راه نادرست

سنا

Active member
نزدیک ظهر بود. حضرت علی (ع) افسار اسب خود را می کشید و به طرف مسجد می رفت. اسب، آرام آرام قدم بر می داشت. نزدیک مسجد، مردی ایستاده بود. مرد با دیدن حضرت علی (ع) جلو رفت و گفت: " می خواهید تا شما نماز می خوانید و برمی گردید من مواظب اسبتان باشم؟" حضرت علی لبخندی زد و اسب را به او سپرد و با خود فکر کرد پس از نماز کمی پول به این مرد می دهم. سپس، برای خواندن نماز به مسجد رفت . چند لحظه بعد ، صدای اذان بلند شد . امام علی (ع) و مردمی که در مسجد بودند مشغول خواندن نماز شدند. مرد با دقت به اندام قوی و کشیدۀ اسب نگاه کرد. ناگهان با خود فکر کرد : چه اسب زیبا و نیرومندی ! حتماً خیلی هم با ارزش و گران قیمت است! چرا مال من نباشد؟ بعد روی اسب پرید و با پا به شکم و پهلو های او کوبید؛ ولی اسب که می دانست ان مرد غریبه است ، محکم سر جای خود ایستاد . مرد هرچه کرد، اسب تکان نخورد . نا امید و عصبانی از اسب پیاده شد . ناگهان فکر بد دیگری به فکرش رسید . با عجله افسار نو اسب را از گردنش باز کرد و دوید و از آنجا دور شد. پس از خواندن نماز ، امام از مسجد بیرون آمد . با دیدن اسب ، همه چیز را فهمید. کمی پول به یکی از یاران خود داد و از او خواست به بازار برود و برای اسب یک افسار دیگر بخرد. مرد پول را گرفت و به بازار رفت. کمی بعد با یک افسار برگشت. حضرت علی (ع) افسار را گرفت و با تعجب به آن نگاه کرد. این ، همان افسار قبلی اسب بود. امام فرمود: " ای کاش آن مرد این کار بد را نمی کرد؛ چون من می خواستم به خاطر نگهداری از اسبم به او پول بدهم ؛ اما او این پول را از راه نادرست و حرام به دست آورد . یعنی از راه گناه. خدا اصلاً این راه را دوست ندارد . ای کاش صبر می کرد و پول حلال به دست می آورد."
 
بالا