داستانهای اسبی کودکانه

یونیکو،اسب شاخدار

واقعا حالم بد میشه وقتی می بینم چه کارتون های مزخرفی برای بچه های این دور و زمونه پخش می کنند. کارتون های آمریکایی که توش یا همیدگر رو به مسخره می گیرند و همش در حال تحقیر همدیگه هستند و بکش بکش و خون و خون ریزی. کارتون های کره ای و ژاپنی هم که مرز خلاقیت رو دست اندرکارانش رد کردن و عملا به جنون و وحشت و عاملهای ترغیب قتل تبدیل شدن و مثلا اینها همش اسمش کارتون هست برای بچه های این کره خاکی که به لطف ماهواره دیگر مثل قدیمها به برنامه شبکه محلی پخش شده از تلویزیون کوچک رنگی و یا بعضا سیاه و سفید دوارن ما بسنده نمی کنند و حتما باید با صدای سه بعدی، صفحه تخت 40 اینچ و بهترین کیفیت براشون پخش بشه و خون و وحشی گری رو با وضوح بالا در ذهنشون حک کنند.

کارتونهای دوران کودکی خودمون رو دوست داشتم. درس زندگی می داد و آرامش بخش بود. داستان های تخیلیش هم برای خودش چیزی به کودک یاد می داد. چیزی از جنس محبت و مهربانی. با کاراکتر داستان گریه می کردیم، می خندیدیم، بدی های داستان به یک جادوگر زشت و سیاه سوار بر جارو ختم می شد و کاراکتر خوب داستان یک زن مهربان و یا مردی دانا بود. هرچه که بود آنها ما رو به میان خودشون می بردند و باهاشون زندگی می کردیم. نه هفت تیر و تفنگی بود و نه خشونت مفرطی. هیچ وقت یادم نمیره که قسمتی از پسر شجاع بود که هنوز هم واقعا اگر این تکه اش رو پیدا کنم بارها و بارها می بینم. همان قسمتی که آن گاو سیاه و ببر پر هیبت رو در روی هم قرار می گیرند و من از تمام وجودم دعا می کردم که جانور خوب داستان دوئل را ببرد و حق به حقدار برسه.

صبح بعد از دوش صبحگاهی که اومدم نگاهی به وقایع شب گذشته بکنم، دیدم یار لینک کارتون دوست داشتنی زندگیش رو پیدا کرده اونم ساعت 3 نصفه شب توی یوتوب. یونیکو رو یادتونه؟ اسب شاخدار؟ من هم این کارتون رو خیلی دوست داشتم هرچند نه به اندازه دلبستگی یار اما کارتون بسیار قشنگی بود. حالا می تونید همه قسمتهاش رو در یوتوب ببینید. قسمت اول رو همین جا می گذارم. به یاد دوران کوددکی که با همه سیاهی ها و تلخی هایش، سادگی هاش برام باقی مونده.
 
داستان پشه و اسب

پشه و

اسب







روزي، روزگاري پيش از اين، هنگامي که اسبي در چمنزاري مشغول چريدن بود پشه اي او را ديد و به سراغش رفت. اسب او را نديد و آن وقت پشه به او گفت :

ـــ آهاي اسب! مگر نمي بيني که من اينجا هستم ؟

اسب جواب داد :

ـــ راستش حالا که گفتي متوجه حضورت شدم.



پشه او را برانداز کرد. به دمش نگاه کرد، به پشتش نگاه کرد، سمهايش را نگاه کرد، بالاخره به گردنش، به اين گوشش، به آن گوشش نگاه کرد.



وقتي که او را خوب از سرتا پا نگاه کردسر کوچکش را تکان داد و گفت :

ـــ رفيق، تو چقدر درشتي!

اسب يالش را تکان داد و گفت :

ـــ هنوز به اندازه کافي نه.

پشه گفت :

ـــ اما من خيلي کوچکم!

اسب که مي خواست سر به سر پشه بگذارد، گفت:

ـــ اي نرا جدي مي گويي ؟

پشه گفت :

ـــ شرط مي بندم که قوي هم هستي.

اسب پوزخندي زد و گفت :

ـــ هه! هه !

پشه باز گفت :

ـــ حتماً براي دسته هاي مگس تره هم خورد نمي کني !

اسب گفت :

ـــ شکي نيست!

پشه گفت:

ـــ براي خرمگس ها هم ؟

اسب جواب داد :

ـــ درست است.

پشه گفت :

ـــ حتي براي دسته سگ ها هم؟

اسب گفت :

ـــ عين واقع را گفتي.



پشه خوشحال شد که اسب اين قدر قوي است. بعد با خودش فکر کرد: « اما من از او قوي ترم » و آن وقت بادط به گلو انداخت و گفت :

ـــ تو هر قدر هم که بزرگ و قوي باشي ما پشه ها از تو قوي تريم، اگر به تو حمله کنيم حسابت پاک است. تو از ما شکست مي خوري.



اسب در جواب گفت :

اوه نه، اينطور نيست.

پشه هم براي اين که حرف خودش را به کرسي بنشاند اصرار ورزيد :

ـــ چرا!

اسب باز هم گفت :

ـــ باز هم مي گويم نه که نه!

يک ساعت، دو ساعت، بحث ها طول کشيدو هيچ کدام نخواستند تسليم شوند.

بالاخره است گفت :

ـــ به جاي اين که با اين بحث هاي بي فايده وقتمان را تلف کنيم بهتر است کمي زورآزمايي کنيم.

پشه که خوشحال شده بود فريادزنان گفت :

ـــ باشد، موافقم!

و بعد به پرواز درآمد و با صداي نازک و زير خود صدا زد:

آهاي، پسرعموها، همه تان به کمک من بيايد!



و آن وقت پشه ها فوج فوج و موج زنان از راه رسيدند! از درخت هاي قان، از صنوبرها، از مردابها، از تالاب، از رودخانه ... همه به سوي اسب هجوم آوردند. وقتي همه شان اسب بينوا را از سر تا پا پوشاندند.



اسب از آنها پرسيد:

ــــ همه تان هستيد، کسي باقي نمانده؟

پشه اي که آتش معرکه را روشن کرده بود گفت:

ـــ نه همه مان هستيم.

اسب پرسيد :

ـــ هرکدام جايي پيدا کرده ايد؟

پشه جواب داد :

ـــ بله، بله.

اسب گفت :

خيلي خوب، پس مواظب باشيد.



و بلافاصله خودش را به پشت، چهار دست و پا به هوا، به زمين انداخت و از چپ به راست و از راست به چپ غلتيد. در يک چشم به هم زدن همه پشه ها، همه گروه مرداب نشين را له کرد.



اما پشه آتش افروز معرکه در گوشه اي قرار گرفته بود، کار آتش افروز ها هميشه همين است. وقتي به کوشش آنها معرکه بر پا شد خودشان از اين که در آن شرکت جويند سرباز مي زنند و گوشه اي امن اختيار مي کنند.



از تمام پشه هاي جنگجو تنها يک باقي ماند و او هم تازه بالهايش کاملاً مچاله شده بود. اين پشه بازمانده به زحمت توانست عقب نشيني کند و موقعي که در برابر پشه آتش افروز قرار گرفت مثل اين که با فرماندهي روبرو شده باشد گزارش داد:

ـــ دشمن از پا در آمده است! اگز چهار سرباز داشتم با هم دست و پاهايش را مي گرفتيم و پوستش را مي کنديم!



پشه آتش افروز گفت :

ـــ آفرين فرزندان!



و وزوزکنان در بيشه به پرواز درآمد تا براي حشره ها و مگس هاي ريز سرود پيروزي سر دهد: فکرش را بکنيد! نژاد نيش ريز بر اسب پيروز شده است! نژاد نيش ريز قوي ترين نوع در دنيا است!



وه چه خيال خامي !!!

+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم آبان 1386 ساعت 0:9 توسط ... بهادر بوربوري ...
 

an1547908

Member
پاسخ : داستان پشه و اسب

خييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييلي قشنگ بود
 
پاسخ : داستان پشه و اسب

یا من خیلی‌ کندم که منظور داستانو نفهمیدم یا بچه ها الکی‌ گفتن که خیلی‌ قشنگو زیبا بود.!! نفس جان بیشتر در مورد داستان توضیح بده تا بفهمیم چی‌ شد.مخصوصا آخرش؟؟؟؟؟؟
 

arshi

Member
پاسخ : داستان پشه و اسب

درسته خیلی متوجه نشدم که چی به چی شد اما خیلی عالی بود!!!!!!!!!!!!!!
 
پاسخ : داستان پشه و اسب

به نظرم نقطه مبهمی وجود نداره
با این حال بگید دقیقا کدوم قسمت رو نفهمیدید تا توضیح بدم
 
داستان خروس زرنگ و نعل اسب بابا رستم

به نام خدا
خروس زرنگ ونعل اسب بابارستم

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
روزی روزگاری در روستایی پیرمرد زحمتکشی به نام رستم زندگی می کرد که چون با همه ی بچه ها مهربان بود و آنها را دوست داشت، بچه ها او را بابارستم صدا می کردند.او یک اسب و یک گاری داشت.هر روز صبح با این اسب و گاری کار می کرد تا پولی به دست آورد و برای همسر پیرش غذا و دیگر لوازم زندگی را بخرد.کار او بردن بارهای مردم از ده به شهر و از شهر به ده بود.مثل وانت بارهای امروزی که مردم با آنها اسباب و اثاثیه و دیگر لوازم را جابجا می کنند.
بابارستم یک خروس زرنگ و باهوش داشت.خروس هر روز صبح زود آواز می خواند و بابارستم با صدای او از خواب بیدار می شد،نماز می خواند و صبحانه می خورد و مشغول کار می شد.
یک روز خروس روی پشت بام نشسته بود و به کوچه نگاه می کرد که بابارستم را دید .بابارستم غمگین و ناراحت ،افسار اسب دردست به سوی خانه می آمد.پای چپ اسب هم می لنگید. خروس از پشت بام پایین پرید و روی گاری نشست و گفت:

سلام بابارستم خوب
ای مرد خوب و محبوب
خسته نباشی باباجون
مونده نباشی باباجون
چیه ؟ چرا گرفته ای؟
غمی داری ؟ غصه داری؟


بابارستم افسار اسب را رها کرد.اسب همان جا نشست و سرش را در میان یالهایش فرو برد.بابارستم به دیواری تکیه داد.با دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد.آهی کشید و گفت:

چی چی بگم خروس جان
دلم تنگه خروس جان
نعل اسبم تو جاده
گیر کرد به سنگ گنده
از سُمّ ِ اون جدا شد
توی جاده رها شد
حاکم شهر سوار یک اسب سفید
به نعل اسب من رسید
نعل اسبمو برداشت
داخل جیبش گذاشت
فکر می کنه که نعل اسب شانس میاره
بخت میاره، اقبال میاره
خواستم بگیرم نعل اسبو از اون
دنبالش رفتم تا در خونه شون
اما نعلو پس نداد و به من گفت:
این نعل، اقبال منه
بخت منه، شانس منه
منم با چشم گریون
خسته و زار و نالون
افسار اسبو گرفتم
اونو به خونه آوردم
بیچاره اسب لنگم!
وای که چقد دل تنگم!

خروس پایین پرید.دور و بر بابارستم چرخی زد. و دوباره روی گاری نشست و فریاد کشید:

قوقولی قوقو حاکم پررو!
می خوام بیام سراغت
بگیرم نعلو از تو
بابارستم بیچاره!
اسبش که نعل نداره
پای چپش می لنگه
از صب تا شب بیکاره
منم خروس پُردل
نترس و شاد و زبل
الان میام سراغت
میشم موی دماغت
تا نعلو پس نگیرم
از پیش تو نمیرم.

بابارستم با خوشحالی به خروس گفت:
راست می گی تو خروسکم؟
خروسک ملوسکم؟
می خوای نعلو بگیری
برای من بیاری؟
کاشکی که پولی داشتم
پولم را برمی داشتم
می رفتم دم مغازه
می خریدم نعل تازه
اما پولی ندارم
فقیرم و بیچاره م

اما خروس با غرورنگاهی به بابارستم کرد و گفت:

بابارستم نگام کن
نگاه به سر تا پام کن
می بینی چقد قشنگم؟
خوشگل و رنگارنگم؟
دل بزرگی دارم
سر نترسی دارم
میرم حاکمو می بینم
نعلو ازش می گیرم

خروس آماده ی رفتن شد.با بابارستم خداحافظی کرد و قول داد که خیلی زود نعل اسبش را بیاورد.توی راه با خودش فکر می کرد که حاکم چقدر نادان است!فکر می کند نعل یک اسب می تواند برایش شانس بیاورد.عجب فکر بیخودی!
توی همین فکرها بود که به رودخانه ای رسید. روی رودخانه پلی برای عبور وجود نداشت.خروس به فکر افتاد تا راهی برای عبور از آن پیدا کند.ناگهان صدایی توجهش را به خود جلب کرد:
هاهاها داری میری کجا؟
میخوای که از آب رد بشی؟
مواظب باش که خیس نشی

ها ها ها ها ها ها

خروس دور و برش را نگاه کرد و قورباغه ای را دید که ورجه ورجه می کند وچشمهایش را می بندد و به او می خندد. با خودش گفت:حالا درسی به این قورباغه ی پررو می دهم تا دیگر به من نخندد.با خونسردی گفت:

قورباغه ی غر غرو
حیوون چاق پررو
چرا چشاتو می بندی؟
میخوای به من بخندی؟
فکر می کنی نمی دونم
چه جوری ار آب رد بشم؟

قورباغه با تمسخر جواب داد:

قورقورقور خروس جون
تو برو توی بیابون
تویی که بال و پر داری
کنار آب چکار داری؟
رودخونه خیلی آب داره
بزرگه پیچ و تاب داره
باید شنا بلد باشی
بپری تو آب و رد بشی

خروس منقارش را به آب نزدیک کرد و گفت:
صغری و کبری هی نچین
نگاه بکن منو ببین
الانه آبو می خورم
رودخونه را خشک می کنم

قورباغه با صدای بلند خندید:

این همه آبو می خوری؟

اما حرفش ناتمام ماند چون خروس آبها را خورد و رودخانه خشک و بی آب شد وقورباغه با چشمان از حدقه درآمده به خروس خیره ماند.
خروس از رود خشک عبور کرد و به قورباغه که همان طور به او خیره مانده بود گفت:

منم خروس پردل
نترس و شاد و زبل
هیچ چیزی مانعم نیست
نمره ی جرأتم بیست
میرم حاکمو ببینم
نعل اسبو بگیرم

قورباغه وحشتزده پا به فرار گذاشت و خروس با صدای بلند خندید و به راهش ادامه داد.

خروس رفت تا به صحرایی رسید.چوپانی را دید که زیر درختی نشسته بود و برای گوسفندانش، نی می زد.خروس به سوی اورفت. تعظیم کرد و گفت:
سلام به مرد چوپان
به آقای مهربان

چوپان که از سلام کردن و تعظیم او خنده اش گرفته بود،جواب داد:

علیک سلام خروس جان
خروسک خوش زبان
تو این ورا چه کار داری؟
تنهایی داری کجا میری؟

خروس گفت:

میرم سراغ حاکم
همون حاکم ظالم
نعل اسبو بگیرم
واسه ی بابای پیرم
بابارستم بیچاره!
اسبش که نعل نداره
ناراحت و دل تنگه
آخه اسبش می لنگه
حاکم نعلشو برده
حقّ بابارو خورده
گفته که نعل شانس میاره
توفیق و اقبال میاره
حاکم با این خرافات
کارش شده مکافات

چوپان گفت:

حالا بیا یه کم بشین
خستگی ها رو در بکن
می خوام برات نی بزنم
تو گوش به ساز من بکن


خروس کنار چوپان نشست و گفت:

باشه عموجون مهربون
گوش می کنم با دل و جون

تا چوپان آمد نی بزند، صدای زوزه ی گرگ بلند شد. چوپان از جا پرید و با وحشت گفت:

خاک به سرم گرگ اومد
دشمن گله اومد
چه کنم چیکار کنم
گرگه را تارومار کنم!

چوبدستیش را از روی زمین برداشت و آماده ی دفاع شد.خروس با گردن افراشته کنارش ایستاد.
همین که گرگ به چوپان نزدیک شد،چوپان چوبدستی را دور سرش چرخاند.گرگ زوزه کشان به او حمله کرد و چوپان با ترس و لرز عقب رفت و می خواست فرار کند که خروس داد زد:

قوقولی قوقو قوقولی قوقو
گرگ سیاه پررو
ای حیوون ورپریده
زورت به گله رسیده؟
الان خودم می گیرمت
زود زود زود می خورمت

گرگ خنده ی بلند و وحشتناکی کرد و گفت:

تو فسقلی منو می گیری ، منو می خوری؟ ها ها ها
اما خروس به او نزدیک شد.دهانش را باز کرد و گرگ را بلعید و در شکمش جا داد.بعد هم به سوی چوپان که از ترس روی زمین افتاده بود رفت و با لحن سرزنش آمیزی به او گفت:

بلند شو مرد چوپان
مثلاً تویی نگهبان؟
گرگو دیدی و ترسیدی
داشتی مثل بید می لرزیدی
حالا گرگه زندونیه
توی شکمم مهمونیه

چوپان با ترس و تعجب نگاهش کرد و از جا برخاست.

خروس با عجله گفت:


دیگه وقتی ندارم
خیلی عجله دارم
میرم سراغ حاکم
همون حاکم ظالم
نعل اسبو بگیرم
من خروس دلیرم
بعد هم راهش را گرفت و رفت. چوپان همان طورحیرت زده به او نگاه می کرد و حرفی نمی زد.خروس رفت و رفت تا به شهر و خانه ی بزرگ و مجلل حاکم رسید.به نگهبان دم در گفت که با حاکم کار واجبی دارد و باید او را ببیند.نگهبان از حاکم اجازه گرفت تا خروس بتواند پیش حاکم برود.حاکم در اتاق بزرگی روی یک صندلی قشنگ نشسته بود و داشت میوه می خورد.نعل اسب را بالای صندلیش آویزان کرده بود.نور خورشید به نعل می تابید و نعل مثل طلا برق می زد.خروس رفت و جلوی او ایستاد و گفت:

می دونی چرا من اینجام؟
این نعل اسبو می خوام
این نعل اسب مال باباس
بابا یه مرد بینواس
نعل اسبش دراومده
پول نداره باز بخره
نعل اسبو بده به من
تا من بهش برگردونم
حاکم قاه قاه خندید و نعل را برداشت ودر شال کمرش پنهان کرد و گفت:

ببین خروس زیرک
زیرک که نه، وروجک
این نعل واسم شانس میاره
توفیق و اقبال میاره
من اونو پس نمیدم
نمیدم و نمیدم
خروس هم با سرسختی جواب داد:

اگر تو نعلو پس ندی
منم همین جا می مونم
از صبح تا شب تو گوش تو
هی می خونم
هی می خونم

و شروع به خواندن با صدای بلند کرد:
قوقولی قوقو
قوقولی قوقو
حاکم شرّ و زورگو

حاکم گوشهایش را با دست گرفت وداد کشید:

بسه دیگه،آواز نخون
گوشای منو کر نکن

خروس گفت : نعلو بده تا نخونم

حاکم جواب داد: نه نمیدم،نه نمیدم
خروس گفت: منم می خونم
و به آوازخواندن بلند ادامه داد.

حاکم فریاد زد:
آهای نگهبان ها کجایید؟
دو نگهبان وارد شدند و تعظیم کردند.حاکم به خروس که همچنان می خواند اشاره کرد و فریاد زد:
زودی آتیش روشن کنید
خروسه را بسوزونید.

نگهبان ها خروس را گرفتند و بیرون بردند.توی حیاط آتش بزرگی روشن کردند و خروس را داخل آتش انداختند و خودشان کنار رفتند.خروس داخل آتش بالا و پایین می پرید و می گفت:

ای آب بریز رو آتیش
آتیش را خاموشش کن
حاکمو حیرونش کن

بعد هم دهانش را باز کرد و آب رودخانه از گلویش روی آتش ریخت و آتش خاموش شد. نگهبان ها وحشتزده به سوی او دویدند و او را گرفتند و کشان کشان با خود نزد حاکم بردند.
وقتی حاکم فهمید که چه اتفاقی افتاده،خیلی عصبانی شد.نعل اسب را در جیبش پنهان کرد و رو به خروس کرد و گفت:

خروسه برو،اینقده پررو نشو
من نعلو پس نمیدم،گوش به حرفت نمیدم

خروس هم جواب داد:

اگر تو نعلو پس ندی
منم همینجا می مونم
وقتی که خوابت ببره
پشت سر هم می خونم
تا اینکه بی خواب بشی
خسته و بی تاب بشی

حاکم گفت:الان می خوام بخوابم
خسته شدم، کلافم

خروس بال ها را به هم زد و خواند:

قوقولی قوقو حاکم زورگو

حاکم دادکشید: آهای نگهبان ها کجایید؟ نگهبان ها آمدند و تعظیم کردند.

حاکم به آنها گفت :
این خروس پرروی لوس
واسم شده یه کابوس
اونو ببرید جلوی روباه بندازید.

نگهبان ها خروس را بردند وداخل قفس بزرگی که روباهی در آن زندانی بود، انداختند.روباه که با دیدن خروس دهانش آب افتاده بود،دور او می چرخید و می خواست خروس را بخورد.اما خروس با شجاعت و بی باکی داد زد:

گرگ سیاه، گرگ سیاه
دلت میخواد یه روباه؟
بیا بیرون روباهو بگیر
بخور تو یک غذای سیر

و دهانش را باز کرد. گرگ از شکمش بیرون آمد، روباه را بلعید و باز به داخل شکم خروس بر گشت.نگهبان ها بازهم وحشت کردند.با ترس و لرز آمدند و خروس را از قفس خارج کردند و بردند.

خروس نزد حاکم ایستاده بود و به او نگاه می کرد. حاکم عصبانی نعل اسب را جلوی خروس انداخت و با خشم گفت:
این نعل اسب بابا
شانس نیاورد واسه ما
نعل اسبه رو بردار
برو دیگه راحتم بذار

خروس با خوشحالی جواب داد:

می خواستی اینو زودتر بدی
اینقده منو تاب ندی
بابارستم بیچاره
اسبش یه نعل نداره
حالا براش نعل می برم
نعلو سرجاش میذارم
تا بره و خوب کارکنه
یه لقمه ی نون درآره
تو هم باید خوب بشی
حاکم محبوب بشی
دس برداری از بدی
حقّ ُ به حقدار بدی

حاکم داد زد:
برو بیرون
خروس هم نعل را برداشت و بیرون رفت. تند تند رفت تا به روستا رسید.بابارستم کنار اسبش نشسته بود و چشم به راه بود.خروس در حالی که نعل را به منقار داشت، به او نزدیک شد.بابارستم از جا پرید و به سوی او رفت. نعل را از اوگرفت و خروس را بغل کرد و بوسید.

خروس خوشحال و سرافراز گفت:

سلام سلام باباجون
بابارستم مهربون
همونجوری که گفتم
نعل اسبو گرفتم،
نعل اسبو گرفتم
حاکم رو از رو بردم

بابارستم خروس را نوازش کرد و گفت:

سلام به تو خروسکم
عروسکم،ملوسکم
نعلو گرفتی جونم
من قدرتو می دونم
تو پردل و زرنگی
خروسک قشنگی
خسته نباشی گلکم
خروسک ملوسکم

خروس شروع کرد به تعریف کردن که:

حاکم وقتی منو دید
از من حسابی ترسید
گفت بیا نعلو بردار
برو منو راحت بذار
منم نعلو برداشتم
زودی برات آوردم
نعلو به سمِّ اسب بکوب
برو سر یه کار خوب
بابای خوب و کاری
چند روزه که بیکاری
حالا برو سرکار
خدا تو را نگهدار

بابارستم باز هم خروس را بوسید و نعل را به سم اسب کوفت.بعد هم افسار اسب را در دست گرفت و رفت تا کارکند. خروس هم همانجا روی لبه ی پنجره نشستزد زیر آواز:

قوقولی قوقو
آواز می خونم
توی خونه ی
بابامی مونم
بابارستم رفت
با اسب سرکار
شکرخدا
نمونده بیکار
نعل اسبو آوردم
شادی واسش آوردم
هیچ نعل اسبی
شانس نمیاره
شانسی نداره
هرکی بیکاره
قوقولی قوقو
زبر و زرنگم
خروس نازم
خیلی قشنگم
قوقولی قوقو
قوقولی قوقو
صبح سحر من
می خونم آواز
تا خواب نمونی
چشات بشن باز
وقتی که خورشید
تو آسمونه
آدم زرنگ
خواب نمی مونه
قوقولی قوقو
خروس نازم
بیدار شو از خواب
بشنو آوازم
قوقولی قوقو
قوقولی قوقو

خروس با شادی آوازمی خواند.او از اینکه توانسته بود کاری برای بابارستم خوب و مهربان و زحمتکش انجام بدهد، از شادی در پوست خود نمی گنجید.


منبع: http://www.taranehaykoodakan.blogfa.com/post-244.aspx
 
آخرین ویرایش:
دختر غازچران

به نام خدا
قصه ی دختر غازچران
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
روزی روزگاری در کشوری ملکه ی پیری زندگی می کرد که یک دختر داشت. شوهر ملکه یعنی پادشاه، سال ها پیش مرده بود و ملکه به تنهایی کشورش را اداره می کرد. وقتی موقع شوهر کردن دخترش شد، ملکه به او گفت که باید به سرزمین دیگری برود و با پسر پادشاه آن کشور ازدواج کند. ملکه تمام طلا و جواهراتش را به دختر بخشید و دستمال سفیدی را برداشت و دست خودش را برید و سه قطره از خونش را روی دستمال ریخت و دستمال را هم به شاهزاده خانم داد و گفت:«دخترم، از این دستمال به خوبی نگهداری کن. این دستمال در بین راه به تو کمک خواهد کرد.» شاهزاده خانم اسب سفیدی داشت که می توانست حرف بزند، موقع حرکت سوار اسبش شد و از مادرش خداحافظی کرد و همراه با یک دختر خدمتکار به سوی سرزمین شاهزاده حرکت کرد. شاهزاده خانم و خدمتکارش رفتند و رفتند تا تشنه و خسته شدند.شاهزاده خانم از خدمتکارش خواست تا برایش از چشمه، در جام زرین آب بریزد و بیاورد اما دختر خدمتکار که با شاهزاده تنها بود، نمی خواست دستور او را اطاعت کند.او جام زرین را به شاهزاده خانم نداد و گفت:«اگر آب می خواهی خودت از اسب پایین بیا و آب بنوش.»شاهزاده هم به ناچار از اسب پیاده شد و خودش از آب چشمه نوشید و باز به راه افتادند و رفتند. یک بار دیگر هم بین راه به چشمه ی آبی رسیدند و شاهزاده خانم از خدمتکارش آب خواست اما خدمتکار به او آب نداد.وقتی شاهزاده خانم خم شد تا از چشمه آب بنوشد، دستمالی که مادرش سه قطره خون روی آن ریخته بود، از جیبش داخل آب افتاد. همین که دستمال در آب افتاد، شاهزاده ضعیف و ناتوان شد.خدمتکارش هم او را وادار کرد تا لباس و اسب و جواهراتش را به او بدهد و خودش لباس خدمتکاری بپوشد.بعد هم او را قسم داد تا از این ماجرا به کسی چیزی نگوید.
آنها رفتند و رفتند تا به دربار نامزد شاهزاده خانم رسیدند.دختر خدمتکار خودش را شاهزاده خانم معرفی کرد وبه شاهزاده خانم اشاره کرد و گفت:« این هم خدمتکار من است.»او با پادشاه جوان کشور عروسی کرد و به پدر شوهرش گفت که کاری به شاهزاده خانم که حالا خدمتکار شده بود بدهند تا بیکار نماند.پادشاه پیرهم دخترک را برای چراندن غازها پیش یک پسر غازچران فرستاد.شاهزاده خانم هر روز همراه پسر می رفت و به او کمک می کرد.دختر خدمتکار می ترسید که اسب سفید شاهزاده خانم حرفی به پادشاه بزند و او را رسوا کند.این بود که دستور داد اسب را بکشند و سرش را از تن جدا کنند.شاهزاده خانم با اشک و آه از پادشاه پیر خواهش کرد تا سر اسب را زیر دروازه ای که او هر روز از زیر آن عبور می کرد آویزان کند.پادشاه پیر که دلش به حال دختر تنها می سوخت، قبول کرد و دستور داد سر اسب را زیر دروازه آویزان نمایند.هر روز دخترک زیر دروازه می ایستاد و با سر اسبش گفتگو می کرد. سر اسب به او می گفت:« شاهزاده خانم بینوا! اگر مادرت بفهمد چه به روزت آمده، دلش از غم پاره پاره می شود.»
وقتی دختر و پسر غازچران به چراگاه می رسیدند،شاهزاده خانم گیسوانش را که مثل طلای ناب بود، باز می کرد.پسر غازچران هم هوس می کرد که چند تار موی او را بچیند.اما دخترک از دست او فرار می کرد و از باد کمک می خواست.باد هم کلاه پسر را با خودش می برد و پسر برای گرفتن کلاهش دنبال آن می دوید.این ماجرا هر روز تکرار می شد تا این که پسر غازچران عصبانی شد و پیش پادشاه پیر رفت و از دست دخترک شکایت کرد. فردای آن روز پادشاه کنار دروازه پنهان شد و گفتگوی دختر و سر اسب را شنید.بعد هم تا چراگاه او را تعقیب کرد و تمام ماجرا را با چشم خود دید.
شب که شد،پادشاه دخترک غازچران را احضار کرد و از او پرسید معنی کارهایی که می کنی چیست؟شاهزاده خانم جواب داد:« من قسم خورده ام که به کسی حرفی نزنم.»پادشاه که دید دختر خیلی راز دار است، از او خواست تا رازش را به بخاری بگوید.خودش هم پشت بخاری پنهان شد و تمام ماجرا را از زبان او شنید.پادشاه پیروقتی ماجرای شاهزاده خانم را فهمید، لباس بسیار زیبایی به اوداد و از او خواست تا آن را بپوشد و در مهمانی بزرگی که در قصر برپا می شود، شرکت نماید. شاهزاده خانم واقعی لباس را پوشید و موهای طلاییش را به زیباترین شکل آرایش کرد و به مهمانی رفت.دختر خدمتکار که جای او را گرفته بود،او را نشناخت.توی مهمانی به همه خوش گذشت.دختر خدمتکارکنار شاهزاده ی جوان نشسته بود؛ شاهزاده خانم واقعی هم در کنار آنها نشست وهمه به خوردن و آشامیدن مشغول شدند.آن وقت پادشاه پیر رو به دختر خدمتکار کرد و گفت:« من یک معما طرح می کنم و از تو می خواهم آن را حل کنی.»دخترخوشحال شد و با دقت به حرف های پادشاه گوش داد.پادشاه پیر برای او ماجرای شاهزاده ای را تعریف کرد که خدمتکارش به او خیانت می کند و جای او را می گیرد و شاهزاده ی واقعی را برای خدمتکاری می فرستد.بعد از دختر پرسید:حالا تو بگو سزای چنین خدمتکاری چه باید باشد؟ دختر که یادش رفته بود خودش چه رفتاری با شاهزاده خانم داشته است، فوری جواب داد:« سرورم، سزای عمل چنین کسی آنست که او را توی بشکه ای پر از میخ بیندازند و بشکه را به دو اسب سفید ببندند و اسب ها را وادار به دویدن کنند تا آدم خیانتکار با زجر و شکنجه بمیرد و به سزای عمل زشتش برسد.»
پادشاه پیر گفت:« آن شخص خائن تو هستی و مجازات خودت را هم تعیین کردی.حالا من همین مجازات را در مورد تو اجرا می کنم.» سپس دستور داد تا او را در بشکه ای پر از میخ انداختند و به دو اسب سفید بستند؛ اسب ها آنقدر دویدند تا دختربدجنس کشته شد و به سزای عملش رسید.آن وقت پادشاه جوان و شاهزاده خانم با هم عروسی کردند و هر دو به خوبی و خوشی و در آرامش و صلح و دوستی و صفا در کنار هم زندگی و حکومت کردند.انشاالله همان طور که آنها به آرزوهایشان رسیدند، شما هم به آرزوهایتان برسید.بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.


منبع:ترانه های کودکان - قصه ی دختر غازچران
 
داستان بار الاغ روی دوش قاطر


روزی یک مرد روستایی، مقدار زیادی از محصولات کشاورزی را بار خر و قاطرش کرده بود و به شهر می‏برد تا بفروشد. خر و قاطر، هر دو خورجین‏هایشان پر از بار بود. خر، تا وقتی که در دشت و جاده صاف و هموار بودند، خیلی راحت و آسان راه می‏رفت، اما همین کار از دشت خارج شدند و به منطقه کوهستان رسید، یکباره احساس کرد که بارش سنگین شده، و قدم‏هایش کند و آرام شد. خر، که به سختی قدم برمی‏داشت و عرق می‏ریخت، رو به قاطر کرد و گفت:دوست من! اگر بتوانی مقداری از بار مرا کم کنی، من راحت‏تر می‏توانم راه بروم. این بار برایم خیلی سنگین است!اما قاطر به این خواهش الاغ هیچ اعتنایی نکرد و همچنان به راه خود ادامه داد. الاغ، کمی دیگر به راه رفتن ادامه داد، تا اینکه زیر آن بار سنگین، از پا در آمد و نقش زمین شد و جان داد!مرد کشاورز، وقتی با این صحنه روبرو شد، کمی ایستاد و با درماندگی به خر مرده نگاه کرد. سپس چون چاره دیگری نداشت، تمام بار الاغ را برداشت و پشت قاطر گذاشت، پوست خر مرده را هم کند و بالای بارها گذاشت و قاطر را به سوی شهر هی کرد. قاطر بیچاره، که زیر سنگینی آن همه بار، نفسش بند آمده بود، اخم‏هایش را درهم کشید و با خودش گفت:
-خودم کردم که لعنت بر خودم باد! کاش به حرف خر گوش می‏کردم و کمی از بارش را برمی‏داشتم. آن وقت خر بیچاره زنده می‏ماند و من مجبور نمی‏شدم این همه بار سنگین را خودم به تنهایی بکشم!
 

پیوست ها

  • olagh2_0_67647.jpg
    olagh2_0_67647.jpg
    24.5 کیلوبایت · بازدیدها: 1

داستان رستم پهلوان

در زمان هاي خيلي دور پسري متولد شد كه اسم او را رستم گذاشتند. زال پدر رستم دوست سیمرغ بود. رستم موقع تولد آن قدر درشت بود كه از شكم مادرش بيرون نمي آمد. براي همين زال يكي از پرهايي را كه سيمرغ به او داده بود سوزاند تا سيمرغ به كمكش بيايد. سيمرغ با نوعی عمل جراحی رستم را به دنیا آورد.​


hero2.jpg

مي گويند رستم اولين بچه اي ست كه به اين شكل متولد شد.
رستم قوی و باهوش بود. پدربزرگ رستم هم پهلواني قوي بود. او به رستم نصيحت كرد هيچ وقت بدي نكند و فقط به راه خدا و راه راست برود.​
شبي فيلي طنابش را پاره كرد و به مردم حمله كرد. رستم رفت تا نگذارد فيل به مردم آسيب برساند. فیل خرطومش را بلند كرد تا به رستم صدمه بزند. ولي رستم قوي تر بود و فيل را تنبيه كرد.
hero3.jpg


روزي پدر رستم به او گفت:"قلعه خيلي بزرگي هست. شاه به نياي تو نريمان دستور داده بود قلعه را بگيرد. نیای تو يك سال جلوي در بود. آخر سنگي انداختند و او را كشتند.
مردم قلعه هيچ وقت از قلعه بيرون نمي آيند. چون خودشان در داخل قلعه خوراك و پوشاكشان را به دست مي آورند و طلا هم دارند. تنها چيزي كه خيلي دوست دارند و آن را مي خواهند نمك است. تو کاروانی از شتر بردار. بر پشتشان نمك بگذار و به قلعه آنها برو."
رستم در بار نمك چند نفر را قايم كرد و به طرف قلعه به راه افتاد.​
قلعه خيلي بزرگ بود. وقتي سربازان قلعه فهميدند رستم بار نمك دارد، او را به داخل قلعه راه دادند. رستم تا شب نمك ها را فروخت. شب كه همه خوابيدند رستم و كساني كه در بار نمك قايم شده بودند به سربازان حمله كردند و قلعه را گرفتند.
hero4.jpg


بعد از اين كه رستم قلعه را گرفت به شهرش برگشت. در شهر برايش گله هاي اسب آوردند تا از بينشان اسب خودش را پيدا كند. هر اسبي كه مي آمد رستم دستش را پشت آن فشار مي داد. آن قدر زور رستم زياد بود كه پشت اسب ها خم مي شد و شكمشان به زمين مي رسيد. آخر رستم اسبش را پيدا كرد. اين اسب رخش نام داشت. مثل فيل قوي بود. پاهايش كوتاه و چشمانش سياه و بسيار تيز بود. چوپانی که اسب را آورده بود گفت:"قيمت اين اسب بروبوم ايران است." يعني رستم با اسبش بايد از ايران حفاظت كند.
حالا رستم پهلواني قوي و باهوش بود كه دشمنان ايران از او مي ترسيدند.​

نویسنده و تصویرگر: حمیده احمدیان راد



 
آخرین ویرایش:
من متاسفانه نتونستم پیدا کنم این کارتون زیبا رو و بگذارم اینجا.آخه قرار بود قسمت اولش رو بگذارم.از این بابت عذر میخوام از همه کودکان امروزانجمن و نیز کودکان قدیمی...
و اگر کسی این محبت رو کرد،همه ازش ممنونیم:smilingsmiley:

(لطفا این ارسال رو دومین ارسال این تاپیک قرار بدید،چون در ادامه اولین ارسال تاپیک نوشتم.ممنون)
 
آخرین ویرایش:
اسبی به نام هرولد

.






اسبي به نام هَرولد در مزرعهاي به تنهايي زندگي ميكرد. او بعضي وقتها كمي احساس تنهايي ميكرد، ولي زياد ناراحت نميشد چون خوشش ميآمد براي خودش بازي اختراع كند.
بعضي اوقات او وانمود ميكرد كاپيتان يك كشتي است كه دزدان دريايي به آن حمله كردهاند. شمشيرش را ميچرخاند و دزدان دريايي پُررو را از روي عرشه ميراند. گاهي وانمود ميكرد در صحرا گم شده و دارد از تشنگي ميميرد. خودش را روي علفها ميكشيد، انگار كه در حسرت يك قطره آب است. اين بازي بيشتر از بقيهي بازيها حيوانات ديگر را به خنده ميانداخت.
همه دوست داشتند هَرولد را موقع بازي كردن تماشا كنند. آنها كنار مزرعه مينشستند و بازي كه تمام ميشد كف ميزدند و هورا ميكشيدند. وقتي هرولد وانمود ميكرد يك اسب مسابقه است همه خيلي ذوق ميكردند. اين بازي هنگامي انجام ميشد كه هرولد نسيم گرم دلچسبي روي صورتش احساس ميكرد. او سرش را بلند ميكرد و هوا را به بينيهايش ميكشيد. بعد شروع ميكرد به دويدن و تا آخر مزرعه كه به پَرچين بلندي ختم ميشد، چهار نعل ميتاخت.
همان طور كه هرولد تا آخر مزرعه به سرعت ميدويد بقيهي حيوانات داد ميزدند: «برو هرولد! تو ميتوني!» وقتي هرولد از روي پرچين ميپريد و در آن سو به سلامت فرود ميآمد، همه هورا ميكشيدند و كف ميزدند.
روز مورد علاقهي هرولد چهارشنبهها بود. مثل همين چهارشنبه.
وقتي هرولد صداي اتوبوس را شنيد به سمت حصار مزرعه دويد. او صبورانه كنار حصار منتظر ماند تا بچهها يكي يكي از اتوبوس پياده شوند.
- سلام هرولد. يه چيزي برات داريم.
بچهها سيبها را از كيفشان درآوردند و به هرولد خوراندند. سارا گردن هرولد را نوازش كرد و گفت: «ما خيلي دلمون برات تنگ شده بود هرولد». هرولد در حالي كه سيبها را با ملچ ملوچ ميجويد گفت: « منم دلم براي همهتون تنگ شده بود».
قبل از اين كه هرولد بتواند چيز ديگري بگويد حس كرد كسي سوارش شده. برگشت و ديد «بِن» روي پشتش نشسته.
بِن به هرولد لگد زد تا حركت كند و گفت: «يالا هرولد، بهم سواري بده.»
هرولد با نگراني گفت: «همين الان پياده شو.»
بن اصرار كرد: «خواهش ميكنم. فقط يه سواري كوچولو.»
هرولد با تَحكُّم گفت: «نه! تو اجازه نداري پشت من بشيني. بايد همين الان پياده شي.»
بن همان طور كه به هرولد لگد ميزد شروع كرد به خواندن: «هرولد ترسيده! هرولد ترسيده!»
بچههاي ديگر داد زدند: «بيا پايين بن. اگه نياي هرولد توي دردسر ميفته.»
بن به هرولد گفت: «باشه اگه به دور كوچولو بزني قول ميدم پياده شم.»
هرولد گفت: «باشه پس قول دادي پياده بشي.»
بن گفت: «قول ميدم!»
هرولد به آرامي شروع به حركت كرد. بن بالا و پايين ميپريد، به هرولد لگد ميزد و فرياد ميكشيد: «تندتر! تندتر! هرولد نميتونه تند بره! هرولد ديگه پير شده!»
هرولد بيآن كه فكر كند سرعتش را بيشتر كرد. بن بالا و پايين ميپريد و داد ميزد: «هوووراااا!»
همين كه هرولد دور زد كه برگردد، نسيم گرمي روي صورتش وزيد. او گردنش را بلند كرد، هوا را به بينيهايش كشيد و ناگهان هيجانزده شروع به تاخت و تاز كرد.
بن با نگراني گفت: « خُب حالا ميتوني وايسي هرولد.»
اما هرولد آنقدر هيجانزده بود كه صداي بن را نشنيد. در واقع هنگامي كه شروع كرد به چهارنعل دويدن، به كلي يادش رفت كه بن هم آنجاست.
همان طور كه هرولد به سرعت به سمت آخر مزرعه ميرفت بن فرياد ميزد: «كمك! كمك!»
حيوانات وقتي ديدند هرولد به سرعت به سمت پرچين بلند ميدود داد زدند: «برو هرولد! تو ميتوني.»
هرولد از روي پرچين پريد و در آن سوي ديگر فرود آمد.
ناگهان به ياد بن افتاد و با نگراني به عقب برگشت. «بن تو حالت خوبه؟»
بن چيزي نگفت.
بچه ها دوان دوان خود را به آخر مزرعه رساندند و از سوراخ پرچين رد شدند.
سارا با دلواپسي گفت: «خوب حالا ميتوني بياي پايين. هرولد وايستاده»
ولي بن باز هم چيزي نگفت. با دستهايي به سفيدي گچ به يالهاي هرولد چنگ انداخته بود و در حالي كه از سر تا پا ميلرزيد همان جا نشسته بود.
سارا با كمك يكي از پسرها بن را پايين آورد و بن بيآن كه چيزي بگويد از مزرعه بيرون رفت و سوار اتوبوس شد.
هرولد با نگراني به بچهها نگاه كرد و گفت: «اميدوارم حالش خوب باشه»
سارا گفت: «من مطمئنم حالش خوبه. تقصير تو نبود. تو ازش خواستي بياد پايين. خودش گوش نداد.»
هرولد هر روز دلواپس بن بود و پيش خودش فكر ميكرد آيا بچهها باز هم اجازه خواهند داشت او را ببينند يا نه. او بيشتر از هميشه احساس تنهايي ميكرد. كارش اين شده بود كه بنشيند و روزها را بشمارد تا بچهها برگردند.
چهارشنبه رسيد ولي خبري از بچهها نبود. هرولد در مزرعه دراز كشيد و سرش را روي علفها گذاشت. دل و دماغ هيچ كاري برايش نمانده بود.
خرگوش داد زد: «يالا هرولد! ما ميخوايم بازي دزداي دريايي رو ببينيم»
گاو فرياد كشيد: «از روي پرچين بپر»
هرولد حتي سرش را هم بلند نكرد و همان جا روي علفها باقي ماند. همهي حيوانات دلشان براي هرولد ميسوخت. هفتهها گذشت، بچهها برنگشتند و هرولد غمگين و غمگينتر شد.
يك صبح زيبا، وقتي خورشيد داشت طلوع ميكرد و پرندهها آواز ميخواندند، هرولد بعد از مدتها براي اولين بار سرش را بلند كرد. او بلند شد و به سرعت به سمتي دويد كه صداي موتور ماشين ميآمد. يك كاميون كنار حصار ايستاد و رانندهاش كه آهنگ شادي را با سوت ميزد از آن پياده شد.
هرولد وقتي فهميد از اتوبوس بچهها خبري نيست سرش را پايين انداخت و برگشت.
ولي به محض اينكه در پشت كاميون باز شد و صداي آشنايي شنيد برگشت.
«هييييههههاااا»
ماده اسب سفيد زيبايي از كاميون پياده شد و به مزرعهي هرولد آمد.
راننده كاميون لبخندزنان گفت: «اين هم يه رفيق براي هرولد»
ماده اسب مودبانه گفت: «تو بايد هرولد باشي. من جين هستم. ميخواي با هم دوست باشيم؟»
هرولد بزرگترين لبخند عمرش را زد و جواب داد: «بله، بله البته» و آنها كنار يكديگر در مزرعه به قدم زدن پرداختند.
از آن روز به بعد آنها با هم بازي ميكردند و خوش ميگذراندند. حتي بن و بقيهي بچهها هم برگشتند و به ديدنش آمدند كه خوشحالي هرولد را چندين برابر كرد.نويسنده: اچ ماروكوترجمه: پرتال سرگرمی و خبری جوان

منبع:
اسبي به نام هَرولد (داستان کوتاه کودک) | پرتال سرگرمي و خبری جوان
 
آخرین ویرایش:
کره اسب

در زمان قديم زن و مردى بودند که زندگى خوبى داشتند. شادى اين زن و شوهر با به دنيا آمدن يک پسر کامل شد. هفت، هشت سالى گذشت و پسرک به مکتب رفت. يک روز زن بيمار شد و مرد.
مرد رفت زن ديگرى گرفت. اين زن چشم نداشت پسر شوهرش را بيند. خودش بچهدار نمىشد و وجود اين پسر مثل خارى به چشم او مىرفت. تصميم گرفت او را سر به نيست کند. پهلوى زن جادوگرى رفت و راه کار را از او پرسيد.
زن جادوگر گفت: 'وقتى غذا مىپزي، توى ظرف پسر زهر بريز و جلو او بگذار.'
پسر کره اسبى داشت که از شياطين بود. وقتى پسر از مکتبخانه برگشت و رفت به کره اسب کاه و جو بدهد، کره اسب گفت: 'زن پدرت امشب زهر توى ظرف تو ريخته و بايد متوجه باشى که از ظرف جلوى خودت غذا نخوري.'
وقتى شام آوردند، پسر پهلوى پدرش نشست و از ظرف او غذا خورد.
فردا زن پدر رفت پيش زن جادوگر و موضوع را بهش گفت. زن جادوگر گفت: 'وقتى مىخواهى نان بپزي، روى يکى از نان زهر بريز، و آن را توى سفرهٔ پسر بگذار.'
کره اسب هر چه که گذشته بود به پسر گفت و پسر نان را نخورد.
زن پهلوى جادوگر رفت. جادوگر گفت: 'برو چاهى بکن و روى آن را فرش بينداز وقتى پسر مىخواهد از روى فرش بگذرد، توى چاه مىافتد و تو راحت مىشوي.'
پسر چند روز بعد وقتى از مکتب برمىگشت ديد جلوى باغ خانهشان فرشى روى زمين پهن است. قبلاً اسب به او گفته بود، که اگر ديدى فرش روى زمين افتاده از روى آن بپر، زيرا زير فرش چاه کنده شده است. پسر خيز برداشت و از روى فرش پريد.
زن پدر که ديد هيچکدام از حيلهاش کارگر نيست، باز پهلوى زن جادوگر رفت و گفت چارهاى بکن، اين پسر پيش از وقت از کارهاى ما با خبر مىشود. جادوگر گفت: 'هيچکس توى خانهٔ شما نيست که به او خبر بدهد؟' زن گفت: 'نه، توى خانه غير از من و شوهرم و پسرک هيچکس نيست.' جادوگر گفت: 'حيوانى هم در خانه نداريد؟' زن گفت: 'چرا، اين پسر يک کره اسب دارد.' جادوگر گفت: 'هيهات که کار، کار همين کره اسب است و بايد اول کره اسب را از بين ببريم، تو امروز خودت را به بيمارى بزن و به حکيم هم رشوه بده که بگويد دواى تو گوشت کره اسب است.'
زن اول رفت خانه حکيم و او را ديد، بعد هم رفت به خانه و يک سفره نان خشک به کمرش بست و توى رختخواب خوابيد و بناى آه و ناله را گذاشت و هر حرکتى که مىکرد نان خشک صدا مىکرد.
شوهرش دستپاچه شد و دنبال حکيم رفت. حکيم گفت: 'بيمارى اين زن خيلى سخت است و دوايش فقط گوشت کره اسب است' مرد گفت: 'خيلى خوب، فردا کره اسب را مىکشم.'
شب که پسر از مکتبخانه برگشت. کره اسب به او گفت: 'فردا مىخواهند مرا بکشند، و بعد تو را سر به نيست کنند، من شيههٔ اول را که کشيدم، بدان که از طويله بيرونم مىبرند، وقتى دست و پاى مرا بستند، شيههٔ دوم را مىکشم، و شيههٔ سوم را که کشيدم، کارد بر حلقم گذاشتهاند.'
پسر فردا صبح رفت به مکتبخانه و جيبهايش را پر از خاکستر نرم کرد و پسرک بنا کرد شور زدن، صداى شيههٔ دوم را که شنيد، بلند شد، يک قبضه خاکستر ريخت توى چشم ملا و از مکتبخانه بيرون آمد و بدو بهطرف خانه رفت.
وقتى به خانه رسيد ديد کره اسب را خوابانده و کارد را بر حلقش گذاشتهاند. گفت: 'بابا، چرا مىخواهى اسب مرا بکشي.'
پدرش گفت: ' مادرت مريض است و حکيم گوشت کره اسب را دواى او کرده است.'
پسر گفت: 'باشد، پس اجازه بده من يکبار سوار شوم.'
پدر گفت: 'خيلى خوب.'
پسر اسب را زين کرد و خورجين را که آماده کرده بود اندخت روى اسب و سوار شد و بنا کرد دور خانه تاب بخورد. يک دفعه کره اسب از سر مردم پريد و به تاخت از شهر بيرون رفت.
رفت و رفت و رفت تا رسيد به گلهاي، که چوپان داشت يک بزغاله مىکشت. شکمبهٔ بزغاله را خريد و پاک کرد و شست و گذاشت توى خورجين و به راه افتاد. تا به شهر بزرگى رسيد.
جلوى دروازه از اسب پياده شد، لباس کهنه پوشيد و شکمبه را به سرش کشيد و شد 'کچلو.' کره اسب گفت: 'چند تار از موى مرا بردار، هر وقت کار داشتي، يکى را آتش بزن، فورى من حاضر مىشوم.'
پسر رفت و توى باغ بزرگى شاگرد باغبان شد. نگو که اين باغ شاه بود.
يکروز که باغبان نبود، موى کره اسب را آتش زد، اسب که حاضر شد لباسهاى نو خود را پوشدى و شکمبه را از سر برداشت و سوار اسب شد و از اين طرف به آن طرف مىرفت. دختر کوچک پادشاه از پنجره قصر او را ديد و يک دل نه، صد دل عاشق او شد.
عصر که باغبان آمد ديد تمام سبزهها لگد مال شده است. به پسر گفت: 'چه کسى توى باغ اسبدوانى کرده؟' گفت: 'نمىدانم' بالاخره باغبان او را بيرون کرد و پسر هم رفت تون سوزان حمام شد.
آن زمان رسم بود که دخترها هرکس را که مىخواستند، نارنج را توى سر او مىزدند. يکروز همهٔ مردم شهر توى ميدان جمع شدند. دختر بزرگ پادشاه نارنج را توى سر پسر وزير زد. و دختر دومى به پسر وزير ديگر. دختر کوچک گفت: 'شوهر من اينجا نيست.' به او گفتند: 'بهجز کچلى که تون سوزان حمام است، هيچ کس در شهر نيست.'
پادشاه دستور داد کچل تونسوزان را هم بياورند. کچل که توى ميدان آمد، دختر کوچک نارنج را زد توى سر او.
سر و صداى همه در آمد و ناراحت شدند. اما دختر گفت: 'من بهجز او هيچ کس ديگر را نمىخواهم.' بالاخره دختر پادشاه و پسر با هم عروسى کردند. پادشاه به دو داماد ديگر قصرهاى بزرگ داد اما به او گفت: 'بايد برويد توى سر طويله اسب زندگى کنيد.'
چند روزى گذشت و پادشاه بيمار شد. حکيم گفت: 'دواى شاه گوشت وحش (آهو) است' پسر موى اسب را آتش زد و سوار اسب شد و به صحرا رفت و همهٔ آهوها به اطاعت خود در آورد و دور خود جمع کرد.
دو داماد بزرگ هرچه در بيابانها گشتند هيچ حيوان وحش نديدند، تا اينکه به پسر رسيدند ولى او را نشناختند چون شکمبه را از سرش برداشته بود. گفتند: 'يکى از آهوها را به ما بفروش' پسر گفت: 'من يکى از آهوها را مىکشم و به شما مىدهم ولى در برابر بايد روى کفل هر دوى شما را مهر بزنم.' آنها قبول کردند و وقتى مىخواستند آهوى کشته را ببرند، گفت: 'شما گوشت آهو را مىخواهيد و کله و قليهاش (qalya - شيردان و شکمبه) را خودم بر مىدارم.' و مىگويد: 'مزهاش به کله و به قليهاش.' و کله و قليه را برداشت و به خانه آمد و اسب را هم مرخص کرد. قليه را به زنش داد که بپزد و براى شاه ببرد.
دامادها گوشت آهو را بردند و پختند ولى به شاه که دادند هيچ مزهاى نداشت و حال شاه بدتر شد. اما دختر کوچک قليه را که آورد. شاه خورد و حالش خوب شد. شاه ديد يک پر کاه توى کاسه غذا افتاده به دختر کوچک گفت: 'پدر، چرا توى اين کاسه کاه افتاده است.' گفت: 'کسى که توى سرطويله زندگى مىکند، وضعش بهتر از اين نمىشود.' پسر هم مىگويد: 'به دامادهاى ديگر هم من گوشت دادهام و علامتش هم مهرى است که روى کفل آنها زدهام.' پادشاه دامادهايش را احضار مىکند و مىبيند داماد کوچکى راست مىگويد. پسر شکمبه را از سر بر مىدارد و لباسهاى خوب مىپوشد و از نو جشن مىگيرند و پادشاه قصر بزرگى به آنها مىدهد و سالها به خوبى و خوشى و خوبى زندگى مىکنند.


منبع:http://vista.ir/content/108532/کره-اسب/
 
آخرین ویرایش: