ناشناس
Active member
اسبها نخستین قربانیان کابوسهای مناند. اسبم قهوهای بود. ترک عمویم سوارش میشدم و میرفتم صحرا. روزهای درو بود. شالیزار زرد بود. آفتاب زرد بود. مادربزرگ سبز میپوشید. میخواند: «آنقدر آواز خواندم که گلویم گرفت و راه کهن را خار و خسک پوشاند. داس و تبر بر میدارم و به جان راه میافتم، عقابی میشوم و تو را میدزدم». اسبم را کنار آوازش میبستیم. داسها ساقههای گندم را قطع میکردند. گندمها خرمن میشدند. آفتاب سرخ میشد. درو به پایان میرسید. خرمنها را میبردیم. مزرعه را آتش میزدیم. مزرعه سرخ بود.
پاییز است. بیشهی نزدیک زرد است، سرخ است. اسب را به درختی بستهاند. عمو هیزم میشکند. اسب شیهه میکشد. پایش زخمیاست. تبر سرخ است. کرباس سفید بر پای اسب سرخ است. چشمهای اسب را میبندند. او را به اعماق بیشه میبرند. رهایش میکنند. دیگر اسب ندارم. همهٰی زمستان را اسب ندارم. گاوهایمان گم شدهاند. شب و روز دنبالشان میگردیم. جنگل تاریک است. باران مرا در چکمههای سرخ میشوید. تب میکنم. همهی زمستان را تب کردهام.
بهار است. مادربزرگ در پیراهن سبز از رودخانه آب میآورد. میگوید:«یک گلهی کامل. آن طرف رودخانه آب نوشید. نگاهم میکرد. گریه میکرد. دانههای اشکش قد بندهای انگشت بود. لنگلنگان با گلهی اسبها رفت». مادربزرگ برایم یک گله اسب آورد. همهی اسبها گریه میکردند. اشکهایشان قد بندهای انگشت من بود. من گلهی اسبهای گریان را زندگی میکنم. از کنار کرباس سرخ و کاغذ دور میشوم. مادربزرگ در خلوت خانه میخواند، او در کوچههای نمدار ده. کودکش را بغل میگرفت و در باران راه میرفت. گرسنه بود. روبروی ایوان خانه مینشست، زیر آواز میزد. جنونش معمولی شدهبود. هیچکس او را نمیدید. شبحی بود که عابران از پشتهی تنش میگذشتند. میدانست که من تعقیبش میکنم. میدانست که دزدکی از سفره گل سرخی برایش پرت میکنم . صدایش را دوست داشتم. هنوز نمیتوانم در کوچههای ده قدم بردارم و او را نشنوم با پوست سرخ و سفید و خندههای هرزهگرد. چگونه میشد او را دید؟ در پوشیدگی لباس یا در عریانی کامل؟ تاریخ درهای خانه را به روی آوازش میبست. پوزخندی حوالهی تمنایش میکرد. من در ایوان تاریخ نشسته بودم. زیر چشمی نگاهش میکردم. رنگینکمان از تن در میآورد. رنگینکمان در هوا قوسی بر میداشت و روی گل و لای سقوط میکرد. عریان بود. خطوط تنش از لای کلماتم سر میخورند. صدایش در چهاردیواری کاغذ میپیچد:«یار غریبهی من، دیشب هوای آن داشتم که به کوچهی تو بیایم، برایم تلهی آهنی تدارک دیدند. اگر امشب به صد گلوله بدل شود، نه کوچهات را ترک میکنم، نه تو را.» حالا صدا در میان کاغذ و تاریخ به دام افتادهاست. زمستان است. سفیدی کاغذ سرد است. یک صبح، در یک صفحه، با تاریخ سالها پیش، او را در کنجی پیدا میکنند، یخزده. شاید این سطرها تنها سنگ قبرش باشند.
پاییز است. بیشهی نزدیک زرد است، سرخ است. اسب را به درختی بستهاند. عمو هیزم میشکند. اسب شیهه میکشد. پایش زخمیاست. تبر سرخ است. کرباس سفید بر پای اسب سرخ است. چشمهای اسب را میبندند. او را به اعماق بیشه میبرند. رهایش میکنند. دیگر اسب ندارم. همهٰی زمستان را اسب ندارم. گاوهایمان گم شدهاند. شب و روز دنبالشان میگردیم. جنگل تاریک است. باران مرا در چکمههای سرخ میشوید. تب میکنم. همهی زمستان را تب کردهام.
بهار است. مادربزرگ در پیراهن سبز از رودخانه آب میآورد. میگوید:«یک گلهی کامل. آن طرف رودخانه آب نوشید. نگاهم میکرد. گریه میکرد. دانههای اشکش قد بندهای انگشت بود. لنگلنگان با گلهی اسبها رفت». مادربزرگ برایم یک گله اسب آورد. همهی اسبها گریه میکردند. اشکهایشان قد بندهای انگشت من بود. من گلهی اسبهای گریان را زندگی میکنم. از کنار کرباس سرخ و کاغذ دور میشوم. مادربزرگ در خلوت خانه میخواند، او در کوچههای نمدار ده. کودکش را بغل میگرفت و در باران راه میرفت. گرسنه بود. روبروی ایوان خانه مینشست، زیر آواز میزد. جنونش معمولی شدهبود. هیچکس او را نمیدید. شبحی بود که عابران از پشتهی تنش میگذشتند. میدانست که من تعقیبش میکنم. میدانست که دزدکی از سفره گل سرخی برایش پرت میکنم . صدایش را دوست داشتم. هنوز نمیتوانم در کوچههای ده قدم بردارم و او را نشنوم با پوست سرخ و سفید و خندههای هرزهگرد. چگونه میشد او را دید؟ در پوشیدگی لباس یا در عریانی کامل؟ تاریخ درهای خانه را به روی آوازش میبست. پوزخندی حوالهی تمنایش میکرد. من در ایوان تاریخ نشسته بودم. زیر چشمی نگاهش میکردم. رنگینکمان از تن در میآورد. رنگینکمان در هوا قوسی بر میداشت و روی گل و لای سقوط میکرد. عریان بود. خطوط تنش از لای کلماتم سر میخورند. صدایش در چهاردیواری کاغذ میپیچد:«یار غریبهی من، دیشب هوای آن داشتم که به کوچهی تو بیایم، برایم تلهی آهنی تدارک دیدند. اگر امشب به صد گلوله بدل شود، نه کوچهات را ترک میکنم، نه تو را.» حالا صدا در میان کاغذ و تاریخ به دام افتادهاست. زمستان است. سفیدی کاغذ سرد است. یک صبح، در یک صفحه، با تاریخ سالها پیش، او را در کنجی پیدا میکنند، یخزده. شاید این سطرها تنها سنگ قبرش باشند.