داستانی از غریزه مادری اسبها

fatima

Member
قصة عن غريزة الامومة عند الخيل
كان هناك رجل من البادية الشامية كان له فرس اصيلة ولاقح وفي اشهرها الاخيرة ,واراد أن يحج الى بيت الله فاقتاد فرسة الى احد الرجال الذين يعرفهم ويربي الخيل في قريةٍ ما طلب من القروي الاهتمام بفرسة حتى عودته من الحج ,ترك فرسة اماانة لدى القروي, وبعد مرور الايام وضعة الفرس فلو جميل يشع جمال واصالة من رأسة, اعجب القروي بالفلو واخذه ووضعة تحت احد افراسة الكديشة و لم يبرح حتى رامتة الفرس الكديشة واصبح للفلو امين ,عاد البدوي من الحج وطلب فرسة التي كانت لاقح واذا به يأتية بفرسة قال فلان وين جنينها قال القروي مات لم يصدقة فلان وذهب ليلقي نظرة على الحظير ولم يرى شيء سوا فلو جميل بدت علية علامات الاصالة واضحة فغضب الرجل من القروي وقالة كيف تقول بانة مات وهو موجود بالحظيرة تحت احدى افراسك, تلعثم القروي وبرر موقفة وقال هذا فلوي من فرسي وابوه فحل علوة اصيل , نشب بينهم خلاف وتوصل بهم الحل الى القاضي , وسرد كلن منهم قصة للقاضي,قال القاضي انا لدي الحل هاتو الفرسين والفلو الذي حصلت من اجلة المشكلة , احظرو الفلو والفرسين الاصيلة والكديشة ,للعلم كلتى الفرسين تحبى الفلو ولايستطيع احد الشك في ذلك, وذهبوا الى ضفة النهر استغربوا لماذا نحن هنا قال القاضي تريثوا ولا تستعجلو الان سنعرف لمن الفلو , اخذ احد الرجال الفلو ودخل بة الى النهر فلحقت به الفرسين توقفت الكديشة عند ضفة النهر بينما دخلة العتيقة الى داخل النهر الانة غريزة الامومة دفعة بها الى ذلك فتبين للقاضي بان القروي كاذب ومزيف وان البدوي صاحب حق وصاحب القح سلطان لايرضى اللى بالعادلة,اخذ البدوي فرسة وفلوة وعادوا الى ديارهم , وبقي القروي في السجن ليأخذ جزائة على فعلتة المشينة الانة خان الامانة وطمع فيها... الله يكفيني شر الطمع والجشع واياكم
 

fatima

Member
این هم ترجمه داستان که خیلی قشنگه، امیدوارم خوشتون بیاد:
داستانی از غریزه مادری اسب
مردی از بدویان صحرای شام اسبی اصیل داشت که در ماه های آخر بارداری به سر می برد. مرد بدوی عازم حج بود و اسب خود را نزد مردی روستایی که پرورش دهنده ی اسب بود، به امانت گذاشت و از او خواست تا زمان بازگشت از سفر حج به خوبی از اسبش مراقبت کند. بعد از مدتی اسب کره ی نر زیبایی به دنیا آورد که ویژگی های اسبهای اصیل از ظاهرش پیدا بود. مرد روستایی از کره خوشش آمد و آن را زیر یکی از اسبهای بی اصالت خود رها کرد. بعد از مدتی اسب بی اصالت به کره عادت کرد و کره نیز نزد اسب باقی ماند. مرد بدوی از سفر حج بازگشت و به دنبال پس گرفتن اسب خویش از مرد روستایی به راه افتاد. زمانی که اسب خود را تنها یافت در مورد سرنوشت جنین اسب سؤال کرد. مرد روستایی جواب داد که جنین مرده است اما صاحب اسب باور نکرد. و نگاهی به محل نگهداری اسبها انداخت و کره ی نر زیبایی را مشاهده کرد که مشخصات اسبهای اصیل را داشت. مرد بدوی خیلی عصبانی شد و به مرد روستایی گفت چگونه می گویی جنین مرده است در حالی که کره در زیر یکی از اسبهای توست؟ مرد روستایی انکار کرد و بین آن ها . مشاجره ای صورت گرفت و برای حل نزاع به نزد قاضی رفتند. قاضی دستور داد هر دو اسب اصیل و بی اصالت و کره را نزد او بیاورند با علم به اینکه هر دو اسب به کره علاقه داشتند. قاضی اسبها را کنار رودخانه ای برد. دو مرد پرسیدند برای چه اینجا آمده ایم؟ قاضی پاسخ داد کمی صبر کنید تا مادر واقعی کره مشخص شود.
یکی از ماموران قاضی کره را داخل نهر برد. هر دو اسب به دنبال کره راه افتادند اما اسب بی اصالت در کناره های رود متوقف شد در حالیکه که اسب اصیل و مادر واقعی کره، همچنان به دنبال کره ی خود به طرف اعماق رودخانه حرکت می کرد. و به این ترتیب مادر واقعی کره مشخص شد و مرد بدوی اسب و کره خود را پس گرفت. اما مرد روستایی به دلیل خیانت در امانت و طمعکاری به زندان افتاد!
 
بالا