصر يخبندان به سر نيومده؟"پدر گفت:"مگه هرچي رو مي دوني بايد بگي؟حالا توي اصطبل زندونيت مي كنم تا عقلت سرجاش بياد".
ميترا گفت :"من فرار مي كنم".
پدر گفت:"فردا قفل مي خرم نتوني فرار كني".
فردا برف تا كمر ديوار بالا آمده بود.ميترا گفت:"برو كتابامو بيار و روبان موهامو".گفتم:"ترو خدا از پيشمون نرو.تو برفا يخ مي زني".ميترا گفت:"خره،اسبا كه يخ نمي زنن."كتابها را گرفت زير بغلش.به روباني آبيش كه مال كلاس سوميها بود نگاهي انداخت:"اينو برمي دارم واسه يادگاري".به من نگاهي كرد:"نه،باشه واسه تو وقتي رفتي سوم راهنمايي.من لازمش ندارم" و موهايش را تكاني داد مثل اسبهاي وحشي.
برف موي زنها را به هم ريخته بود.آرايش صورتشان در هم شده بود.نوك موهايشان قنديل بسته بود مي رقصيدندومي رقصيدند.دندانهايشان به هم مي خورد وتريك تريك صدا مي داد.روي زمين مي افتادند و بلند مي شدند.بچه ها زير ميزها سنگر گرفته بودند و به هم گلوله برفي پرتاب مي كردند.اسبها يك گوشه كز كرده بودند.شالهاي رنگي از روي دوششان افتاده بود .يالهايشان سفيد سفيدبود.سرم را چسباندم به گرده ي اسبي نارنجي و به صداي قلبش گوش دادم.تاپ تاپ تاپ.چشمهايش به جاي دوري خيره بودند.پوزه اش را نوازش كردم .يك حبه قند از جيب مانتوم درآوردم و دستم را جلو پوزه اش بردم.همانطور كه قند را مي جويد گفت:"ميترا از اون دالان رفت.اون يكي سمت چپي".داد زدم :"راست ميگي؟ "گفت:"دروغم چيه؟تا حالا از يه اسب دروغ شنيدي؟"دويدم توي دالان تاريك.زمين يخ زده بود و برف تا كمرم مي رسيد.پايم سر مي خورد و نفسم مي سوخت.يه فانوس پيدا نميشه توي اين آبادي؟
سورچي سرش را بيرون برده بود واز نگهبان چيزي مي پرسيد.من تكيه داده بودم به پشتي درشكه.ماه حالا كجا رفته؟ميترا دهانش را دم گوشم آورد.نفسش قلقلكم مي داد:شرط مي بندم نمي دوني.گفتم:"مامان ماه الان كجا رفته؟"مادر گفت:"بگير بخواب بچه.شبم آروم نمي گيري؟" ميترا زير لحاف از خنده پيچ و تاب مي خورد.
شب به سياهي ذغال بود.بوي كاه و يونجه مي آمد.گفتم:"گمونم رسيده ايم."سورچي خواب بود.گفتم:"آقا بيدار شين."مي دانستم توي خواب يخ مي زنند.گفتم :"بيدار شين آقا".به يك طرف افتاد.از كالسكه پايين پريدم.تا چشم كار مي كرد زمينها يخ بسته بودند.داد زدم :"يه نفر كمك كنه". اسب دراز كشيد روي زمين.چيزي زمزمه مي كرد.كنارش زانو زدم.
گفت:"توبرگرد خونه.خودم ميترارو پيدا مي كنم."
گفتم:"چطوري؟تو كه يه اسب بيشتر نيستي."
گفت:"من نادرم ناهيد جان. به هيچكس نگو. نگا كن.من داداشتم.داداش نادر" و پايش را تكان داد.چكمه هاي سياه ساق بلند نادررا پوشيده بود.
گفتم:"تو كي از جنگ برگشتي؟ما فكر مي كرديم گم شده اي."
گفت:"هنوز كه برنگشته ام.اما وقتي برگشتم خودم ميترا رو پيدا مي كنم".
دست كشيد روي موهايم.روبان ليموييم را ديد:"توهنوز دوازده ساله اي؟بدو برو خونه .گم مي شي".
گريه كردم:"نخيرم.بزرگ شدم.ديگه گول نمي خورم .تودروغ ميگي.همه تون دروغ ميگين.تو خودت گم شده اي.توي برفا مرده اي.چكمه هاي داداشمو دزيدي و سرمو شيره مي مالي" .
گفت:"تا حالا شنيده اي اسبا دروغ بگن يا چيزي بدزدن ؟"و چرخيد.رعشه اي به تنش افتاد.از لاي لبهاي بسته اش خون كف آلود بيرون زد و جان داد.
داد زدم:"داداش نادر.داداش نادر".جواب نداد. به هر جان كندني بود چكمه ها را از پايش درآوردم.تويشان علف سبز شده بود.
برگشتم مجلس عروسي.عروس، ساغر بود.لنز پسته اي گذاشته بود.از دم در داد زدم:"مامان!"مادر سر برده بود تو گوش خاله گوهر .مجلس شلوغ بود.صدا به صدا نمي رسيد.به زن پيشخدمت گفتم: "بي زحمت خانم صولتي رو صدا كنين".بلندگوداد زد:"خانم صولتي دم در".
مادر راه افتاد طرفم:"ذليل مرده .كجا رفته بودي تمام شب دنبالت مي گشتيم".گفتم :"مامان نادر پيدا شده".مادرزل زد به چكمه ها:"تو مجلس دختر خواهرم هم راحتم نمي ذارين؟برو صورتتو بشور بيا تو.دختراي مردم مثل دسته ي گل مي مونن تو بوي پهن مي دي.موهاشو نگا كن.برو يه برس بكش به موهات."
گفتم:"نه مامان .نه.ديگه برنمي گردم.بايد خودم ميترارو پيدا كنم."
مادر محكم زد توي صورتش:"مردم از دست شما جزجگر گرفته ها.نمي ذارين يه جرعه آب خوش از گلوي آدم پايين بره.اون از بابات كه مرد،اون از خواهرت ،اون از نادر.حالا تو مونده اي عذاب جون من."
گفتم:"ديگه فايده نداره مامان. بگير. اين چكمه هاي پسرت.من ميرم دنبال ميترا.اين دفعه واقعا مي رم."
مادر داد كشيد:"هيچي نمي گي به اين دخترت سعيد؟"پدر سرش را از لاي روزنامه بيرون آورد.از بالاي عينكش نگاهي انداخت:"من كه مرده ام جميل.كاري ازم برنمياد" ودوباره سرش را برد لاي روزنامه.
گفتم:"ديدي مامان ،خودم بايد برم؟"
خاله گوهرامده بود جلوي در يكي از مهمانانش را مشايعت كند:"چه خبر شده جميل؟چرا دم دروايسادين؟چي پچ پچ مي كنين باهم؟"
مادربازويم را محكم فشرد:"چيزي نيست. گوهر جان.داشتيم مي گفتيم چقدر خوشحال مي شد ميترا اگه اينجا بود مي ديد نادر و ساغر دارن عروسي مي كنن."

منبع:داستان اسبی رمنده - عباس کرم الهی