خاطرات اسبی کودکی

خاطرات قشنگ اسبیتون رو در زمان کودکی،بنویسید تا به روزهای با صفای کودکی برگردیم!!
 
به خاطر دارم(البته اگر اشتباه نکنم!!!) 7_6 سال بیشتر نداشتم که برای اولین بار سوار اسب شدم.یک اسب بسیار بلند و قوی هیکل(البته فکر کنم اگر الان هم میدیدمش میگفتم بلند و قوی) که به بچه ها سواری می داد.با وجود اینکه اسبه خیلی خسته شده بود و دهنش حسابی کف کرده بود اما با یه احساس خوب و قابل ستایشی به بچه ها سواری می داد که تحسین برانگیز بود.اولش به زور سوار شدم و خیلی می ترسیدم اما یک دور که سوار شدم دیگه نمیخواستم بیام پایین!!!
(البته فکر کنم به خاطر کم نیاوردن جلو بچه های فامیلمون که همه سوار شدن و حسابی هم کیف میکردن سوار شدمااا!)

این سوار شدن همان و عشق اسب شدن همان!
 

فربود

Active member
نفس جان اشکالی نداره من از الاغ سواری بگم ؟ (آخه ما اون موقع اسب نداشتیم ) ;D
من یادمه اون موقع که کوچیک بودم پدر بزرگم الاغ داشت و هر موقع که از بیرون میومد من رو چون پسر نقلی بودم ;) یه دور سوار میکرد و ای حال میداد :D
وای یه روز دیگه یادمه دم در حیاط داشتم بازی میکردم یهو دیدم که الاغ همسایه درست پشت سرم ایستاده و داره منو بو میکشه وای خدای من نزدیک بود سکته کنم :eek: داد زدم و با جیغ و داد رفتم تو خونه :'(
 
من اولین باری که رسمی سوار اسب شدم،6 سالم بود که سوار اسبی به نام خیام شدم که از بهترین عرب ها بود)الانم با آخرین کره اش سواری می کنم(خیام اون موقع با وجود اینکه 34 سالش بود اما رم کرد و من رو عین پنبه با خودش برد.یه 5،6 دوری که تاخت رفت بعد من رو که فقط گردنش رو گرفته بودم و پاهام مثله کاغذ باد خورده تو هوا تکون میخورد ،پیاده کرد و خودشم ایستاد!!!
 

سنا

Active member
من 6 ساله بودم كه يه لگد از يه ماديون خوردم كه هنوز جاي سمش رو رونمه!!
يه بار ديگه هم به ركاب آويزون شدم اسبه داشت 4نعل ميرفت و من كشيده ميشدم رو زمين!!! :)
 
رخش خزان گفت:
نفس جان اشکالی نداره من از الاغ سواری بگم ؟ (آخه ما اون موقع اسب نداشتیم ) ;D
من یادمه اون موقع که کوچیک بودم پدر بزرگم الاغ داشت و هر موقع که از بیرون میومد من رو چون پسر نقلی بودم ;) یه دور سوار میکرد و ای حال میداد :D
وای یه روز دیگه یادمه دم در حیاط داشتم بازی میکردم یهو دیدم که الاغ همسایه درست پشت سرم ایستاده و داره منو بو میکشه وای خدای من نزدیک بود سکته کنم :eek: داد زدم و با جیغ و داد رفتم تو خونه :'(

اشکالی نداره.
باز خوبه که فقط بو میکشیده شما رو!اگر لگد میزد میخواستید چیکارکنید!!!
جالب بود،مرسی!
 
parvardeh bar asb گفت:
من اولین باری که رسمی سوار اسب شدم،6 سالم بود که سوار اسبی به نام خیام شدم که از بهترین عرب ها بود)الانم با آخرین کره اش سواری می کنم(خیام اون موقع با وجود اینکه 34 سالش بود اما رم کرد و من رو عین پنبه با خودش برد.یه 5،6 دوری که تاخت رفت بعد من رو که فقط گردنش رو گرفته بودم و پاهام مثله کاغذ باد خورده تو هوا تکون میخورد ،پیاده کرد و خودشم ایستاد!!!

خیلی جالبه که تاخت میرفته و شما زمین نخوردید!
جای شکرش باقیه که سالم موندید!
 
سـَــنـــا گفت:
من 6 ساله بودم كه يه لگد از يه ماديون خوردم كه هنوز جاي سمش رو رونمه!!
يه بار ديگه هم به ركاب آويزون شدم اسبه داشت 4نعل ميرفت و من كشيده ميشدم رو زمين!!! :)


از اینکه با وجود این اتفاقات از اسب نترسیدی و دنبال سوارکاریتو گرفتی خوشحالم سنا جان.چون بعضی از بچه ها از خاطرات بد و تلخ کودکی فرار میکنند،و خوبه که جزء اون دسته نیستی
 
من از زمانی که خیلی کوچیک بودم (2_ 3 ساله) از قول مامانم : هر وقت تو بغل مامانم بودم اسب میدیدم دیگه به زور میشد نگهم دارن ولی جرات نزدیک شدن بهشونم نداشتم ;D ;D ;D
7_8 سالم که بود بعضی وقتا بابام منو میبرد باغ دوستش که یه اسبه سیاه خیلی زیبا داشتن( واقعا زیبا بود و منم عاشقش بودم)پسر دوستشم منو سوار اسبه میکرد منم دیگه نمیدونم از کیف چه حالی میشدم :) :D :D :D
چند ماه بعد یه روز بابام منو با رضایت و بدون التماس و انگار که منتظر امروز و درخواست من باشه برد مزرعه خودمون ( آخه من همیشه کلی التماسو گریه میکردم تا منو ببره با خودش) دسته منو گرفت برد و از لای درختها یه اسبه سیاهه خیلی قشنگو بهم نشون داد گفت که اینم اسبی که میخواستی (همون اسبه دوستش بود) دیگه حالم وصف ناپذیر بود حتی الان بعد از سالیان سال هر وقت یاد اون لحظه میفتم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجم ;) ;) ;) 8) 8)
 

سنا

Active member
نفس گفت:
از اینکه با وجود این اتفاقات از اسب نترسیدی و دنبال سوارکاریتو گرفتی خوشحالم سنا جان.چون بعضی از بچه ها از خاطرات بد و تلخ کودکی فرار میکنند،و خوبه که جزء اون دسته نیستی
كلي با خودم كلنجار رفتم اون موقع!!
عشقه ديگه!!! :)
parvardeh bar asb گفت:
آره واقعا نمیدونم چرا نخوردم زمین...
ببين از اون موقعا حرفه اي بوديا!!
 

سنا

Active member
قهرمان گفت:
الان بعد از سالیان سال هر وقت یاد اون لحظه میفتم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجم ;) ;) ;) 8) 8)
آخي من كاملا احساستونو درك ميكنم اون موقع ;)
من هم بچه گيم فقط با اسب پسرخالم سر و كله ميزدم اما باغ اونا هم دور بود
وقتي اسب رو ميديدم يا بقيه كه مثلا داشتن ناهار ميخوردن با اسب كه تنها ميشدم انگار دنيا رو بهم داده بودن ;D :D
 

mahsima

Member
من از وقتی که یادمه هر وقت میرفتیم شمال سوار اسبای کرایه ایه لب ساحل میشدم فکر میکنم یه بار 3 سالم بود آقایی که دهنیه اسب و گرفته بود رام میبر د ازم پرسید اسب دوست داری گفتم آره گفت بیا این مال تو گفتم چه طور ببرمش ما که وانت نداریم و انقدر غصه خوردم که نگو از اون زمان همیشه دیگه دوست داشتم وانت داشته باشم جالبه که هنوزم از وانت خوشم میاد اون موقع فکر میکردم اگر وانت داشتیم واقعا اون اسب مال من میشد و اون آقا مجانی اسبش و میداد ببرم.
 
یه بارم 11 سالم بود سر کلاس رامین خان شکی،پشت سر هم یه 9 تایی اسب داشتیم میپریدیم که اسب جلویی به نام اگه اشتباه نکنم گابان،به من و اسبم یه لگد زد که من تقریبا از حال رفتم.هنوز که هنوزه هر وقت جای زخمش رو روی شکمم میبینم یادم به اون دوران خوب می اد(((