خاطرات بچه های قزوین

mahsima

Member
فکر می کنم اوایل شهریور یا اواخر مرداد سال 85 بود
یه روز رفتم باشگاه و دیدم اصلا باشگاه بوی غم میده همه پکر بودن اوضاع عجیبی بود پرسیدم چی شده که فهمیدم سر ظهر کارگرای مزرعهءپشت باشگاه آتیش روشن کردن چای دم کنن آتیش گرفته بوده به زیر پهنا و رسیده به انبار یونجه انبار آتیش گرفته بود خلاصه تو اون آتیش سوزی دو تامادیون که مادر و کره بودن مردن یه نریان به شدت سوخت اما زنده موند وکل یونجه ها سوخت و باشگاه خسارت دید در کل خاطرهء تلخی بود که هیچ وقت یادم نمیره
 

mahsima

Member
من از نه سالگی در باشگاه سروش سواری می کردم ولی نه اسب داشتم نه اطلاعات و نه تجربه تقریبا دو سالو نیم پیش آقای کریمیان صاحب باشگاه و مربیه اون زمان من اسبی خریده بود به نام پرستو این مادیون کره< اسبی پرشی در قزوین به نام سام بود یه مادیون نیله و ریز نقش بود آقای کریمیان به من گفت سوارش بشم باهاش پرش کنم من هم تجربم کم بود ایشون می خواست برای من اسب برا مسابقه تهیه کنهچون در من استعداد دیده بود ولی خودش هم اسبی مناسب نداشت که به من بده خلاصه با اسبی که اصلا نپریده بود سعی کردم بپرم این اسب بسیار تند به سمت مانه میرفت مانه رو می پرید بعد مایستاد و جفتک و فوله می زد
از قضا تنگ زین هم گشاد بود زین قشنگ رو گردن اسب رسیده بود اون زمان آقای رحیمی معلم فعلیه من داشت این صحنه رو تماشا میکرد وقتی چسب بودن من رو رو اسب دید راضی شد که من با یکی از اسب هایش به نام پاکناز در مسابقات قزوین شرکت کنم که بعدش اسب خریدم و پام کم کم به مسا بقات تهران باز شد ولی الان واقعا دلم برا سواری با اون اسب دیونه تنگ شده یه جورایی من رامش کردم آخریا خیلی آروم شده بود فروختنش
 
يه روز با بچه ها تصميم گرفتيم بريم گشت(سواری آزاد). پنج نفر شديم. قرار شد منم جوجه بيارم و بريم يه جای خوب پيدا کنيم و جوجه ها رو کباب کنيم. يکی از بچه ها طبل آورد منم ستار آوردم تا موسيقی هم بزنيم. لباسايه مخصوص گشتمون رو پوشيديم. وسايلمون رو گزاشتيم تو خورجين بار اسبا زديم و حرکت کرديم. بعد از مدتی يه جای خوب پيدا کرديم و اسبا رو لخت کرديم و بستيمشون تا خوب بچرن. من و حامد و سروش(تکه) چوب جمع کرديم و آتيش رو راه انداختيم. ابراهيمی جوجه ها رو سيخ ميزد و پوياهم موسيقی ميزد. غذا رو که خورديم اسبا رو زين کرديم و راه افتاديم. خلاصه خيلی خوش گذشت.. :D ;)
 

sohrab

Active member
دلاور گفت:
يه روز با بچه ها تصميم گرفتيم بريم گشت(سواری آزاد). پنج نفر شديم. قرار شد منم جوجه بيارم و بريم يه جای خوب پيدا کنيم و جوجه ها رو کباب کنيم. يکی از بچه ها طبل آورد منم ستار آوردم تا موسيقی هم بزنيم. لباسايه مخصوص گشتمون رو پوشيديم. وسايلمون رو گزاشتيم تو خورجين بار اسبا زديم و حرکت کرديم. بعد از مدتی يه جای خوب پيدا کرديم و اسبا رو لخت کرديم و بستيمشون تا خوب بچرن. من و حامد و سروش(تکه) چوب جمع کرديم و آتيش رو راه انداختيم. ابراهيم جوجه ها رو سيخ ميزد و اميرم موسيقی ميزد. غذا رو که خورديم اسبا رو زين کرديم و راه افتاديم. خلاصه خيلی خوش گذشت..
:D ;)

به به! موزیسین هم که داریم.
دو نوازی ستار و طبل!!!!!! هم باید جالب باشه ;)
 

mahsima

Member
من و یکی از دوستان یه روز با آقا دلاور رفتیم گشت که خیلی باعث زحمتشون شدیم اما من تقصیری نداشتم ولی با خوردن زمین همون دوست و فرار کردن اسبش خیلی اذیتش کردیم ما رو اسب بودیمو ایشون یه ساعت دنبال اسب تو باغا دوید تا بلاخره اسبو گیر انداخت
 
اون دوستی که خوردن زمين منظورشون من نبودم. ;)
من بودم و inaz و يكي از خانوم هاي سواركار حتما inaz خانوم نخواستن اسم اون سوار كار رو بگن منم نميگم.ولي روز خوب و سختي بود :)
♘ امیرحسین ♞ گفت:
کدوم دوست؟ دلاور؟
 

Vagner

Member
يه روز با علی رضا (دلاور) رفتيم باشگاه سروش. من اولين بارم بود که به اون باشگاه ميرفتم. علی رضا رفت اسبش رو آورد تا لنج کنه. منم با يکی از دوستام ايستاده بوديم کنار داشتيم تماشا ميکرديم. بعد از چند دقيقه يه دفعه ديديم عليرضا رفت تو هوا. اسبش رم کرده بود و داشت فرار ميکرد. طناب دور دستش پيچيد و اسب علی رضا رو با خودش چند متری کشيد ولی خدا رو شکر طناب از دستش رها شد . من که گفتم علی رضا دور از جون مرد. صحنه ی وحشتناکی بود ولی از جاش بلند شد و دويد دنبال اسبش. خبر نداشت که لباسش به طرز فوق العاده جالبی پاره شده بود. ما مونده بوديم چی کار کنيم. نميدونستيم بخنديم يا بريم دنبال اسبش. تا رسيديم بهش خودش اسبش رو گرفته بود ما جرأت نميکرديم نزديک اسبش بشيم اسب سرکشی داشت. خلاصه بعد از گرفتن اسب و آروم کردنش تازه فهميده بود چی شده. از ترس اينکه اسبش يه وقت سراغ ماديون ها نره متوجه پارگی لباسش نشده بود از خنده ی ما فهميد. زود رفت پشت درخت قایم شد تا ما رفتيم براش شلوار آورديم.خلاصه خيلی باحال بود. ولی خدا بهش رحم کرد و فقط شلوارش رو ازش گرفت. :D
 
اسب اصیل گفت:
خوب علیرضا حالا نوبت توست حال inaz و vagner را بگیری ;)
خاطره اي که inaz تعريف کرد من نبودم که خوردم زمين طبق تعريف ايشون يکی از دوستان بود.من رفتم دنبال اسبش. ;)
ولی Vagner اومده مثلاً تعريف کنه آبرو برده :'(. خاطره نبود تعريف کنی؟ ;D ;D ;)
 
بالا