بخت

دخترک هر روز و هر روز از کنار پنجره بیرون را نگاه می کرد و انگار منتظر بود.

وقتی از شوهر و ازدواج با او حرف می زدند چشمانش را ریز می کرد و انگار که دارد
به چیزی دور ودراز فکر می کند، می گفت: همین روزهاست که مرد آرزو های من با
اسبی سفید خواهد آمد.
*****
رفتم به بازار و اسبی سفید خریدم. حسابی تمیزش کردم . ماه شده بود. یک اسب
سفید واقعی بود.
دو سه روز نگذشته بود که فهمیدم حامله است. دامپزشک هم کاری از دستش بر
نیامد. سر زا رفت.

در طلیعه خورشید کره ای بدنیاآورد که بسیار کوچک بود. کوچک وناز بودوهنوز هم معلوم نیست که چه رنگی خواهدشد.


ba andaki talkhis.

refrence:سکوت آزاد
 
بالا