پدرم،اسب،آسمان و بعد از ظهر...

پدرم هر غروب از سر کار آسمان را به خانه می آورد

غربت دست های خالی او بوی نان را به خانه می آورد



صورت تیره ، ریش و موی سپید ، قطرات زمخت خون و عرق

مادیان سیاه بر گرده ، سبلان را به خانه می آورد



چای و قلیان به راه بود و پدر اسب می شد برای سرمه و سیب

باز این مهربان دست آموز هیجان را به خانه می آورد



بر سر سفره جایتان خالی ، روز های بدون بعد از ظهر

کیفمان کوک بود وقتی که میهمان را به خانه می آورد



آه ! آن شب ، شب سیاه _ حسود _ مادر از ترس دار قالی شد

چشم های پدر درشت شدند ؛ کوچه خان را به خانه می آورد



پدرم رفته بود صبحی زود با همان میهمان نا خوانده

او که هر روز با دو لول خودش ناگهان را به خانه می آورد



نگران ایستاده بر درگاه ، مادرم _ این پرنده ی غمگین _

باد ، باد سیاه ، باد سمج ، خفقان را به خانه می آورد



ناگهان زد به کوه از غصّه و من از انتظار دق کردم

دو شب بعد نعش خونی او مادیان را به خانه می آورد
محمد صابری



منبع:http://www.iran-forum.ir/thread-137354-page-2.html
 
بالا