[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فیلیپ پادشاه مقدونیه بود ،مقدونیه امروز در کشور یونان است . پسر فیلیپ اسکندر نام داشت . یک روز اسب سر کشی را نزد فیلیپ اوردند . هیچیک از سرداران فیلیپ نتوانستند اسب سر کش را رام کنند . اسکندر پیشقدم شد و بر اسب نشست . فیلیپ می ترسید که اسب سرکش به فرزندش اسیب برساند به همین جهت خواست از این کار خطر ناک جلوگیری کند اما دیگر دیر شده بود و اسکندر بر اسب سرکش سوار گردیده بود . شاهزاده جوان در برابر دیدگان شگفت زده سرداران نامدار فیلیپ یال اسب را نوازش کرد و رکاب او را در دست گرفت و به ارامی او را به جلو راند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فیلیپ و سردارانش با تعجب او را مشاهده نمودند که اسب را تا مسافتی تازاند و سپس باز گشت . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اسب مطیع و فرمانبر اسکندر شده بود .آنها از اسکندر پرسیدند :چگونه موفق شدی این اسب سرکش را رام کنی؟ اسکندر گفت:اسب پشتش به افتاب بود به همین جهت از سایه خودش می ترسید ، شما هم با حرکات خشن خود بیشتر باعث ترس و وحشت او شدید ، من رویش را به طرف افتاب کردم به همین جهت ترس او ریخت و رام شد. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فیلیپ فرزند دانا و شجاعش را تحسین نمود و گفت :ای پسر !مقدونیه برای تو کوچک است تو باید بر دنیا حکومت کنی ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اسکند ر پس از رام کردن اسب آن را در تمام جنگها و مسافرتها با خود می برد . اسب اسکند بارها جان او را نجات داد تا اینکه در یکی از جنگها اسب وی اسیر دشمن گردید . اسکندر به دشمن پیغام داد که اگر مویی از سر اسبش کم شود تمام اهالی شهر را خواهد کشت . به همین جهت انها اسب را با هدایای بسیاری به نزد اسکندر باز گردانیدند . سرانجام این اسب با وفا در سی سالگی دار فانی را وداع کرد . اسکندر به یاد او شهری را بر روی مزارش بنا نمود این شهررا به نام آن اسب بوسفالی نامیدند. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند سال بعد هنگامی که اسکندر در هندوستان بود وصف مرتاض مشهوری را شنید .او یکی از مرتاضان مشهور ان سرزمین بود که در پیشگویی و غیب گویی شهرت داشت .اسکند ر پس از شنیدن اوصاف او دستور داد تا او را به حضور وی بیاورند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد از انکه اسکندر با مرتاض برخورد نمود و از کرامات وی اگاه گردید او را با خود به همراه برد مرتاض هندی پا به پای اسکندر در تمام جنگهای او بود .تا اینکه پس از فتح شوش ، اسکندرو سپاهیانش به سوی بابل به راه افتادند . در شوش مرتاض هندی که اکنون نامی یونانی بر وی گذارده و او را کلانوس می نامیدند به افسران و سربازان مقدونی گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با فرمانده خود وداع کنید ، زیرا این سفر اخر او خواهد بود ، بعد از ان به اسکندر گفت :یکبار دیگر ما یکدیگر را در بابل ملاقات خواهیم نمود .اسکند رکه اکنون مالک بزرگترین امپراطوری جهان بود با جسمی بیمار و نحیف که آثار جنگهای مختلف بر روی آن کاملا مشهود بود وارد بابل گردید.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صدها زخم شمشیر و نیزه بر روی بدن او ناشی از نبردهای گوناگونی بود که در آن شخصا شرکت داشت و در پیشاپیش سپاهیانش شمشیر می زد . اما اسکندر دیگر آن جوان قوی و چالاک و آن سردار دلاور و جسور نبود ، اعتیاد به الکل و دائم الخمر بودن جسم او را ناتوان ساخته بود . او آخرین ساعات عمرش را می گذراند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] به همین جهت در بستر بیماری از سربازان و افسرانش خواست تا او را ملاقات کنند. آنها در ستونهای منظم از کنار وی رژه رفتند و با فرمانده نابغه و شجاع خود وداع نمودند . اسکندر در حالیکه سی وسه سال بیشتر نداشت دیده از جهان فرو بست وپیشگویی مرتاض هندی به حقیقت پیوست. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]منبع:گروه تاریخ منطقه میامی - اسب سرکش و اسکندر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فیلیپ و سردارانش با تعجب او را مشاهده نمودند که اسب را تا مسافتی تازاند و سپس باز گشت . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اسب مطیع و فرمانبر اسکندر شده بود .آنها از اسکندر پرسیدند :چگونه موفق شدی این اسب سرکش را رام کنی؟ اسکندر گفت:اسب پشتش به افتاب بود به همین جهت از سایه خودش می ترسید ، شما هم با حرکات خشن خود بیشتر باعث ترس و وحشت او شدید ، من رویش را به طرف افتاب کردم به همین جهت ترس او ریخت و رام شد. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فیلیپ فرزند دانا و شجاعش را تحسین نمود و گفت :ای پسر !مقدونیه برای تو کوچک است تو باید بر دنیا حکومت کنی ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اسکند ر پس از رام کردن اسب آن را در تمام جنگها و مسافرتها با خود می برد . اسب اسکند بارها جان او را نجات داد تا اینکه در یکی از جنگها اسب وی اسیر دشمن گردید . اسکندر به دشمن پیغام داد که اگر مویی از سر اسبش کم شود تمام اهالی شهر را خواهد کشت . به همین جهت انها اسب را با هدایای بسیاری به نزد اسکندر باز گردانیدند . سرانجام این اسب با وفا در سی سالگی دار فانی را وداع کرد . اسکندر به یاد او شهری را بر روی مزارش بنا نمود این شهررا به نام آن اسب بوسفالی نامیدند. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند سال بعد هنگامی که اسکندر در هندوستان بود وصف مرتاض مشهوری را شنید .او یکی از مرتاضان مشهور ان سرزمین بود که در پیشگویی و غیب گویی شهرت داشت .اسکند ر پس از شنیدن اوصاف او دستور داد تا او را به حضور وی بیاورند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد از انکه اسکندر با مرتاض برخورد نمود و از کرامات وی اگاه گردید او را با خود به همراه برد مرتاض هندی پا به پای اسکندر در تمام جنگهای او بود .تا اینکه پس از فتح شوش ، اسکندرو سپاهیانش به سوی بابل به راه افتادند . در شوش مرتاض هندی که اکنون نامی یونانی بر وی گذارده و او را کلانوس می نامیدند به افسران و سربازان مقدونی گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با فرمانده خود وداع کنید ، زیرا این سفر اخر او خواهد بود ، بعد از ان به اسکندر گفت :یکبار دیگر ما یکدیگر را در بابل ملاقات خواهیم نمود .اسکند رکه اکنون مالک بزرگترین امپراطوری جهان بود با جسمی بیمار و نحیف که آثار جنگهای مختلف بر روی آن کاملا مشهود بود وارد بابل گردید.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]صدها زخم شمشیر و نیزه بر روی بدن او ناشی از نبردهای گوناگونی بود که در آن شخصا شرکت داشت و در پیشاپیش سپاهیانش شمشیر می زد . اما اسکندر دیگر آن جوان قوی و چالاک و آن سردار دلاور و جسور نبود ، اعتیاد به الکل و دائم الخمر بودن جسم او را ناتوان ساخته بود . او آخرین ساعات عمرش را می گذراند .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] به همین جهت در بستر بیماری از سربازان و افسرانش خواست تا او را ملاقات کنند. آنها در ستونهای منظم از کنار وی رژه رفتند و با فرمانده نابغه و شجاع خود وداع نمودند . اسکندر در حالیکه سی وسه سال بیشتر نداشت دیده از جهان فرو بست وپیشگویی مرتاض هندی به حقیقت پیوست. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]منبع:گروه تاریخ منطقه میامی - اسب سرکش و اسکندر[/FONT]