بابا از اسب سفیدش پیاده شد و یک سبد پر از گل شقایق که از دفتر نقاشی اش چیده بود گذاشت توی دست هایم. لبخند زد و گفت: «بگذار روی میز ناهار خوری!»
دفتر نقاشی بابا را بستم. سرم را روی گل ها خم کردم و بوییدمشان. رفتم توی هال و سبد را گذاشتم روی میز ناهار خوری. آخ که اگر مامان از سرکار برمی گشت و گل ها را می دید، چه قدر خوش حال می شد. دوباره رفتم توی اتاقم. دفتر بابا را برداشتم. نشستم روی تخت و ورق زدم. رسیدم به کوه های پر از گل شقایق. اول، کوه ها پر از برف بود. بابا از زمستان بدش می آمد. قلم مو را زد توی رنگ قرمز و چند لحظه بعد به جای برف، همه جا پر از گل شد.
بابا گفت: «اگر گفتی اسم این گل ها چیه؟»
گفتم:«رز!»
بابا همان طور که با قلم مو روی گل ها می کشید، گفت: «نه! این ها گل شقایق است که در دامنه کوه ها در می اید!»
در همین وقت مامان در اتاق را باز کرد و آمد تو. با دیدن گل ها گفت: «وای چه قدر گل!» نشست کنارمان. خم شد روی دفتر تا گل ها را بو کند. بابا دفتر را کشید طرف خودش و گفت: «هنوز رنگشان خشک نشده!»
روی بینی مامان یک لکه قرمز افتاد. من و بابا زدیم زیر خنده.
مامان گفت: «به چه می خندید؟»
بابا گفت: «توی اینه نگاه کنی می فهمی!»
مامان تندی از جا بلند شد و رفت طرف اینه و او هم همراه ما شروع کرد به خندیدن. مامان با پر روسری اش که حالا می دانستم اسم گل های روی آن شقایق است، لکه قرمز را از روی بینی اش پاک کرد. بابا با رنگ سفید برف ها که آب شده بودند، یک اسب سفید کشید. اسب سفید بین گل ها می روید و شیهه می کشید. مواظب بود آن ها را له نکند.
بابا رو کرد به من و گفت: «می خواهی سوارش شوی؟»
لبخند زدم و گفتم: «دوتایی سوارش شویم؟»
مامان از کنار اینه آمد طرفمان: «پس من چی؟»
گفتم: «سه تایی؟ بیچاره اسبم خسته می شود.»
بابا که داشت یال های اسب را با قلم مو سایه می زد، سرش را بلند کرد و به مامان گفت: «من و سحر می رویم برایت گل می چینیم و می آوریم، قبول؟»
مامان الکی قهر کرد و خندید. بابا، خودش را سوار بر اسب کشید، بعد نگاهی به من کرد و گفت: «حالا نوبت کشیدن سحر است! آماده ای؟ نگاه کن به بابا، آهان! الان دختر قشنگم را نقاشی می کنم.»
بابا تا قلم مو را گذاشت روی کاغذ که مرا بکشد، صدای زنگ تلفن بلند شد. قلم مو را گذاشت توی کاسه آب و رفت طرف تلفن: «الو سلام! برادر حسین تویی؟ چه خبر از عملیات؟»
چشم های مامان نگران شد. من به اسب سفید نگاه کردم که داشت بابا را می برد طرف کوه های پر از گل شقایق. بابا همان طور که با سیم تلفن بازی می کرد، به من لبخند زد و گفت: «همین حالا حرکت می کنم.»
به یال اسب نگاه کردم که هنوز رنگش خشک نشده بود. بابا آمد طرفم، شانه هایم را گرفت و مرا به سینه اش چسباند. بوی بابا در بینی ام پیچید. بابا سرش را فرو برد در موهایم. همان طور که سرم روی سینه بابا بود، گفتم: «بابا مرا هم نقاشی کن! چرا خودت داری تنها می روی؟»
بابا سرش را از روی موهایم بلند کرد و به نقاشی نگاه کرد. گفت: «باید بروم وقت ندارم!»
مامان با پر روسری اش داشت اشک هایش را پاک می کرد. بابا همان طور که سرش را پایین انداخته بود، به او گفت: «دارم می روم برایت گل بیاورم. این گریه دارد؟»
صدای گریه مامان بلند شد. دفتر نقاشی را ورق زدم. صفحه بعد سفید بود. باز هم ورق زدم سفید بود. صدای مامان از توی هال آمد: «سحر سحر! این گل ها را که آورده است؟»
پدیدآورنده: محدثه رضایی
منبع:اسب سفید
دفتر نقاشی بابا را بستم. سرم را روی گل ها خم کردم و بوییدمشان. رفتم توی هال و سبد را گذاشتم روی میز ناهار خوری. آخ که اگر مامان از سرکار برمی گشت و گل ها را می دید، چه قدر خوش حال می شد. دوباره رفتم توی اتاقم. دفتر بابا را برداشتم. نشستم روی تخت و ورق زدم. رسیدم به کوه های پر از گل شقایق. اول، کوه ها پر از برف بود. بابا از زمستان بدش می آمد. قلم مو را زد توی رنگ قرمز و چند لحظه بعد به جای برف، همه جا پر از گل شد.
بابا گفت: «اگر گفتی اسم این گل ها چیه؟»
گفتم:«رز!»
بابا همان طور که با قلم مو روی گل ها می کشید، گفت: «نه! این ها گل شقایق است که در دامنه کوه ها در می اید!»
در همین وقت مامان در اتاق را باز کرد و آمد تو. با دیدن گل ها گفت: «وای چه قدر گل!» نشست کنارمان. خم شد روی دفتر تا گل ها را بو کند. بابا دفتر را کشید طرف خودش و گفت: «هنوز رنگشان خشک نشده!»
روی بینی مامان یک لکه قرمز افتاد. من و بابا زدیم زیر خنده.
مامان گفت: «به چه می خندید؟»
بابا گفت: «توی اینه نگاه کنی می فهمی!»
مامان تندی از جا بلند شد و رفت طرف اینه و او هم همراه ما شروع کرد به خندیدن. مامان با پر روسری اش که حالا می دانستم اسم گل های روی آن شقایق است، لکه قرمز را از روی بینی اش پاک کرد. بابا با رنگ سفید برف ها که آب شده بودند، یک اسب سفید کشید. اسب سفید بین گل ها می روید و شیهه می کشید. مواظب بود آن ها را له نکند.
بابا رو کرد به من و گفت: «می خواهی سوارش شوی؟»
لبخند زدم و گفتم: «دوتایی سوارش شویم؟»
مامان از کنار اینه آمد طرفمان: «پس من چی؟»
گفتم: «سه تایی؟ بیچاره اسبم خسته می شود.»
بابا که داشت یال های اسب را با قلم مو سایه می زد، سرش را بلند کرد و به مامان گفت: «من و سحر می رویم برایت گل می چینیم و می آوریم، قبول؟»
مامان الکی قهر کرد و خندید. بابا، خودش را سوار بر اسب کشید، بعد نگاهی به من کرد و گفت: «حالا نوبت کشیدن سحر است! آماده ای؟ نگاه کن به بابا، آهان! الان دختر قشنگم را نقاشی می کنم.»
بابا تا قلم مو را گذاشت روی کاغذ که مرا بکشد، صدای زنگ تلفن بلند شد. قلم مو را گذاشت توی کاسه آب و رفت طرف تلفن: «الو سلام! برادر حسین تویی؟ چه خبر از عملیات؟»
چشم های مامان نگران شد. من به اسب سفید نگاه کردم که داشت بابا را می برد طرف کوه های پر از گل شقایق. بابا همان طور که با سیم تلفن بازی می کرد، به من لبخند زد و گفت: «همین حالا حرکت می کنم.»
به یال اسب نگاه کردم که هنوز رنگش خشک نشده بود. بابا آمد طرفم، شانه هایم را گرفت و مرا به سینه اش چسباند. بوی بابا در بینی ام پیچید. بابا سرش را فرو برد در موهایم. همان طور که سرم روی سینه بابا بود، گفتم: «بابا مرا هم نقاشی کن! چرا خودت داری تنها می روی؟»
بابا سرش را از روی موهایم بلند کرد و به نقاشی نگاه کرد. گفت: «باید بروم وقت ندارم!»
مامان با پر روسری اش داشت اشک هایش را پاک می کرد. بابا همان طور که سرش را پایین انداخته بود، به او گفت: «دارم می روم برایت گل بیاورم. این گریه دارد؟»
صدای گریه مامان بلند شد. دفتر نقاشی را ورق زدم. صفحه بعد سفید بود. باز هم ورق زدم سفید بود. صدای مامان از توی هال آمد: «سحر سحر! این گل ها را که آورده است؟»
پدیدآورنده: محدثه رضایی
منبع:اسب سفید