امیر صادقی
Member
روزی روزگاری عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
اسب آتش پرست به دنبال او راه افتاد، شیهه کشید و جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را به او داد تا برگردد و بگذارد او به راهش ادامه دهد، اسب نان را خورد و دوباره دنبال او راه افتاد، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما اسب دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، اسب به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال اسب نجیب مردی آتش پرستم، سالهای سال به او سواری میدهم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، روزهایی که مرا نهیب زد، باز هم سواریش دادم و بارش را کشیدم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
اسب آتش پرست به دنبال او راه افتاد، شیهه کشید و جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را به او داد تا برگردد و بگذارد او به راهش ادامه دهد، اسب نان را خورد و دوباره دنبال او راه افتاد، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما اسب دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، اسب به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال اسب نجیب مردی آتش پرستم، سالهای سال به او سواری میدهم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، روزهایی که مرا نهیب زد، باز هم سواریش دادم و بارش را کشیدم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...