از شعر تا شعر درباري
دكتر سيد جعفر حميدي
گفته اند محمود غزنوي (387-421 ه.ق) سيصد تا سيصد و شصت شاعر در دربار خود داشت كه هر روز و هر زمان كه مي خواست شاعري به مدح و ثناي او، دربار او، اسب او و غلام او مي پرداخت. سرشناس ترين شاعر دربار او عنصري بود كه منصب امير الشعرايي و ملك الشعرايي هم داشت و در موارد و مناسبت هاي خاص، شعري مي سرود، و صله اي مي گرفت و مشهورترين شعر او رباعي دل انگيزي است كه به سبب كوتاه شدن زلف اياز (اياز بن اويماق) غلام نظر كرده و مورد علاقه سلطان سرود و چند بار دهانش پر از سكه شد. ماجرا آن است كه محمود غزنوي در يك شب مستي و شادخواري در مقابل نافرماني اياز، فرمان داد تا زلف هاي بلند و زيباي اياز را كوتاه كنند و در صبح بيداري و هوشياري متوجه شد كه بريدن زلف هاي اياز، چهره زيباي او را زشت و بد منظر ساخته است. شمشير كشيد تا همه كساني را كه در شب فرمان، حاضر بوده و زبان به شفاعت در بخشش اياز نگشوده اند را از دم تيغ بگذراند. همه حاضران ترسان و چون بيد لرزان گوشه اي مي جستند، تا از قهر خشم سلطان بگريزند و جان به در برند. چند نفر از كملين و معمرين پيوسته به دربار از عنصري خواستند شعري بسرايد تا خشم سلطان را فرو نشاند و او سرود:
كي عيب سرزلف بت از كاستن است
كي وقت به غم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و مي خواستن است
كآراستن سرو به پيراستن است
چون اين رباعي را براي محمود خواند، سلطان قهار جبار آنچنان تحت تأثير قرار گرفت كه فرمان داد سه بار، دهان گهر بار عنصري را پر از سكه هاي زر ساختند و همه را به او تقديم كردند و از آن پس «اياز» در نظر سلطان با اقتدار زيباتر و برازنده تر جلوه نمود. چنين رويدادي را در ماجراي از اسب افتادن سلطان سنجر سلجوقي (511-522 ه.ق) در بازي چوگان مي بينيم كه سلطان از اسب فروافتاد و كمر درد سختي گرفت، همان دم امير معزي شاعر دربار حاضر بود، دوان دوان خود را به سلطان رسانيد و غمگنانه شعري خواند بدين مضمون كه:
شاها ادبي كن فلك بدخو را
كآسيب رسانيد رخ نيكو را
گر گوي خطا كند به چوگانش زن
وراسب خطا كند به من بخش او را
و سلطان آنچنان شادمان شد كه اولاً درد كمر را فراموش كرد و ثانياً همان اسب را به شاعر (امير معزي) بخشيد. و در جاي ديگر مي خوانيم كه: سلطان سنجر به جنگ مي رفت. شب در راه اطراق كرد، خيمه و خرگاه پادشاهي برپا شد و سلطان و همراهان در خيمه ها مشغول شاد خواري و نشاط شراب شدند. شب هنگام برف بسيار سنگيني باريد و صبحگاهان، سلطان از شاعر دربار خود «مهستي» گنجوي كه در خيمه بود وضعيت هوا را پرسيد تا بتواند در هواي آرام لشكريان را كوچ دهد. مهستي از خيمه بيرون رفت تا وضع هوا را بداند و گزارش كند هنگامي كه دشت و كوه و صحرا را از برف شب سپيد پوش ديد به حضور سلطان برگشت و شاعرانه و شاهانه گزارش كرد كه:
شاها فلكت اسب سعادت زين كرد
وز جمله ی خسروان تو را تحسين كرد
تا در حركت سمند زرين نعلت
برگل ننهد پاي، زمين سيمين كرد
و سلطان سنجر بسيار پسنديده و دهان و دامن شاعر را پر از زر ساخت و از اين گونه مداحي هاي شاهانه در تاريخ ادبيات بسيار داريم.
از مداحان سلاطين غزنوي و خوارزمشاهي و سلجوقي گرفته تا عصر قاجاريان، چنانكه فتحعليشاه قاجار افتخار مي كرد كه اگر محمود غزنوي 360 شاعر در دربار خود داشت من بيش از آن شاعر و متفكر در اختيار دارم و همو بود كه فتحعليخان صباي كاشاني، شاهنشاه نامه را در ستايش وي در چهل هزار بيت سرود و چهل هزار سكه طلا، صله گرفت در حالي كه اين شاعر متملق مي دانست كه فتحعليشاه قاجار از سايه خود نيز مي ترسد و تنها به حرمسراي چند صد همسري خود مي بالد و گمان مي كند كه جهان فقط در حرمسراي او خلاصه مي شود.
ما، شاعران بسياري داشته ايم مثل سوزني، عنصري، انوري، عثمان مختاري، فرخي، منوچهري و... كه در كار شعر استاد بي بديل بوده اند و در دينداري بي عديل، لغزش كلام در شعر آنان نمي بينيم اما لغزش روان بسيار. اينان براي بارگاهي، برگ كاغذي، قرص ناني، شأن و مقامي و حتي چهار پايي، عِرض خود را مي برده اند و سلطان غاصب و ستمگر را تالي مسيح و موسي و سليمان مي دانسته اند. حتي بوده اند شاعران و مورخاني كه كساني همچون تيمورلنگ را كه با خون وضو مي گرفت و مثلا به روزي در اصفهان هفتاد هزار سر را از تن جدا مي كرد، فرستاده خدا مي دانستند و مغول نابكار تنگ چشم ستمكار را، تمكين و ستايش مي كردند و اعمال ستمگرانه چنگيز را خواست الهي مي پنداشتند.
شعر در همه زمان ها از اين وقايع هولناك در امان نبوده است، چونان كه در پاره اي موارد به رسالت خود عمل كرده و غث و سیمین روزگار را عيان ساخته است. بديهي است كه پيوسته بيان سنگين و سبك جوامع به شيردلي و جرأت و جسارت بسيار نياز داشته است. حتي در ميان عرفا و اهل عرفان نيز كه راهشان شناخت خدا و معرفت حق است، خشونت هاي سنگين و رويدادهاي ننگين به وقوع پيوسته كه اهل صحو، اهل شكر را نتوانستند ديد و در آن ميانه خون هاي بسيار از اهل سكر يا عاشقان الهي ريخته شد همچون حسين بن منصور حلاج و سهروردي و عين القضات همداني و نسيمي و نعيمي و در فضاهاي آشفته تر عصر مغول، عطار و نجم الدين كبري و غيره و غيره و شاعران درباري چنين فجايعي را مي ديدند و لب به سخن نمي گشودند.
شعر بايد در خدمت آدميان باشد وهم صداي عالميان، در غير اين صورت حرف مفتي است كه بار شكم بر دوش مي كشد و دل بي غم مي طلبد.
منبع:Nasim Jonoub ???? ???? ???? ???? ???? ?????
دكتر سيد جعفر حميدي
گفته اند محمود غزنوي (387-421 ه.ق) سيصد تا سيصد و شصت شاعر در دربار خود داشت كه هر روز و هر زمان كه مي خواست شاعري به مدح و ثناي او، دربار او، اسب او و غلام او مي پرداخت. سرشناس ترين شاعر دربار او عنصري بود كه منصب امير الشعرايي و ملك الشعرايي هم داشت و در موارد و مناسبت هاي خاص، شعري مي سرود، و صله اي مي گرفت و مشهورترين شعر او رباعي دل انگيزي است كه به سبب كوتاه شدن زلف اياز (اياز بن اويماق) غلام نظر كرده و مورد علاقه سلطان سرود و چند بار دهانش پر از سكه شد. ماجرا آن است كه محمود غزنوي در يك شب مستي و شادخواري در مقابل نافرماني اياز، فرمان داد تا زلف هاي بلند و زيباي اياز را كوتاه كنند و در صبح بيداري و هوشياري متوجه شد كه بريدن زلف هاي اياز، چهره زيباي او را زشت و بد منظر ساخته است. شمشير كشيد تا همه كساني را كه در شب فرمان، حاضر بوده و زبان به شفاعت در بخشش اياز نگشوده اند را از دم تيغ بگذراند. همه حاضران ترسان و چون بيد لرزان گوشه اي مي جستند، تا از قهر خشم سلطان بگريزند و جان به در برند. چند نفر از كملين و معمرين پيوسته به دربار از عنصري خواستند شعري بسرايد تا خشم سلطان را فرو نشاند و او سرود:
كي عيب سرزلف بت از كاستن است
كي وقت به غم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و مي خواستن است
كآراستن سرو به پيراستن است
چون اين رباعي را براي محمود خواند، سلطان قهار جبار آنچنان تحت تأثير قرار گرفت كه فرمان داد سه بار، دهان گهر بار عنصري را پر از سكه هاي زر ساختند و همه را به او تقديم كردند و از آن پس «اياز» در نظر سلطان با اقتدار زيباتر و برازنده تر جلوه نمود. چنين رويدادي را در ماجراي از اسب افتادن سلطان سنجر سلجوقي (511-522 ه.ق) در بازي چوگان مي بينيم كه سلطان از اسب فروافتاد و كمر درد سختي گرفت، همان دم امير معزي شاعر دربار حاضر بود، دوان دوان خود را به سلطان رسانيد و غمگنانه شعري خواند بدين مضمون كه:
شاها ادبي كن فلك بدخو را
كآسيب رسانيد رخ نيكو را
گر گوي خطا كند به چوگانش زن
وراسب خطا كند به من بخش او را
و سلطان آنچنان شادمان شد كه اولاً درد كمر را فراموش كرد و ثانياً همان اسب را به شاعر (امير معزي) بخشيد. و در جاي ديگر مي خوانيم كه: سلطان سنجر به جنگ مي رفت. شب در راه اطراق كرد، خيمه و خرگاه پادشاهي برپا شد و سلطان و همراهان در خيمه ها مشغول شاد خواري و نشاط شراب شدند. شب هنگام برف بسيار سنگيني باريد و صبحگاهان، سلطان از شاعر دربار خود «مهستي» گنجوي كه در خيمه بود وضعيت هوا را پرسيد تا بتواند در هواي آرام لشكريان را كوچ دهد. مهستي از خيمه بيرون رفت تا وضع هوا را بداند و گزارش كند هنگامي كه دشت و كوه و صحرا را از برف شب سپيد پوش ديد به حضور سلطان برگشت و شاعرانه و شاهانه گزارش كرد كه:
شاها فلكت اسب سعادت زين كرد
وز جمله ی خسروان تو را تحسين كرد
تا در حركت سمند زرين نعلت
برگل ننهد پاي، زمين سيمين كرد
و سلطان سنجر بسيار پسنديده و دهان و دامن شاعر را پر از زر ساخت و از اين گونه مداحي هاي شاهانه در تاريخ ادبيات بسيار داريم.
از مداحان سلاطين غزنوي و خوارزمشاهي و سلجوقي گرفته تا عصر قاجاريان، چنانكه فتحعليشاه قاجار افتخار مي كرد كه اگر محمود غزنوي 360 شاعر در دربار خود داشت من بيش از آن شاعر و متفكر در اختيار دارم و همو بود كه فتحعليخان صباي كاشاني، شاهنشاه نامه را در ستايش وي در چهل هزار بيت سرود و چهل هزار سكه طلا، صله گرفت در حالي كه اين شاعر متملق مي دانست كه فتحعليشاه قاجار از سايه خود نيز مي ترسد و تنها به حرمسراي چند صد همسري خود مي بالد و گمان مي كند كه جهان فقط در حرمسراي او خلاصه مي شود.
ما، شاعران بسياري داشته ايم مثل سوزني، عنصري، انوري، عثمان مختاري، فرخي، منوچهري و... كه در كار شعر استاد بي بديل بوده اند و در دينداري بي عديل، لغزش كلام در شعر آنان نمي بينيم اما لغزش روان بسيار. اينان براي بارگاهي، برگ كاغذي، قرص ناني، شأن و مقامي و حتي چهار پايي، عِرض خود را مي برده اند و سلطان غاصب و ستمگر را تالي مسيح و موسي و سليمان مي دانسته اند. حتي بوده اند شاعران و مورخاني كه كساني همچون تيمورلنگ را كه با خون وضو مي گرفت و مثلا به روزي در اصفهان هفتاد هزار سر را از تن جدا مي كرد، فرستاده خدا مي دانستند و مغول نابكار تنگ چشم ستمكار را، تمكين و ستايش مي كردند و اعمال ستمگرانه چنگيز را خواست الهي مي پنداشتند.
شعر در همه زمان ها از اين وقايع هولناك در امان نبوده است، چونان كه در پاره اي موارد به رسالت خود عمل كرده و غث و سیمین روزگار را عيان ساخته است. بديهي است كه پيوسته بيان سنگين و سبك جوامع به شيردلي و جرأت و جسارت بسيار نياز داشته است. حتي در ميان عرفا و اهل عرفان نيز كه راهشان شناخت خدا و معرفت حق است، خشونت هاي سنگين و رويدادهاي ننگين به وقوع پيوسته كه اهل صحو، اهل شكر را نتوانستند ديد و در آن ميانه خون هاي بسيار از اهل سكر يا عاشقان الهي ريخته شد همچون حسين بن منصور حلاج و سهروردي و عين القضات همداني و نسيمي و نعيمي و در فضاهاي آشفته تر عصر مغول، عطار و نجم الدين كبري و غيره و غيره و شاعران درباري چنين فجايعي را مي ديدند و لب به سخن نمي گشودند.
شعر بايد در خدمت آدميان باشد وهم صداي عالميان، در غير اين صورت حرف مفتي است كه بار شكم بر دوش مي كشد و دل بي غم مي طلبد.
منبع:Nasim Jonoub ???? ???? ???? ???? ???? ?????