اسب و پسر

زمانی روستایی فقیری بود كه از مال دنیا دو چیز داشت، پسری 16 ساله و اسبی خاكستری و زیبا. مرد روستایی این دو را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت. روزی اسبش ناپدید شد. مرد روستایی دچار غم و ناراحتی بسیاری شد. هیچ كس نمی توانست او را تسلی دهد تا اینكه سه روز بعد اسبش مراجعه كرد، همراه با یك اسب نر سیاه و زیبای عربی. مرد كه از دیدن اسب بیش از اندازه خوشحال شده بود او را بغل گرفت و زین كرد.
پسرش با شوق از او خواست كه سوار اسب وحشی شود و چون پدر نمی خواست كه به پسرش جواب نه بدهد، با درخواست او موافقت كرد. یك ساعت بعد به او خبر رسید كه پسرش از اسب به زیر افتاده و به شدت مجروح شده است. پسر را با حالتی زار درحالی كه دو جای پایش شكسته بود، خونین به خانه آوردند. با مشاهده پسر، شادی پدر دوباره به غم تبدیل شد.
او در مقابل كلبه نشست و به گریه و زاری پرداخت. در همین زمان گروهی از سربازان پادشاه از آن جا عبور می كردند. جنگ نزدیك بود و ارتشیان آمده بودند تا سربازانی را از دهكده جمع كنند. آن ها با بی رحمی هر كه را به سن 15 سالگی رسیده بود می گرفتند. وقتی به در خانه مرد روستایی رسیدند و پسرش را مجروح دیدند از بردنش منصرف شدند. اشك های پدر دوباره به شادی تبدیل شد و از صمیم قلب از خدا تشكر كرد.

منبع:??? ? ???
 
بالا