اسبی که به رنگ ابی در امد .جالب ناک است بخوانید

ناشناس

Active member
اسب آبی به نام خسرو قهرمان قصه ماست. دقت کنید که اسب نه بلکه اسب آبی.. منظورم نیست که در آب زندگی میکند فقط رنگ پوستش آبی هست و به خاطر همین بهش میگن اسب آبی .اما فکر نکنید که از اول پوستش آبی بوده . نه اصلا این طور نیست ماجرای طولانی داره که قصد دارم براتون تعریف کنم.
خسرو وقتی به دنیا آمد کره اسب بسیار زیبایی بود و همین باعث شد که پدر و مادرش از هم جدا بشوند. تعجب کردین؟ حتما با خودتون میگین چه ربطی داشت؟ اجازه بدین تا روشنتون کنم. خسرو هیچ شباهتی به پدرش نداشت و حتی یک تازه وارد هم میتونست شباهت بی چون و چرای اون را به اسب سلطان تشخیص بده..آزمایشات DNA همه چیز را ثابت کرد. ....
خسرو در شرایط سختی بزرگ شد. پدرش در همان اوان کودکی طردش کرد . اسب سلطان مسئولیتی به عهده نگرفت و مادرش در اثر فشار زنگی پیر و شکسته شده بود... با همه این ها خسرو زیبا بود و خودش هم خوب میدانست!
یک روز خسرو 4 نعل به طرف تپه میدوید که ناگهان متوقف شد. شیرین در چند قدمی او ایستاده بود و شعر میخواند. هی آقا کجا کجا؟؟ امان از اون چشاااات ... امان از اون قد و بالات...
خسرو نگاهی به شیرین انداخت . زیبا نبود اما خیلی زشت بود. خسرو به شیرین گفت از سر راهم برو کنار من دنبال دوستی با کسی نیستم. شیرین اخم کرد و زیر لب گفت سواد داری؟ خسرو با تکبر گفت بیش تر از تو شیرین کتاب خسرو و شیرین را به طرفش پرت کرد و با ترش رویی گفت بد نیست بخوانی!
خسرو متعجب شد باورش نمیشد که این شیرین زشت اسب فرهیخته ای باشد. صدایش کرد شیرییین صبر کن . شیرین رویش را برگرداند اما هیچ نگفت. خسرو به طرفش نزدیک شد و گفت مرا ببخش شیرینم . من نقشم را فراموش کرده بودم . حماقت کردم که به جای زیبایی درون زیبایی ظاهر را معیار قرار دادم. به سوی من برگرد. شیرین بغضش ترکید و مثل باران بهاری گریه کرد. خسرو یالهایش را نوازش کرد و باز از او معذرت خواست. شیرین اشک آلود گفت یعنی تو من را دوست داری ؟ خسرو گفت من تو را از جان شیرینم بیشتر دوست دارم .خواهش میکنم با من ازدواج کن. شیرین دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت خسرو عزیزم من 2 سال است که ازدواج کرده ام. بعد از جایش گریه کنان بلند شد و گفت من را فرامووش کن !
خسرو خشکش زده بود . او نظاره گر دور شدن شیرین بود و صدایش در نمیامد...شیرین دور شد تا اینکه به نقطه ای تبدیل شد. خسرو کتابی را که شیرین به او هدیه کرده بود به پایین تپه پرت کرد و با خود گفت عجب خوش شانسم. چند لحظه جو روشن فکری گرفتم . خوب شد که ازدواج کرده بود ...و به طرف خانه اش راه افتاد و همین طور به خوش شانسی اش فکر میکرد که ناگهان در گودالی افتاد پر از رنگ آبی و این گونه شد که در اثر حواس پرتی به اسب آبی تبدیل شد!
 

پیوست ها

  • 194710060_69b8ffa1d7.jpg
    194710060_69b8ffa1d7.jpg
    101.7 کیلوبایت · بازدیدها: 16

mahsima

Member
پاسخ : اسبی که به رنگ ابی در امد .جللب ناک است بخوانید

سر کار بودیم...
جالب بود من چه با دقت داشتم می خوندم
 
بالا