سنا
Active member
در آنروز به اتفاق آقايان بهادر بيضايي رضاقلي قهرمان و غلامحسين مطلوب از شهر سوار شديم رفتيم منزل همان شخص
سپس همگي به سوي باغچه ي خاركش راه افتاديم
غلامحسين مطلوب اسب قزل نيله اي سوار بود بنام جره كه آنرا به تازگي خريده بود
به من گفت كه اين اسب اذيت ميكند شما سوار شويد
من هم قبول كردم(كاش قبول نميكردن)
اسب جره را سوار شدم و اسب خودم را دادم به مطلوب.
چندان راهي را نرفته بوديم كه اسب جره شروع كرد به اذيت كردن!
روي اسب را به طرف سر بالايي باغچه ي آب زنگي دادم و خواستم اسب را به حركت در بياورم نرفت!
سر دو دست بلند شد و چون سينه بند نداشت زين از زير پاي من درآمد و رفت عقب روي دم اسب
چون احساس خطر كردم جفت پريدم پايين اسب هم مرتب لگد مينداخت!
با شلاقي كه توي دستم بود زدم توي سر اسب
تكان محكمي داد و دهنه پاره شد اسب به عقب رفت و به داخل دره ي كوچكي پرت شد 
اسب از داخل دره بلند شد در همين موقع عده اي دختر مدرسه اي كه براي پيك نيك به باغچه ي آب زنگي آمده بودند داشتند مراجعت ميكردند.
من كه حالت وحشي گري اسب جره را احساس كرده بودم فكر كردم اگر به سوي دختر ها حمله ور شود عده اي از آن ها را خواهد كشت.
اسب آمد جلو به طرف دختر ها و تنگ اسب پاهايش را گرفت و اسب غلتيد زمين.
من دويدم و با چاقو تنگ اسب را پاره كردم كه زين از پاهايش رها شد بلادرنگ حركت كرد به طرف من
مرگ را به چشم ميديدم
شلاق را جنبانيدم كه بزنم تو سرش شلاق در دستم پيچيد و اسب دست راست مرا گاز گرفت
دستم را بيرون كشيدم يكدفعه ديدم
دو تا از انگشت هاي دستم از دهن اسب افتاد زمين
و خون سراپاي مرا گرفت 
رفقا سريع مرا به درمانگاه نمازي رسانيدند
در آن موقع دكتر نبود و پرستاري گفت كه نميتواند كاري بكند :'(
در حالي كه خون زيادي از رگ هاي دستم جاري بود قيچي را برداشته و نوك رگ ها را كه آويزان بود چيدم

آقايان دكتر همايوني و شهپري رسيدند و دستم را بخيه زدند.
بيش از 20 روز به تاريخ برگزاري مسابقات اسب دواني نمانده بود كه اين اتفاق افتاد
بعد از 10 روز نزد آقاي شهپري رفتم كه بخيه ها را باز كند ولي وقتي معاينه كرد گفت يك قسمت استخوان در محل زخم باقي مانده كه اگر برداشته نشود ايجاد خطر خواهد كرد
گفتم همين حالا درآوريد كه چنين كردند
روز مسابقات اسب دواني فرا رسيد و دست من در گردنم بود و اسب را يك دستي هدايت ميكردم
وقتي در خط مسابقه قرار گرفتم فرمانده لشكر سوال كرد اين سوار كيست؟
گفتند غلامحسين قهرماني
ايشان اجازه ندادند در مسابقات شركت كنم :'(
سپس همگي به سوي باغچه ي خاركش راه افتاديم
غلامحسين مطلوب اسب قزل نيله اي سوار بود بنام جره كه آنرا به تازگي خريده بود
به من گفت كه اين اسب اذيت ميكند شما سوار شويد
من هم قبول كردم(كاش قبول نميكردن)
چندان راهي را نرفته بوديم كه اسب جره شروع كرد به اذيت كردن!
روي اسب را به طرف سر بالايي باغچه ي آب زنگي دادم و خواستم اسب را به حركت در بياورم نرفت!
سر دو دست بلند شد و چون سينه بند نداشت زين از زير پاي من درآمد و رفت عقب روي دم اسب
چون احساس خطر كردم جفت پريدم پايين اسب هم مرتب لگد مينداخت!
با شلاقي كه توي دستم بود زدم توي سر اسب
اسب از داخل دره بلند شد در همين موقع عده اي دختر مدرسه اي كه براي پيك نيك به باغچه ي آب زنگي آمده بودند داشتند مراجعت ميكردند.
من كه حالت وحشي گري اسب جره را احساس كرده بودم فكر كردم اگر به سوي دختر ها حمله ور شود عده اي از آن ها را خواهد كشت.
اسب آمد جلو به طرف دختر ها و تنگ اسب پاهايش را گرفت و اسب غلتيد زمين.
من دويدم و با چاقو تنگ اسب را پاره كردم كه زين از پاهايش رها شد بلادرنگ حركت كرد به طرف من
مرگ را به چشم ميديدم
شلاق را جنبانيدم كه بزنم تو سرش شلاق در دستم پيچيد و اسب دست راست مرا گاز گرفت
دستم را بيرون كشيدم يكدفعه ديدم
رفقا سريع مرا به درمانگاه نمازي رسانيدند
در آن موقع دكتر نبود و پرستاري گفت كه نميتواند كاري بكند :'(
در حالي كه خون زيادي از رگ هاي دستم جاري بود قيچي را برداشته و نوك رگ ها را كه آويزان بود چيدم
آقايان دكتر همايوني و شهپري رسيدند و دستم را بخيه زدند.
بيش از 20 روز به تاريخ برگزاري مسابقات اسب دواني نمانده بود كه اين اتفاق افتاد
بعد از 10 روز نزد آقاي شهپري رفتم كه بخيه ها را باز كند ولي وقتي معاينه كرد گفت يك قسمت استخوان در محل زخم باقي مانده كه اگر برداشته نشود ايجاد خطر خواهد كرد
گفتم همين حالا درآوريد كه چنين كردند
روز مسابقات اسب دواني فرا رسيد و دست من در گردنم بود و اسب را يك دستي هدايت ميكردم
وقتي در خط مسابقه قرار گرفتم فرمانده لشكر سوال كرد اين سوار كيست؟
گفتند غلامحسين قهرماني
ايشان اجازه ندادند در مسابقات شركت كنم :'(