محفل شاعران

دوستت دارم، این همان رازی است که جهان را نجات خواهد داد
دوستت دارم، این همان اسبی است که سوارش همیشه در راه است

ای چراغ همیشه روشن عشق، باش تا صبح دولتم بدمد
تو، در این عصر خوشتری، زیرا ماه پیش ستارهها ماه است​
 
سه نقطه، آخر شعرم برای چشم تو است
که چشم های دو عالم سوای چشم تو است

هزار شعر نگفته، هزار معنی درد
هزار خاطره در لابه لای چشم تو است

و آخرین نفر از پشت اسب می افتد
که ظهر واقعه در کربلای چشم تو است

به پشتوانه چشمت قیام خواهم کرد
و خون هر که بمیرد به پای چشم تو است

که جنگ های اخیر یلان دهکده ها
تمام زیر سر کدخدای چشم تو است

به بیت اول شعرم رجوع کن بانو
ببین چگونه از اول برای چشم تو است
روح الله محمدی


منبع:http://www.iran-forum.ir/thread-137354-page-4.html
 
مردي كه اسب حادثه مي راند​
در زادگاه خويش
كهن باره هري
بالاحصار
كوچه زال و سياوشان
آن سال هاي خوب
در كشتزار خاطره باغ ديدمش
يك مرد مي شگفت
يك سايه مي خزيد
***
يك سايه مي خزيد به آزمونگاه درس
شايد به چشم او
سرو بلند مدرسه رمز حيات بود
اما روايت است كه اين سايه, اين شبح
هر چاشتگه, ساعت الجبر و كيميا
از درس مي گريخت
آنسو ترك, در صف گمكردگان عشق
سر مي نهاد در خم ديوار انتظار
آهسته مي گرفت
سر راه دختري
***
از سالهاي سبز كودكي خود غروب كرد
كوچيد پايتخت,
آنجا كه دختر مهراب كابلي
از بام خانه ها
گيسو فشانده بود
در رهگذار همه عاشقان دهر
از شرق تا به غرب
اين سايه, اين نهايت دلتنگي
تنديس باغ شد
نامش كنون بدشت و بيابان رسيده بود
اين مرد شاعر شبگرد شهر بود
***
مرغ از قفس پريد
مرد, مرد حادثه ها شد
ان سايه, سينه به تير بلا سپرد
ديوانه, عزم دياران دور كرد
ميدان شوش
آخر گيشا و پهلوي
هر سو به سايه و همسايه سر كشيد
مي جست نيمه تن را
مي جست همزاد كودكيش را
سيمرغ او كجاست؟
اين كوله بار درد
به پاي كه افگند؟
مي ديدمش كه مرد
اسب چموش حادثه مي راند
***
از كاشمر به كيف
از خاش تا ختن
فرغانه تافرات
بازار بلخ تابه خيابان لاله زار
هرسو كه بنگري
هر گوشه اي
پيكر مردي فتاده است
شايد هزار نام
شايد هزار حادثه
ديدست
***
ديروز ديدمش
مردي كه باز عزم سفر داشت
چون سايه مي خزيد
اين مرد, آن نبود؟
آن تك سوار جنگل غربت
ديوانه تر ز عاشق ليلي؟
ندانم
آيينه مي گريست
آيينه مي گريست

شاعر:عارف پژمان

منبع:.:GHABIL Persian literature Magazine:. :: ???? ?? ??? ????? ?? ???? / ???? ?? ???? ?????
 
اين بار كه دوباره برگردي
مي خواهم اسب به دنيا بيايم
بي مغز
رها
لخت
نجيب
وحشي
چهار دست و پا
تا ته قلب عاشقت باشم !
شيهه بكشم دست بكشي
چشمت را كه باز كني
اين لباس چقدر به تنت مي آيد !
از ساق پاهايم بالاتر رفته اي
از درخت
از علفزار
از تپه
بالاتر
به گردنم چسبيده اي
از حوالي ناخن هايم به تمام اين روز چسبيده اي
به صبح
به بعد از ظهر
به اسب !
به خدا حيوان نجيبي هستم
اين بار كه مرا ديدي
به موهايم بيــش تر بخند
همين كه اسب اَت باشم كافي نيست ؟

شاعر:نجمه زارعی

منبع:??? / ???? ?????
 
زنجیرت را محکم تر کن ای زندانبان من شلاقت را محکم تر بزن...
تن من تندیس تازیانه های توست
می خواهم تندیسی زیبا باشد
نترس عروسک خیمه شب بازی نیست
از آهن است
برمی خیزد ودوباره می رقصد
این دل وحشی من...
در هم نمی پاشد
بافته است
بافته دست قدرتمندی است
ضربه هایت را محکم تر رها کن
اسب وحشی من
ومن زیر سم های این اسب
لگد میخورم خرد می شوم می شکنم...
آرام آرام ...
وباز هم بر می خیزم وافسارش را محکم تر میکنم...
این دل وحشی من...


منبع:بی انتها(برای تو می نویسم...مرا بخوان) - دفتر شعر اسب وحشی من
 
شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال
به شهر کودکی خویشتن سفر کردم
به کوچه کوچه ی آن روزها گذر کردم
به کوچه ها که پر از عطر آشنایی بود
به کوی ها و گذر های سکت و خاموش
رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم
به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق
به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم
اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت
به چهره ی پدرم رونق جوانی بود
نگاه مادر من نور زندگانی داشت
به یاری پدر و پشتگرمی مادر
چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم
در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود
نگاه من به سراپای کودکی افتاد
که در کنار پدر مست و شاد می خندید
و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز
پدر برای پسر حرفی از خدا می زد
نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر
میانه ی دو نماز
به شوق کودک دلشاد را صدا می زد
به مهربانی او عشرت دگر کردم
شتابنک دویدم به سوی مادر خویش
ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم
مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر
به لای لای دل انگیز او به خواب شدم
به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم
به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم
کتاب و کیف به دست
که مست و سر به هوا راهی دبستان بود
به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت
ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود
ز شادمانی او حظ بیشتر کردم
دوباره همره آن اسب بادپای خیال
به روزگار غم آلود خویش برگشتم
چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی
نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر شاد
نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه یی
چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم
به سوگ عمر شتابنده یی که زود گذشت
درون خلوت خاموش ناله سر کردم
پدر به یاد من آمد که سر به خک نهاد
چه گریه ها که به یاد غم پدر کردم
سپس به تعزیت مادر شکسته دلم
ز اشک دامن خود را پر از گهر کردم
خدای من غم این سینه را تو می دانی
چه صبح ها که به رنجی رساندمش به غروب
چه شام ها که به اندوه سحر کردم
شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت
ز بینوایی خود خویش را خبر کردم
چه سود بردم از این روزگار وای به من
ز دور عمر چه ماندست در کف من هیچ
سکوت غمزده ام گویدت به بانگ بلند
به جان دوست در این ماجرا ضرر کردم

شاعر:مهدی سهیلی
منبع:پنجره » مهدی سهیلی
 

ناشناس

Active member
منوچهر آتشی
( تولّد 1312 ش. )

خنجرها ، بوسه ‎ها ، پیمانها

اسب سفید وحشی
بر آخور ایستاده گران ‎سر
اندیشناك سینه مفلوك دشتهاست
اندوهناك قلعه خورشید سوخته ست
با سر غرورش امّا دل با دریغ ریش

عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش
اسب سفید وحشی ـ سیلاب دره ‎ها
بسیار صخره ‎وار كه غلطیده بر نشیب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسیار صخره ‎وار ، كه بگسسته از فراز
تازانده پر غرور پلنگان

اسب سفید وحشی ، با نعل نقره‎گون
بس قصّه‎ها نوشته به طومار جاده‎ها
بس دختران ربوده زِ درگاه غرفه‎ها

خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قلّه بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگه‎ ها
بر گردن ستبرش پیچید شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد زِ هلهله سم او زِ خواب
اسب سفید وحشی اینك گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناك
سم می‎ زند به خاك
گنجشكهای گرسنه از پیش پای او
پرواز می‎كنند
یاد عنان گسیختگیهاش
در قلعه‎های سوخته ره باز می كنند
اسب سفید سركش
بر راكب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم گمشده اوست
می ‎پرسدش زِ ولوله صحنه ‎های گرم
می سوزدش به طعنه خورشیدهای شرم
با راكب شكسته ‎دل امّا نمانده هیچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشیر مرده است
خنجر شكسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است :

« اسب سفید وحشی ! مشكن مرا چنین !
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه من » ...

« اسب سفید وحشی !
شمشیر مرده است
خالی شدهست سنگر زینهای آهنین
هر مرد كاو فشارد دست مرا زِ مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین » ...

« اسب سفید وحشی !
در بیشه‎زار چشمم جویای چیستی ؟
آنجا غبار نیست ، گلی رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست ، زنی خفته در سرشك
آنجا حصار نیست ، غمی بسته راه خواب » ...

« اسب سفید وحشی !
سر با بخور گند هوسها بیاكنم
نیرو نمانده تا كه فرو ریزمت به كوه
سینه نمانده تا كه خروشی به پا كنم »

« اسب سفید وحشی !
خوش باش با قصیلِ ‎تر خویش »

« اسب سفید وحشی امّا گسسته یال
اندیشناك قلعه مهتاب سوختهست
گنجشكهای گرسنه از گرد آخورش

پرواز كرده ‎اند
یاد عنان گسیختگیهاش
در قلعه‎های سوخته ره باز كرده‎اند .
 

ناشناس

Active member
شعری برای اسب...!
cute_cartoon_ponies_in_love_sticker-p217052637826223408qjcl_400.jpg

اسب حيوان نجيبي است اگر بگذارند
چون بشر کیس عجيبي است اگر بگذارند

سم بکوبد به زمین توی چراگاه جمال
گاهش از عشق نصیبی است اگر بگذارند

گیرم از یونجه ی تر معده ی خود پر سازد
در دلش حسرت سیبی است اگر بگذارند

چه کم از این پسران رپ و ریپی دارد
طالب زینت و زیبی است اگر بگذارند

چه بسا اسب که اسباب سواری را باخت
طعمهی ساده فریبی است اگر بگذارند

اسب عاشق شد و فرمود :"نجابت کشک است
بوسه هم حس غریبی است اگر بگذارند

زین و دل داده ی آن یال پریشانم و دل-
گیرِ افسار حبیبی است اگر بگذارند

نعل در آتش دل می نهم از یورتمه اش
در دلم طرفه لهیبی است اگر بگذارند..."

نر اگر بود که صد در صد او مشتاق است
مادیان نیز صدی- بیست اگر بگذارند!
 

ناشناس

Active member
ما چند نفر در کافه ای نشسته ایم
با موهایی سوخته و
سینه ای شلوغ از خیابان های تهران
با پوست هایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم

درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم

ما شکستن بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم

و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در جیب هامان پنهان کردیم...

باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست می گذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...

دلم نیامد بگویم !
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد

گروس
خرداد88
 
چشمم به مهر توست نه بر تیغه ی تبر


آغاز کن مرا و ته ماجرا ببر


نفروش قلب ساده ی من را به هیچ کس


جز تو نمانده است برایم کسی دگر


هیزم شکن دمی نشکن سینه ی مرا


دردم از این که هست نکن باز بیشتر


ای نوعروس حجله ی آبادی جنون


ای مادیان سرکش و چشمان ِخیره سر


سرکش تر از تمامیِ اسبان وحشی ام


جز زهر چشم تو به تنم نیست کارگر


دلتنگ بوی تو شده امشب تمام من


می گردم و ندیده ام از روی تو اثر


افتاده ام به پایت و غیر تو هیچ کس ...


از درد های سینه ی من نیست با خبر


داری به تاخت می روی و پخش می کنی


از یالهای مشکی خود بوی تند تر


دارم هلاک می شوم از عطر مادگی


این گونه خوب نیست کمی هم یواش تر


بازی تمام نیست نرو پیش من بمان


بی فایده است هرچه بگویی کلاغ پر ...



شاعر:سیدمهدی نژادهاشمی
منبع:داری به تاخت می روی و پخش می کنی ... از یال های مشکی خود بوی تند تر ...
 
تو برده ای و من خوشم ...

همیشه برده خواه تو، همیشه مات خواه من!
بچین. دوباره میزنیم، سفید تو، سیاه من!
ستاره های مهره و مربعات روز و شب
نشسته ام دوباره روبه روی قرص ماه، من!
پیاده را دو خانه تو و من یکی نه بیشتر
همیشه کل راه تو، همیشه نصف راه، من!
تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ، تو
نگاه و دست بر پیاده و باز هم نگاه، من!
یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من!
دوباره رو سفید تو، دوباره رو سیاه من!
دوباره شاد لذت نبرد تن به تن تو و
دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من!


تو برده ای و من خوشم که در نبرد زندگی
تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه، من!
غلامرضا طریقی


منبع:غزل معاصر
 
آخرین ویرایش:
خنده هایت بهانه خوبی است، تا که نبضم هنوز هم بزند
تا که در دفترم غزل بوزد، نظم هر صفحه را به هم بزند
حکمت مشقهای کودکی ام توی دستم به رقص آمده است
تا قلمکار ابروان تو را خط به خط، مو به مو قلم بزند
دل پی سرپناه گرمی بود که به چشم تو معتکف گردید
به کجا دربه در شود وقتی آب در صحن این حرم بزند
وحشت یک غریق در چشمم، هستی ام را به آب خواهی داد
گوشه پلکهای تو نکند که خدای نکرده نم بزند
فاتحی پرشکوه و مغرور است، بی سپاه و رداع و اسب و زره
شاعری که گرفته دستت را، زیر باران کمی قدم بزند
محمد رضا وحید زاده


منبع:غزل معاصر
 
آخرین ویرایش:
باز ميخواند كسي در شيهه اسبان مرا
منتظر استاده در خون چشم اين ميدان مرا
رنگ آرامش ندارد اين دل درياييام
ميبرد سيلابها تا شورش طوفان مرا
خون خورشيد است يا زخم جبين عاشقان
مينشاند اين چنين در آتش سوزان مرا؟
بسته بودم در ازل عهدي و اينك شوق دار
ميكشد تا آخرين منزلگه پيمان مرا
غرق خون بسيار ديدي عاشقان را صف به صف
هان، ببين اينك به خون خويشتن رقصان مرا
شورهزاران را دويدم پابرهنه، تشنهلب
سعي زمزم ميكشاند تا صفاي جان مرا
قصد دريا دارد اين مرداب، اي دريادلان!
گر كرامت را پسندد غيرت باران مرا

حسین اسرافیلی
منبع:http://www.iricap.com/magentry.asp?id=4713
 
من اسب ساده بودم و آن شب اگر نبود
شلاق هيچکس به تنم کارگـــــــــر نبود
هيزم کش خــدای خــودم بودم و کسی
از درد مــــــــــانده روی دلم با خبر نبود
من بودم و عــروس نجيبی که بخت من
از يالهـــــــــــای مشکی او تيره تر نبود
دل تنگ در طويله چه شبهـــــا کنار هم
جز ماديــــــان و من به خدا يک نفر نبود
دهقان پير ما اگـــــــر او را نمی فروخت
دردم از اين که هست دگـــر بيشتر نبود
من شيهه مي زدم که نرو ـاو خودش نرفت
شلاق بود و جـــــــــــاده ـ و از او اثر نبود
بعدش فــــــــرار کردم و با من ولی کسی
در دشت ها و مزرعـــــه ها همسفر نبود
آن شب اگـــــر نبود و نمی بردنش به زور
اين اسب دل سپرده چنين شعله ور نبود
فريبرز نظری


منبع:http://ghazalemoaser.persianblog.ir/post/10/archive.asp