مرد اسب سوار و امام زمان

ناشناس

Active member
پناهم باش

بیابان بود و تنها او. تا چشم کار می کرد، بوته های خار، پشت به پشت هم، دور تا دورش را فرا گرفته بودند. اسمِ خدا را بر زبان آورد و گفت: خودش حافظ بنده ها است... خدایا! پناهم باش.
اسبش را به حرکت در آورد. باد ملایمی بوته ها را می لرزاند. آفتاب، مایل و کم حرارت می تابید و صبح، تازه و دل انگیز بود.
مرد شیعه، بی اراده و ناگهانی سر بر گرداند و به عقب اسب خود نگاه کرد؛ چشمش به دور دستِ بیابان خیره ماند و برایش عجیب بود. افسار اسبش را که کشید، اسب شیهه ای آرام سر داد.
اسب را رو به آن جا نگه داشت و دستش را بالای ابروهای خالی اش گرفت و به دقت نگاه کرد. سیاهیِ جنبنده ای از دور پیدا شد. دلشوره گرفت و نگران بود که آن سیاهی، چه کسی می تواند باشد!
فوری شمشیرش را از خورجین اسب درآورد و مسلح شد. لحظاتی بعد، مرد اسب سواری را دید که به سرعت به طرف او می آمد. دست به دسته شمشیر گرفت و با نگرانی منتظر ماند.
اسب سوار رسید. او مردی غریب بود که خیلی زود دستار دور صورتش را باز کرد و برای این که او را از نگرانی در آورد گفت: «سلام بر تو؛ نترس! من راهزن نیستم».
مرد شیعه خوشحال شد و به سلام او، پاسخ پرمهری داد و احوالش را پرسید. مرد غریبه چهره ای سیاه سوخته، اندامی کشیده و درشت و چشم هایی سیاه و باز داشت و وقتی می خندید، همه دندان های زردش پیدا می شد.
از او پرسید: به کجا می روی؟
مرد غریبه گفت: به همین مسیر؛ از طایفه غره هستم و به مصر می روم.
خوشحال شد و از این که برای رفتن به مصر، تنها نیست و ترس راه «بیابان» کمتر به سراغش خواهد آمد، خیالش راحت شد.
مرد غریبه شروع به حرف زدن کرد و از قبیله غره گفت و عقاید آنها را برای مرد شیعه بیان کرد. راه طولانی بود و تعریف خاطرات، خستگی را کم می کرد و او هم پرچانه بود و بی آرام.
بالاخره آن دو به سرزمین پر از سنگلاخی رسیدند؛ دشتی پر از پستی و بلندی و زمینی سخت. مرد غریبه اسبش را نگه داشت و چند جرعه از آب مشک خود نوشید. در مشک را بست و گفت: می دانی این جا، شبیه کجاست؟
مرد شیعه که از سوءال او در فکر شده بود، با تبسم گفت: نمی دانم... چطور مگر؟
مرد غریبه قهقه زد و خندید و بعد که آرام شد، گفت: این دشت، شبیه سرزمین صفین است؛ من چند بار به آن جا رفته ام. این دشت بزرگ،آن رود، آن نخل ها، همه به آن جا شباهت دارند.
مرد غریبه مشک را درون خورجین گذاشت و اسبش را راه انداخت. اسب مرد شیعه نیز حرکت کرد. مرد غریبه اسبش را نزدیک اسب او راند و گفت: باور کن اگر من آن زمان زنده بودم و در آن جا حضور داشتم، شمشیر خود را از خون علی و یارانش سیراب می کردم.
مرد شیعه وا رفت. افسار اسب از دستش رها شد. مهرهای پشت کمرش تیر کشید. او از همسفرش چه شنیده بود؟ مرد غریبه دوباره قهقه زد و بعد شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و اسبش را هی کرد و نعره زد: «آهای کوفیان کجا هستید... آهای علی به میدان من بیا. من هستم جنگ جوی دلیری از قبیله غره! بیا تا نابودت کنم و باز با اسبش چرخ زد و هلهله کرد و دشنام داد.
مرد شیعه خشمگین شد و خونش به جوش آمده بود. طاقت نیاورد و نتوانست در پاسخ دشنام های او چیزی نگوید؛ فوری شمشیر کشید و اسبش را طرف او راند و بلند گفت: آهای مرد... اگر من هم در آن جا حاضر بودم، شمشیرم را از خون معاویه و یارانش رنگین می ساختم.
سینه مرد غریبه گُر گرفت. باورش نمی شد که او شیعه باشد. چشم هایش را خوب به سمت او تیز کرد و بعد عرق کرده و خشمگین گفت: اکنون علی و معاویه و یارانش در این جا نیستند؛اما من و تو که از یاران آنها هستیم، زنده ایم. حالا که شیعه علی هستی، آماده جنگ با من باش؛ بیا که من دشمن علی هستم.
او بی معطلی با شمشیر به طرف مرد شیعه هجوم برد. مرد شیعه فوری از خود دفاع کرد. و بعد نبردی تن به تن، بین آن دو آغاز شد.
چند دقیقه که گذشت، آنها از اسب هایشان پایین پریدند و جنگشان شدیدتر شد.
طولی نکشید که هر دو نفر به نفس نفس افتادند. حالا حرارت آفتاب تند و سوزناک شده بود. اسب های آن دو حیران و وحشت زده، کمی آن طرف تر، نگاهشان می کردند. مرد غریبه ناگهان با یک حیله، نگاه او را طرف اسب ها کشاند.
مرد شیعه تا سربرگرداند، او جلو دوید و با شمشیر محکم بر سر او کوبید. خون از جلوی سر مرد شیعه بیرون زد. مرد غریبه که خوشحال شده بود، خوب او را نگاه کرد و بعد بر روی اسبش پرید. مرد شیعه سر خود را گرفت؛ دردناک و غم آلود دور خود چرخید، فریاد کشید و بر خاک افتاد. مرد غریبه افسار اسب او را به دست گرفت و با عجله از آن جا دور شد.
از سبد آفتاب، هنوز گرما می ریخت و خاک بیابان داغ بود. اسبی سفید و بلند هیکل توقف کرد و مردی از آن پایین آمد. شانه های مرد شیعه را تکان داد؛ از سر او خون زیادی رفته بود. مرد شیعه تکان خورد و چشم هایش را به زحمت باز کرد. مرد اسب سوار، دست به زخم او کشید و بعد گفت: کمی صبر کن تا برگردم!
سپس سوار بر اسب خود شد و به سرعت از کنار او گذشت. مرد شیعه نشست؛ حس کرد خونی تازه در رگ هایش جاری شده است و دیگر سرش نمی سوخت. دست ها و پاهایش را جنباند. او دیگر بی حال نبود. برخاست و شوق کنان به سمتی که اسب سوار رفته بود، خیره شد.
آهای مرد... کجا رفتی؟... تو که هستی؟
مرد اسب سوار دور شد. مرد شیعه تعجب کنان گفت: او چه کسی بود؟ چه دست های گرم و شفا بخشی داشت!
مرد اسب سوار به زودی برگشت. مرد شیعه شگفت زده نگاهش کرد؛ در دستش یک سربریده بود؛ سر همان مرد غریب!
چشم هایش می خواست از حدقه بیرون بزند. مرد اسب سوار گفت: این سر، سر دشمن توست؛ چون تو ما را یاری دادی، ما تو نیز را یاری دادیم. «ولینصرنّ الله من نصره؛به یقین خداوند یاری می کند کسی را که یاریش کند».
مرد شیعه با هیجان زیاد پرسید: شما...شما... چه کسی هستید؟
مرد اسب سوار گفت: من محمد بن حسن عسکری صاحب الزمان هستم.
سپس اسب خود را راه انداخت. مرد شیعه با شگفتی زیاد گفت: «صاحب الزمان...» و دنبال اسب او راه افتاد؛ اما اسب خیلی زود در آینه چشم های خیس او گم شد.
 
بالا