محفل شاعران

ناشناس

Active member
04.gif
دل من
04.gif



به که باید دل بست؟
چه کسی لایق دل بستن ماست؟
من به هر کس که دلی می بندم دل من می شکند
دل من همچو نجیب اسبی رام
رام این مردم بی رحم جفا آلوده
به همه این کس و ناکس مردم چه سواری ها داد
آخرالامردل خسته و بیمار مرا بی تیمار چه اسفناک رها می کردند
دل من بود مثال جامی که از آن هر کس و ناکس مردم می نوشید
بعد از آن جای می اندر جام جز جفا هیچ ندیدم بر جای
بد شکستند دل تنهای مرا دل من دیگر [FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [FONT=arial, helvetica, sans-serif] اندرین عالم پر خوف و جفا دل با مهر و وفا کمیاب است[/FONT][/FONT]
واگر هم باشد خیلی زود شکند ریز شود میمیرد
این دل مرده من دفن شده ونمیدانم من
که چرا بر میگریند بر سر خاک دلم

سبب گریه آنها این هست شاید:
که دگر اسبی نیست تا سواری بدهد ایشان را
یا دگر جامی نیست که بنوشند از آن می
و شوند مست و غم از یاد برندو نه از بهر دل زار منست
من بی دل چه کنم با غم تنهایی خویش
پس همان به که دگر دم نزنم
وبخوانم غزل تنهایی که شودعبرت آن تازه دلی
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] که دمادم نشود مامن هر تازه رهی[/FONT]
javascript:;
 

ناشناس

Active member
اولین روز دبستان بازگرد
کودکیها شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن


باز گرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسب های چوبکی
 
شاعران پارسی گو چون : فردوسی ، قطران تبریزی ، نظامی گنجوی، منوچهری دامغانی و . . . اشعاری در بیان اسب و کیفیت دویدن و سایر ویژگی های آن سروده اند.
فردوسی در تعریف رخش پهلوان رستم گوید:
خداوندا این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم بس
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
که این مادیان چو درآید به جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
ترا از پی زین و تنگ آفرید
همی کوفت برخاک روئینه سُم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تو را گفتم از شیرت آید بجنگ
زبهر تو آرم من او را بچنگ
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چنین گفت بارخش کی هوشیار
مکن سستی اندر گه کارزار
چنان گرم شد رخش آتش گهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر. . .
قطران تبریزی گوید:
نشستم برآن بارۀ بادتک من
که هم کوه مالست و هم کوه پیکر
سبق برده از رخش و شبدیز(1) مانا
که رخشش پدر بودو شبدیز مادر
زبالا به پستی قضای الهی
ز پستی ببالا دعای پیمبر
قمر دائم از زخم گوشش منقّش
زمین دائم از شکل نعلش مقمّر
به آب اندرون همچو موسی عمران
برآتش درون چون براهیم آذر
همش دم گشاده همش بال بسته
همش پشت فربه همش ساق لاغر
سُمش دشتها را چنان درنوشتی
که انگشت مردم ورقهای دفتر
سراندر بیابان نهاده من و او
همه جای دیوان و غولان سراسر
دراو رسته پیوسته خار مغیلان
چو دندان افعی و چنگ غضنفر(2)
چو طمع تهی دست و دشنام دشمن
چو طبع هوا پیشه و جان کافر
دراو دیو بستوه چونانکه باشد
بدو در سروش اهرمن را مسخر
منوچهری گوید :
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز
همچنان سنگی که سیل او را بگرداند زکوه
گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز(3)
چون کلنگان (4) از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز
اعوجی(5) کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل
رخش فرمان و براق(6) اندام و شبرنگ (7) اهتزاز
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورکرد
ببرد و آهو جه و روباه عطف و رنگ تاز

گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه (8) گاه برگشتن چو باز. . .

نظامی در " منظومه خسرو و شیرین" در توصیف شبدیز می گوید:
برآخور بسته دارد ره نوردی
کزاو در تک نیابد بادگردی
سبق برده زوهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زآب و توفان
بیک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
بگاه کوه کندن آهنین سُم
گه دریا پریدن خیز ران دُم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
براو عاشق تر از مرغ شب آویز
پا نوشت ها :
1 – نام اسبی از آن خسروپرویز.
2 – غضنفر :شیر.
3 – این بیت ترجمه و یا لا اقل یادآور این شعر امرؤالقیس شاعر عرب و از قصیده معلقه اوست.
مکرّ مفرّ مقبل مدبر معاً کجمود صخر حطه السیل من عل
4 – کلنگ grue پرنده ایست دراز گردن بزرگتر از لک لک او را شکار می کنند.خروس بزرگ را نیز بدین نام می خوانند.
5 – اَعوج : نام اسبی بوده است سابق در جاهلیت ازآن بنی هلال و نیز اسپی بوده است از آن بنی اعصر.
6 – براق : نام مرکب پیغمبر اکرم (ص) در شب معراج.
7 – شبرنگ : نام اسبی از آن خسرو پرویز.
8 – باشه : پرنده ای است شکاری ، کوچکتر از باز ، معرب آن پاشق است و واشه صورت دیگر کلمه است.



+ نوشته شده در ششم فروردین 1388ساعت توسط دكتر محمد رضا بيگدلي

منبع:وبلاگ دكتر محمد رضا بيگدلي


امیدوارم تکراری نزده باشم!:blushsmiley:
 
تركمنصحرا از اسب خاليست

در بلنديهاي كوه آق بند
زيني از گلبرگ گلها ساختم
يادم آمد روزگاري بيقرار
با تو در شهر خموشان تاختم
شهر گنبد شهر خاموشان شب
قصه ها را گفته بود و خفته بود.
باز در روياي باورهاي دشت
سازها و رازها ناگفته بود
تركمنصحرا بگو ديگر چرا
دره هايت مي نوازد ساز غم
ايلخي ها مهربان با تو نماند
اسبها گم گشته در آواز غم
آي ماسان با توام ديگر چرا
كوره راه پر طنينت بيصداست
اسبهاي عاشق صحراي من
گم به وادي كدامين دره هاست
يادم آمد روزگاري دشت تو
عاشقان و دوستاني پاك داشت
هر قدم آلاله بود و لاله بود
برگ گلها كي به رخ اين خاك داشت
ني نوازي بود چوپانان دشت
از دلت درياي غم را مي ربود
رود اترك همچو سازي خوش نوا
روح گندم زارها را قصه بود
دختران تركمن ديگر چرا
لاله هاي پر طننيت بيصداست
بر سكوت شب نمي تازد صدا
رنگهاي قالي ات بس بي نواست
در شب تار آن صداي لاله هاست
راه خود را تا ستاره مي كشيد
آن صداي شانه را بر قالي ات
اختران با ماه شاهد مي شيند
كودكان را نغمه دوتارها
هم بي خوابي ناز مي برد آن سرود
در سكوت شب فراغي شاعرت
قلبها را با سرودش مي ربود
آي صحرا در كدامين روز خوب
اسبها را زين كنم در اين ديار
چشمهايم هم چنان در انتظار
تا سواري بگذرد از اين غبار
عراز محمد اراز نيازي


refrence:TurkmenMiras.IR - تركمنصحرا از اسب خاليست / عراز محمد اراز نيازي - شعر - مطالب سايت
 
آن اسب بی سوار

سيمين بهبهاني اين شعر را در سوگ شاعر دلسوخته جنوب منوچهر اتشي سروده است


گفتم:

ــ «نرو، بمان همين جا!»

بردند دور ازين ديارت

قلب هميشه عاشقم را

نگذاشتند بر مزارت!




بالا بلندِ شعرِ اندوه!

شعرِ پلنگ و بيشه و كوه،

شعر مبارزان نستوه:

«جط زاد»گان روزگارت...


رويت: گذر به ارغوان ها

چشمت: سفر به آسمان ها...

كو سُرخِ شادِ مهربانت؟

كو سبزِ پاكِ بى غبارت؟

اى نيم قرن ازين زمانه،

با جوششى برادرانه،

با من قرين به هر بهانه،
جويم دگر كجا كنارت؟


صد بار، با صلاح جويى،

گفتم: «حذر ز شرمرويى!»

گوى طلب درين مدارا

بيرون افتاد از مدارت.


اسب تو، آن «سفيدِ» توسن،

هر شب كنار خانه ى من،

با شيهه يى ز بى قرارى،

مى ايستد به انتظارت:


سر مى نهد به روى دوشم،

مى گويد اين سخن به گوشم:

ــ «آن مهربان چرا نيامد؟

كو آن عزيزِ غمگسارت؟»


ــ « اسب سفيدِ آتشى جان!

بيهوده يال و دم ميفشان

ديگر كه مى دهد قصيلت؟
در خاك خفته شهسوارت...»



منبع:چراغ هاي رابطه :: آن اسب بى سوار ( شعر )
 
???? ???


مـا نـگـویـیــم بــد و مـیــل بــه نــاحــق نــکــنـیــم
جـامـهی کـس سـیــه و دلـق خــود ازرق نـکـنـیـم
عـیـب درویـش و تـوانـگــر بـه کـم و بیش بـد ست
کار بـد مـصـلـحـت آن سـت کــه مـطلـق نـکـنـیـم
رقـــــــــم مـَـغــلـَـطــــه بـر دفـتــر دانــش نــزنـیـم
ســـــرّ حـق بــــر ورق شـَعـبـده مـُلـحـق نـکـنـیـم
شـاه اگـر جـُرعــهی رنــدان نــه بـه حـُرمت نـوشـد
الـتـفـاتـش بــه مـــی صــاف مـُـــــروّق نــکــنــیــم
خـوش بـرانـیـم جـهــــــــــــــــــان در نـظـر راه روان
فـکــــر اســب سـیــه و زیـن مـُـغـَــرّق نـکــنــیــم
آســمـان کـِشـتـی اربــاب هــنـــر مـیشـکــنــــــد
تـکـیـــه آن بــه کـه بـر ایـن بـحــر مـُعـلـّق نـکـنـیـم
گـر بــــــدی گـفـت حـسـودیّ و رفـیـقـی رنـجـیـــد
گـو تـو خوش بـاش که ما گوش به احمـق نـکـنـیـم
حـافــظ ! ار خـصـم خـطـا گـفـت ، نـگـیـریـم بـر او
ور بـه حـق گـفـت ، جـَـدَل بـا سخن حـق نـکـنـیـم
 
سالار زخم ها

و شمایل آن درخت که افتاد
چه قدر شبیه افتادن کسی بود
که آمده بود کویر را جنگل کند
اما
تکلیف تو ای اسب همین بود
که بی سوار از تنگه
برگردی و عشیره را به شیون فراخوانی ؟
و اسب بی سوار چه قدر شبیه سوار بی اسبی است
تنها میان حلقه ی قاتلانش
تا آن گاه که به تابوت گلپوش زخم های خود خوابیده
ناگاه شیهه کشان
اسبی سیاه فرابرسد
سم بکوبد بالای سر سالار زخم ها و به جوش آوردن خون طایفه را
با این همه
چه قدر این تبر افتاده
یادآور آن سوار برخاسته است آن سرو ...

شاعر:منوچهر آتشی


منبع:??? ?? ?????? ???? ?? ??? ?????
 
دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ، شعرت، سوره ی یاسین نخواهد شد
فریبت می دهند این فصل ها، تقویم ها، گل ها
از اسفند شما پیداست، فروردین نخواهد شد
مگر در جستجوی ربّنای تازه ای باشیم
وگر نه صد دعا زین دست، یک نفرین نخواهد شد
مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سر سنگین نخواهد شد
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد
علیرضا قزوه


????????? 90
منیع:
 
در تمام نقاشی


وخط ، و خط زده شد در تمام نقاشی
که رود از تن قله به سمت سرگردان
به سمت جاری جنگل که پشت آن سوه
که بعدها بزند توی هُرم تابستان
و مرد ، اسلحه اش را گذاشت بر دوشش
و مرد ، اسلحه اش پُر ، پُر از کمی باران
صدای شیهه اسبی ... ، تفنگ را برداشت
نشست پشت همان بوته ها که در پنهان
و اسب آمد و لختی کنار آتش ماند
و بعد آن طرف بوته ناگهان توفان
صدای شیهه اسبی سفید در جنگل
صدای جاری رودی که بعد از آن باران
کمی سکوت ، سپس تا کنار آتش رفت
همین که پچ پچ جنگل به خاطر انسان
و خط ، و خط زده شد در تمام نقاشی
تو از بلندی چشمم نمی شوی پنهان
تو از بلندی قله همیشه آن سوتر
همیشه شکل همان رودها که سرگردان

شاعر:مجید چهار باغی

منبع:???(1)
 
صد سال پیش بود
بهار از پنجره لبریز بود
شکوفه ها روی لب های ریخته بودند
و دهانم پر از صحبت باران بود
درست صد سال پیش
تو آمدی
آن سوی میز نشستی
چشمت پر از ترنج بود
و سراسر آینه بود
من محو حاشیه های زیبا بودم
که ناگاه گفتی : دوستت دارم .


تمام غنچه های گلدان باز شدند
گارسن ها کر شدند
مشتری ها ناپدید شدند
من مانده بودم و تو
در کافه ای بدون سقف
در صحرایی پر از اسب
و باران
حرف تو را
تمام کرد .


.:
منبع:
 
شنیدم که مردی غم خانه خورد
که زنبور بر سقف او لانه کرد
زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن
که مسکین پریشان شوند از وطن
بشد مرد نادان پس کار خویش
گرفتند یک روز زن را به نیش
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و میگفت شوی:
مکن روی بر مردم ای زن ترش
تو گفتی که زنبور مسکین مکش
کسی با بدان نیکویی چون کند؟
بدان را تحمل، بد افزون کند
چو اندر سری بینی آزار خلق
به شمشیر تیزش بیازار حلق
سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟
بفرمای تا استخوانش دهند
چه نیکو زدهست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به
اگر نیکمردی نماید عسس
نیارد به شب خفتن از دزد، کس
نی نیزه در حلقهٔ کارزار
بقیمت تر از نیشکر صد هزار
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد، یکی گوشمال
چو گربهنوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
بنائی که محکم ندارد اساس
بلندش مکن ور کنی زو هراس
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین
دگر اسبی از گله باید گرفت
که گر سر کشد باز شاید گرفت
ببند ای پسر دجله در آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل بر کن از گوسفند
از ابلیس هرگز نیاید سجود
نه از بد گهر نیکویی در وجود
بد اندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به
مگو شاید این مار کشتن به چوب
چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
قلم زن که بد کرد با زیردست
قلم بهتر او را به شمشیر دست
مدبر که قانون بد مینهد
تو را میبرد تا به دوزخ دهد
مگو ملک را این مدبر بس است
مدبر مخوانش که مدبر کس است
سعید آورد قول سعدی به جای
که ترتیب ملک است و تدبیر رای
 
از شهر سرد
صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خويش دست مي كشيد
من خود، گرده هاي دشت را بر ارابه ئي توفاني در نور ديدم:
اين نگاه سياه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - كه
از روشنائي صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام كه خورشيد، عبوس و شكسته دل از دشت مي گذشت،
آسمان ناگزير را به ظلمتي جاودانه نفرين كرد.
بادي خشمناك، دو لنگه در را بر هم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بويناك باد فرو مرد
و زن، شرب
سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند.
ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي گرديم
و من همه جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مي كنم.
***
سپيده دمان را ديدم كه بر گرده اسبي سركش، بر دروازه افق به انتظار
ايستاده بود
و آنگاه، سپيده دمان را ديدم كه، نالان و نفس گرفته، از مردمي
كه
ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند،
دياري نا آشنا را راه مي پرسيد.
و در آن هنگام، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را، به پستي و تاريكي جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
كبوتري
از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي، جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد باز نمي گرديم
و من، همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه مي كنم.
***
خنده ها، چون قصيل خشكيده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده
مي كشند
و قحبه ئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي مي خواند.
علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و باران هاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت
مرا لحظه ئي تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئين تن كن:
من به ظلمت گردن نمي نهم
همه جهان را در پيراهن كوچك
روشنت خلاصه كرده ام و ديگر
به جانب آنان باز نمي گردم



منبع:?????? - ????? ???? ??? ???? ?????
 
شکوهمند و سپید و نجیب و زیبا اسب


که ایستاده پریشا ن میان صحرا اسب


به دور دست افق خیره خیره می نگرد


تمام روز چه می خواهد از تماشا اسب؟


هنوز رام کسی نیست از تنش پیداست


چه کرد فاجعه تازیانه ها با اسب


صدای پای کسی در سرش طنین انداخت


به تاخت می رود آن سمت بی مهابا اسب


به شوق روی دو پایش بلند می شود و


سلام می کند آقا بیا بفرما اسب


رکاب می دهد و مرد می رود بالا


خدا کند که نیفتد.... نیفتد از پا اسب


به باد می سپرد یال تابدارش را


و شیهه می کشد آن مرد بی نشان را اسب


...............


هنوز مثل همیشه کسی سوارش نیست


و باز می رسد از عمق دشت ، تنها اسب






???? ????? منبع:
 
اسب های بی سوار

چندين سوار با اسب رفتند
چندين اسب، بی سوار آمدند،

و عابری
در دلتنگی معبر سنگی اسب و سوار
آن سوتر از دوردست
اندكی بعد از گرد و غبار پای اسبان
گم شد!

آيا اين سكوت
های و هوی تلخ فرو رفتن نيست؟
ورنه كو شكوه برآمدن؟

اين سكوت آيا
پژواك سرد درخود فرو رفتن نيست؟
ورنه بگو كو هشدار به خود آمدن؟

راستی،آيا اين سكوت
حس گنگ راهی قبرستان شدن نيست؟
ورنه
تلاوت زندگی
چرا از معبد
بانگ نمی دهد؟
...

چيزی نگو
بگذار در همين سكوت
در معبر اسب های بی سوار گريه كنم.




منبع:??? ?? : ?????? ????? ( ???? ) / ??? ??? ?? ????
 
این جا، آری، ای کاش اسب می بودم،
تنها و تنها اسبی
در کنار رود.
تنهایی ِ انسان آن چنان افزون است
و رودخانه آن چنان پهناور،
که این جا، آری، ای کاش اسب می بودم،
تنها و تنها اسبی
در کنار رود.
بودن بسان ِ سنگ ِ شعله ور ِ باد،
و خفته چریدن
روی جلگه ی رود،
کنار رود.
به ناگهان، شیهه ای بلند و
چهار نعلی بی پایان
تا هم چنان، سنگ ِ باد بودن و
خفته چریدن
به جانب دیگر رود،
کنار رود.


منبع:Lit Bridge | Farsi | ?? ??? ?? ?????? ??????
 
سواری هست،اسبی و سفر هست
عبور مبهم یک رهگذر هست
به قاب کهنه ی پاییز هر سال
نگاهی هست،لبخند پدر هست

شاعر:علی مطهری
 
آي مادر! اسب و زين من كجاست؟
كفشهاي آهنين من كجاست؟
باز فصل كوچ فصل تير شد
آن پريشان خوابها تعبير شد
آي مادر! فكر كوچ و بار باش
مهربان امشب كمي بيدار باش
چـادر بيچـارگي را بخيه زن
چارق آوارگي را بخيه زن
پر كن از آيينه خورجين مرا
تيز كن خشم تبرزين مرا
(مظفري، مجموعه شعر، 33)

منبع:Soreie Mehr - Magazines
 
اگر اسب بودي، آنوقت مي فهميدي
كه( گهي پشت به زين و گهي زين به پشت)
هيچ تفاوتي به حالت ندارد
وقتي قراراست
كه هميشه سواري دهي
ديگر چه فرقي مي كند؟، زين هايشان را بگذارند و يا نگذارند!!!!!!!!!!!
 
"ملاقات با اسبی کور"

هر کشیش گنهکار، یک کشیش است.
با اینحال، تصور میشود
که یک شاعر باید در جوانی بمیرد
و حتی از اولین بوسه چیزی نداند
و بلبلها او را راندهباشند و لگدمال شدهباشد.
که میداند؟
شب است و باد
با باران در آمیخته است
باران میبارد
و دو پیرمرد خیس میشوند.
چه میشد اگر در پایان
هر کدامشان با اسبی کور
ملاقات میکردند؟

منبع:http://www.poets.ir/index.php?q=taxonomy/term/2



"هرگز..."

هرگز بر ترک اسبی سوار نشدم
و هرگز اسبی را با الاغ تاخت نزدم
پیاده بودم همیشه
و هنوز میگویی:
صریح باش!
صراحت، آری.
ولی کلمات
دست برنمیدارند
از جستجوی جاناش
که بیتردید جاودانهاست
کلمات، تکان نمیخورند
نمیخواهند تکان بخورند
جر آنکه جنون
مجبورشان کند.