کره اسب

روز روشن، كنار پشته اي پهن كه مگس هاي سبز رويش را پوشانده بودند، او سر خو را جلو آورده و پاهاي جلويي را دراز كرده و از زهدان مادر بيرون آمد و دود لطيف و سبز انفجار شراپنل را كه در هوا محو مي شد، مستقيماً بالاي سر خود ديد. غرشي طولاني تن كوچك و خيس او را به ميان پاهاي مادر راند.
نخستين چيزي كه در اينجا، در زمين، حس كرد، وحشت بود. رگبار متعفن گلوله افشان به روي سقف سفالي اصطبل تاق و توق كرد، به روي زمين پاشيده شد و مادر كره اسب را - ماديان حنايي تروفيم را - وادار كرد كه روي پا بايستند و دوباره شيهه اي كوچكي كشيده و دوباره با پهلوي عرق كرده به روي پشته پهن نجات بخش بيفتد.
در سكوت داغي كه پس از آن حكمفرما شد. مگس ها به وضوح وزوز مي كردند. خروس كه بمناسبت شليك توپخانه جرات نكرده بود به روي چپر به جهد، در جايي، در زير سايه برگ هاي بوته بابا آدم يكي دوبار بال بهم كوفت و بدون تكلف ولي با صدايي خفه آواز خود را خواند. از كلبه دهقاني صداي ناله و شيون و آخ و اوخ مسلسلچي زخمي شنيده مي شد. او گاه به گاه با صدايي گرفته و زير فرياد مي كشيد و فريادهاي خود را با دشنام هايي غلاظ و شداد مخلوط مي كرد. در باغچه زنبورهاي عسل روي گلبرگ هاي شقايق كه همچون پرنيان سرخ بود، در پرواز بودند. در آنسوي دهكده، در ميان چمنزار مسلسل نوار خود را تمام مي كرد و در زير تق و تق نشاط بخش و يكنواخت آن در فاصله تا شليك دوم توپ ماديان حنايي با عشق و محبت مادري نخستين كرّه خود را ميليسيد، و كره به سينه ورم كرده مادر چسبيد و براي نخستين بار كمال زندگي و شيريني بي پايان نوازش مادر را احساس كرد.
وقتي گلوله ي دوم توپ، در آن دورها، در پشت انبار غله منفجر شد، تروفيم در كلبه را بهم كوفت و بيرون آمد و بطرف اصطبل روانه شد. او كف دست را در برابر نور خورشيد حايل چشمايش كرد و وقتي ديد كه چگونه كره اسب از شدت فشار مرتعش شده، با انگشتان لرزان، دستپاچه در جيب هاي خود كيسه توتون را جستجو كرد وسيگاري پيچيد و با آب دهان چسباند و آنوقت قدرت تكلم پيدا كرد:
- كه ... اين.... طور! پس زاييدي؟ خوب وقتي پيدا كردي!
- از جمله آخر او رنجشي شديد احساس مي شد.
به پهلوهاي ماديان كه از خشكيدن عرق زبر شده، پِهِنِ خشك و ساقه علف چسبيده بود. ماديان تا حد ناشايسته اي لاغر و شل به نظر مي رسيد، اما چشمانش از شادي غرورآميز مخلوط با خستگي مي درخشيد و لب اطلسي بالاييش از تبسم جمع مي شد. لااقل اين طور به نظر تروفيم مي آمد. وقتي ماديان را به آخور بست و ماديان تو بره ي پر از غله را با سر جابجا و فرفر كرد، تروفيم به چهارچوب در تكيه داد و با خصومت نگاهي به كره اسب انداخت و با لحني خشك پرسيد:
- بالاخره زاييدي؟
او جوابي نشنيد و دوباره گفت:
با اين كره من چه بكنم؟
در سكوت تيره و تار اصطبل صداي خرت و خرت جويدن غله بگوش مي رسد، از سوراخ در، شعاعِ منحني پرتو زرين خورشيد به داخل مي تابد. نور به گونه چپ تروفيم مي افتد، سبيل و ته ريش حنايي او رنگ قرمز به خود مي گيرد، چين هاي كنار دهانش به صورت شيارهاي سياه و كجي در مي آيند. كره اسب روي پاهاي نازك كركدار خود ايستاده به اسب چوبي بازيچه اي مي ماند.
- او را بايد كشت؟
انگشت بزرگ تروفيم كه از توتون سبز رنگ شده بود كره را نشان مي داد. ماديان تخم چشم خون آلودش را مي چرخاند و چشمك مي زد و تمسخر كنان به صاحب خود چپ چپ نگاه مي كرد.
در اتاق مهمان خانه كه فرمانده اسواران در آنجا منزل كرده بود، آن روز عصر گفتگوي زيرين روي مي داد.
تروفين حكايت مي كرد:
- من متوجه شدم كه ماديانم احتياط كار شده و يورتمه نمي دود - طاقت چهار نعل ندارد- نفسش بند مي آيد. خوب نگاه كردم و بله، معلوم شد، آبستنست ... آنقدر مواظب بود، آنقدر مواظب بود... كره اش كرند است... اينطور...
فرمانده اسواران فنجان مسين چاي را مانند دسته شمشير در آغاز حمله، در ميان مشت خود مي فشارد و با چشمان خسته به چراغ نگاه مي كند. پروانه هاي كركدار ديوانه وار بدور شعله ي زرد چراغ در پروازند، از پنجره مي پرند، به لوله مي خورند و مي سوزند، در به جاي يك دسته، دسته اي ديگر مي پرد.
- ... تفاوت ندارد. كرند يا سياه - تفاوت نمي كند. بايد كشت. با كره اسب ما به كوليها شبيه مي شويم... چي؟ خوب منهم مي گويم مثل كولي ها. براي تمام ارتش مايه ننگ و عارست. تروفيم! من حتي نمي توانم بفهمم كه تو چطور گذاشتي؟ در بحبوحه جنگ داخلي و آنوقت يكهو اين فسق و فجور... حتي مايه خجالت است. به مهترها دستور اكيد داده شده: اسبها را جدا از ماديان ها نگاهداري كنند.
صبح تروفيم با تفنگي از كلبه بيرون آمد. خورشيد هنوز طلوع نكرده بود. ژاله روي چمن گلي رنگ مي شد. كنار آشپزخانه هاي صحرايي آشپزها مشغول كار بودند. فرمانده اسواران ملبس به زير پيراهني روي ايوان نشسته و زير پيراهن او از عرق قديمي و كهنه پوسيده بود. انگشتانش كه به سردي شجاعت بخش دسته رولور عادت داشتند با چلمني كار دلبند و فراموش شده را بياد آورده و دستگيره اي خوش قواره براي پختن آب گوشت بره مي يافتند. تروفيم كه از كنارش رد مي شد پرسيد:
- كفگير مي بافيد؟
فرمانده اسواران با شاخه اي نازك دسته ي كفگير را گره زد و زير لبي گفت:
- آره، زن صاحب خانه خواهش مي كند... بباف كه بباف. روزگاري استاد بودم، اما حالا ديگر آنطورها نيست... خوب از آب درنيامد.
تروفيم تمجيد كرد:
- نخير، عاليست.
فرمانده اسواران خورده هاي سرشاخه را از روي زانوهاي خود دور ريخت و پرسيد:
- ميروي كره اسب را نابود كني؟
تروفيم ساكت و صامت دستي تكان داد و به اصطبل رفت.
فرمانده اسواران سر فرو افكنده و منتظر صداي گلوله بود. يك دقيقه، دو دقيقه گذشت - صداي تير شنيده نشد. تروفيم از گوشه اصطبل بيرون خزيد و معلوم بود از بابتي شرمنده است.
- خوب، چطور شد؟
- لابد سوزن خراب شده... چاشني را سوراخ نمي كند.
- تفنگ را بده به من به ببنم.
تروفيم تفنگ را با بي ميلي به او داد. فرمانده اسواران گلنگدن را كنار زد و پلكهايش را به هم كشيد.
تروفيم با شور و هيجان داد زد:
- غير ممكنست!...
- من به تو مي گويم كه نيست.
- آخر من فشنگ ها را آنجا ريختم... پشت اصطبل...
فرمانده اسواران تفنگ را كنار خود گذاشت و كفگير تازه را مدت درازي در دست چرخاند. سرشاخه تازه، بوي عسل مي داد و چسبناك بود. بوي بيد سرخ گل كرده بمشام مي رسيد، بوي زمين، بوي كاري كه در آتش آرامش ناپذير جنگ داخلي فراموش شده بود، احساس مي شد...
- گوش كن!... به جهنم! بگذار كنار مادرش زندگي كند. موقتاً و هكذا ... وقتي جنگ تمام بشود شايد با او بتواني چيز كني... زمين شخم بزني. اما سوزن تفنگ تو صحيح و سالم است.
پس از يك ماه، روزي اسواران تروفيم، كنار دهكده اوست - هوپرسكايا با يك واحد صد نفري قزاقان سفيد وارد نبرد شد. تيراندازي قبل از تاريك و روشن غروب آغاز گرديد. وقتي حمله را شروع كردند هوا داشت تاريك مي شد. تروفيم در وسط راه فوق العاده عقب افتاد. نه شلاق و نه دهنه كه لبهاي اسب را خراشيده و خون انداخته بود، نمي توانست ماديان را به چهار نعل وادار كند. ماديان سر را بلند كرده و با صداي خفه شيحه مي كشيد و تا وقتي كره اش با دم پوش و بلند، خود را به او نرسانيد، هم چنان در جا سم به زمين مي كوفت.
تروفيم از روي زين به زمين جست، شمشير را به غلاف فرو كرد و با صورتي كه از غضب مسخ شده بود تفنگ را از دوش خود برداشت. جناح راست با ارتش سفيد درهم ريخته بود. كنار مسيل توده اي از مردم مانند كشتزاري كه در زير باد موج بزند، در جنب و جوش بود . در عين سكوت بهم شمشير مي زدند. از زمين در زير سم اسبان غريو خفه اي شنيده مي شد. تروفيم لحظه اي به آنجا نگاه كرد و بعد سر ظريف كره اسب را جلوي مگسك گرفت. دستش از روي عصبانيت لرزيد يا به علت ديگري تيرش خطا كرد در هر صورت كره اسب پس از شليك تير، خل وار لگدي انداخت و با صدايي نازك شيحه كشيد و در حالي كه از زير سمش گرد و خاك سفيد به اطراف پخش مي شد دويد و دوري زد و دورتر ايستاد.
تروفيم يك شانه فشنگ، آن هم نه فشنگ معمولي، بلكه فشنگ ضد زره، با نوك سرخ و مسين را بطرف اين ابليس كوچك حنايي رنگ خالي كرد و وقتي يقين كرد كه فشنگ هاي ضد زره ( كه تصادفاً از قطار فشنگ بدستش افتاده بود) به كره ماديان حنايي او صدمه اي نزده و آنرا نكشته است، به روي ماديان جست و در حالي كه فحش هاي آبداري مي داد، با يورتمه ريز به آن سمتي تاخت كه سربازان كهنه كار فرمانده اسواران و سه سرباز را در تنگنا گذاشته و آنها را بطرف مسيل مي راندند.
اسواران آن شب را در دشت، كنار مسيل كوچك و كم عمقي گذراند. كم سيگار مي كشيدند. زين را از اسب ها بر نداشتند. گشتي سوار كه از ناحيه ي رود دن برگشت، اطلاع داد كه دشمن نيروهاي بزرگي بطرف گدار روانه كرده است.
تروفيم پاهاي لختش را، دامن باراني لاستيكي پيچيده و دراز كشيده و در ضمن چرت زدن حوادث روز گذشته را بياد مي آورد. فرمانده اسواران كه به ميان مسيل مي جهد، كهنه پرست بي دندان كه با شمشير از چپ و راست به فرمانده ضرباتي وارد مي كند، قزاق كوچكي با ضربات شمشير ريز ريز شده است، زين يكنفر از خون سياه پوشيده شده، كره اسب او ... از برابر نظرش مي گذرند. قبل از سپيده دم فرمانده اسواران به نزد تروفيم آمد و در تاريكي كنار او نشست.
- تروفيم، خوابيده اي؟
- چرت مي زنم.
فرمانده اسواران به ستاره هايي كه خاموش مي شدند نگاه كرده و گفت:
- كره اسب را بايد كشت! در موقع جنگ ايجاد سراسيمگي مي كند... همين كه به او نگاه مي كنم دستم بلرزه مي افتد... نمي توانم شمشير بزنم... و همه اش بخاطر اين است كه كره اسب نماي خانگي دارد، و در جنگ چنين چيزهايي مجاز نيست... قلبي كه از سنگ باشد مثل ليف نرم مي شود... و ضمناً بگويم كه اين بد ذات موقع حمله زير دست و پا ميلوليد ولي لگدمال نشد. فرمانده اسواران كمي سكوت كرده و لبخندي آرزومندانه زد، ولي تروفيم اين لبخند را نديد.
- تروفيم، مي فهمي، دمش را، يعني اينكه... روي پشتش مي خواباند، لگد مي پراند، اما دمش مثل دم روباهست... دم بسيار قشنگي دارد!
تروفيم سكوت كرده بود. پالتو را روي سر خود كشيد و در حالي كه از سرماي شبنم آلود مي لرزيد با سرعتي عجيب به خواب رفت.
رود دن روبروي صومعه اي قديمي به كوه فشرده شده و با سرعتي بي پروا جاريست. آب در پيچ رودخانه جعد و تاب بر مي دارد و امواج سبز و يالدار تخته سنگ هاي گچي را، كه سيلاب بهاري به رودخانه انداخته، با حملاتي ناگهاني كنار مي زنند.
اگر قزاقها پيچ رودخانه را در آنجايي كه جريان ضعيف تر ودن وسيع تر و صلح جوتر است اشغال نكرده و از آنجا تيراندازي به دامنه كوهسار را شروع نكرده بودند، فرمانده اسواران هرگز تصميم نمي گرفت كه اسواران را شنا كنان در نقطه مقابل صومعه از رود دن بگذراند.
عبور از رود در نيمه روز شروع شد. بلمي قايق مانند عرابه مسلسل و خدمه ي آن و سه اسب را سوار كرد. اسب سمت چپ مالبند كه آب نديده بود وقتي بلم به ميان رود رسيد و به سرعت عليه جريان چرخيد و كمي يك پهلو شد، ترسيد. در دامنه تپه، در آنجايي كه اسواران پياده شده و از اسب ها زين بر مي داشتند به وضوح شنيده مي شد كه اسب كنار مالبند چگونه مضطربانه خروخر مي كرد و با سمهاي نعل كوبي شده به كف چوبي قايق مي كوبيد.
تروفيم را نابود مي كند!- و دستش را تا پشت عرق آلود ماديان پايين نياورد: اسب وحشيانه عربده كشيد و بطرف مالبند عرابه عقب عقب رفت و بروي پاهاي عقبي بلند شد.
فرمانده اسواران شلاق را در دست مچاله كرد و فرياد زد:
- با تير بزنيد!...
تروفيم ديد كه چگونه مسلسلچي به گردن اسب آويخت و لوله ي رولور را بگوش اسب فرو كرد. گلوله مانند ترقه بچگانه صدا كرد و اسب اصلي و اسبي كه از سمت راست به مالبند بسته شده بود محكم تر خود را بيكديگر فشردند. مسلسلچي ها از ترس آنكه مبادا بلم غرق شود اسب مرده را به عقب عرابه فشردند. پاهاي جلويي آهسته خم شده و سرش آويزان شد...
پس از ده دقيقه فرمانده اسواران قبل از همه از دماغه راه افتاد و اسب سمند خود رابه آب زد، پشت سر او اسواران با شلپ و شلوپ بلند- صد وهشت سوار نيمه برهنه و به همين تعداد اسب هاي رنگارنگ- به آب زد. زينها را به سه قايق بار كرده بودند. يكي از قايق ها را تروفيم ميراند و ماديان خود را به نچپورنكو، فرمانده دسته سپرده بود. تروفيم از اواسط رود دن ديد كه چگونه اسبهاي جلويي تا زانو در آب پيش آمده و با بي ميلي آب مي خوردند. سواران با صدايي پست اسبها را هين مي كردند، پس از دقيقه اي در چهل متري ساحل، آب از زيادي كله هاي اسب سياهي ميزد، فروفري از صدا هاي بيشمار شنيده شد. سربازان ارتش سرخ لباس و قطار فشنگ خود را به تفنگها بسته و يال اسب ها را گرفته و كنار آنها شنا مي كردند.
تروفيم پارو را بداخل قايق انداخت و با تمام قد ايستاد و در حالي كه از تندي نور آفتاب پلك هايش را بهم مي فشرد با اشتياق لكه حنايي رنگ ماديان خود را در ميان توده اسبان شناگر جستجو مي كرد. اسواران به دسته اي غاز وحشي شباهت داشت كه در اثر تير شكارچيان در آسمان پراكنده شده باشد: در پيشاپيش همه اسب سمند فرمانده اسواران پشت صدف مانند خود را بلند كرده و شنا مي كرد، گوشهاي سفيد اسبي كه روزگاري به فرمانده تعلق داشت پس از دم او همچون نقره سفيدي ميزد، پشت سر او توده اي تيره و تار شناور بود وعقب تر از همه سر كاكل دارنچپورنكو، فرمانده دسته كه هر ثانيه بيشتر عقب مي ماند و دست چپ او گوشهاي تيز ماديان تروفيم، ديده مي شد.
تروفيم چشمهايش را تيز كرد و كره اسب را هم ديد. كره اسب جهش كنان شنا مي كرد، گاهي از آب بيرون مي جست و گاهي چنان در آب فرو مي رفت كه نوك بينيش به زحمت ديده مي شد.
در اين موقع نسيمي كه بر سطح رود دن مي وزيد شيهه اي را كه همچون تار عنكبوت نازك بود و ندا مي داد بگوش تروفيم رساند:
- ايهي ايهي ايهي، هو هو هو ! ...
فرياد روي آب مانند تيغه شمشير تيز و زنگدار بود. قلب تروفيم را شكافت و حال عجيبي يه اين انسان دست داد: او پنج سال، از زمان شروع جنگ با آلمان در پيكار و نبرد بود، بارها مرگ را از نزديك به چشمان او نگريسته بود، ولي او پروايي نداشت، اما حالا در زير ريش قرمز و زبر رنگ از صورتش پريد، چنان رنگ از صورتش پريد كه به كبودي خاكستري مايل شد و پارو را برداشت و قايق را برخلاف جريان بطرف بالاي رودخانه به آنجايي كه كره اسب ناتوان شده و در گرداب مي چرخيد، هدايت كرد، و در بيست متري كره اسب، نچيورنكو تلاش مي كرد ولي نمي توانست مادر او را كه با صدايي خفه شيهه مي كشيد و بطرف گرداب شنا مي كرد، برگرداند.
استشكا يفرموف دوست تروفيم كه روي كپه زينها در قايق نشسته بود داد زد:
- حماقت نكن! بطرف ساحل بران! مي بيني، اوناها، قزاقها!... تروفيم دست بطرف بند تفنگ دراز كرد و بزحمت گفت:
- مي كشم!
جريان آب كره اسب را از آنجايي كه اسواران از رودخانه مي گذشت به دور برد. گردابي كوچك او را آرام ارام مي چرخاند و امواج سبز و كف كرده او را مي ليسيدند. تروفيم با تب و تاب پارو مي زد، قايق جست و خيز كنان پيش مي رفت. در ساحل راست قزاقان سفيد تاخت كنان از مسيل بيرون آمدند. مسلسل «ماكسيم» با صداي بم تق و تق كرد. گلوله ها به آب خورده و چلپ چلپ مي كردند. افسر گارد سفيد كه بلوز كتاني پاره اي به تن داشت رولورش را تكان داده و فرياد كنان چيزي مي گفت.
كره اسب پيوسته كم و كمتر شيهه مي كشيد، فرياد كوتاه و تند و تيز او خفه تر و نازك تر مي شد. و اين فرياد تا حدي كه انسان را به وحشتي سرد دچار كند، به فرياد بچه شباهت داشت. نچپورنكو ماديان را ول كرده و به سهولت تا ساحل چپ شنا كرد. تروفيم لرزان لرزان تفنگ را برداشت و پايين تر از كله كره اسب كه گرداب به پايين مي كشيد، هدف گرفت و تير خالي كرد، چكمه ها را از پا كند و با غرغري خفه دستها را دراز كرد و به ميان آب شيرجه رفت.
تروفيم پس از پنچ دقيقه كنار كره اسب بود، با دست چپ زير شكم كره را كه يخ كرده بود، گرفت، همچنان كه آب به گلويش مي ريخت و با تشنج سكسكه مي كرد به طرف ساحل چپ شنا كرد، آنجايي كه گويي در انتهاي افق مقطع جنگل سر به آسمان كشيده و شن ساحلي زرد رنگ مي درخشيد...
آسمان، جنگل، شن- همه رنگ سبز روشن دارند و به شبح مي مانند... آخرين تلاش شديد و پاهاي تروفيم به زمين بر مي خورند. تن لغزان و خيس كره اسب را كشيده و به ساحل آورد و به روي شن چنگ مي كشيد و خروخر مي كرد... غوغاي اسواران كه از گدار گذشته بود در ميان جنگل پيچيده بود، در آن دورها، آن طرف دماغه، غريو شليك توپخانه بلند شد. ماديان حنايي كنار تروفيم ايستاد و خود را تكان مي داد و كره اسب را مي ليسيد... تروفيم تلوتلوخوران ايستاد و دو قدم به روي شن برداشت، جستي زد و به يك پهلو افتاد. گويي سوزني آتشين سينه اش را سوراخ كرد، ضمن افتادن صداي تير را شنيد. تك تيري كه از ساحل راست به پشت سر او خالي كردند. در ساحل راست افسر گارد سفيد كه پيراهني كتاني پاره اي به تن داشت بي اعتنا گلنگدن تفنگ را كشيد و پوكه اي دودآلود به خارج پرتاب شد. و در دو قدمي كره اسب، تروفيم روي شن به خود مي پيچيد و لبهاي سخت و كبودش كه پنج سال كودكانش را نبوسيده بودند، لبخند مي زدند و خون روي شان كف مي كرد.

ميخائيل شولوخف
ايرانيان علاقمند به ادبيات، ميخائيل شولوخف برنده جوايز نوبل، نگارنده رمان هاي «دون آرام» و «زمين بكر نوآباد» و داستان» سرنوشت يك انسان» و همچنين مولف يك سلسله كتب معروف ديگر را به خوبي مي شناسند.
آثار ميخائيل شولوخف در 30 كشور جهان به 90 زبان مختلف و با تيراژي بيش از 43 ميليون نسخه منتشر شده است.
ميخائيل شولوخف در سال 1905 در جنوب روسيه ديده به جهان گشود. در هجده سالگي به چاپ آثار خود پرداخت. در بيست سالگي نخستين مجموعه ي داستان هاي خود را به صورت كتابي منتشر كرد.
نخستين كتاب شولوخف كه در بالا از آن صحبت شد مجموعه داستان هايي است بنام «داستان هاي دون» كه شولوخف جوان در سال هاي 1923-1925 نوشته است.




منبع:http://www.naftepars.ir/official/2961/view.asp?ID=126305
 
بالا