الاغ 3 پا

Dr_Ghaffari

Active member
دوران خدمت سربازي را در نزاجا لشگر 58 تكاور ذوالفقار بودم و لشگر ما بدليل جنگ آمريكا و عراق آماده باش خورد و منطقه غربي از مرز شمالي نفت شهر تا مرز جنوبي مهران به لشگر ما سپرده شد . پايگاه مرزي به خاطر كوهستانها صعب العبور بود و تانكر آب نمي توانست آب را به پايگاه ها برساند . و آب در منبعي پايين كوه تخليه مي شد و سربازها مجبور بودند خودشان آب را به بالاي كوه منتقل كنند . يا براي شستن ظرف و حمام و ... به پايين بيايند . من به فرمانده لشگر امير سرتيپ علي هاشم پور بختياري پيشنهاد خريد تعدادي الاغ دادم و في الفور تهيه شد تا الاغها كار حمل آب را انجام دهند . تا اينكه يك روز با خطوط تلفن بوقي اطلاع دادند كه براي معالجه يك الاغ مجروح به يكي از پايگاه هاي مرزي مراجعه كنم كه فكر مي كنم " سانواپا " يا " تپه سانواپا " بود . وقتي رسيدم با الاغي مواجه شدم كه در وسط ميدان مين گير افتاده بود و دست راستش هم به خاطر رفتن روي مين گوجه اي از ناحيه بخولق قطع شده بود . با هر مصيبتي بود الاغ را از ميدان مين خارج كرديم و من چاره اي جز قطع كامل عضو از بالاي بخولق نداشتم . پس از خونبندي و شستشو و بخيه و پانسمان خداحافظي كردم و به يگان بهداري برگشتم .( ابتدا مي خواستم الاغ را با شليك يك گلوله ژ3 راحت كنم ! ولي گريه هاي سربازي كه با الاغ براي بردن آب رفته بود و الاغ از دستش فرار كرده بود و آبستن بودن الاغ و در واقع پا به زا بودن آن باعث شد عمل صحرايي انجام دهم و .... خلاصه الاغ زنده ماند و كره اش را به دنيا آورد و خودش هم چنان عادت كرده بود روي 3 پا راه برود كه باورم نمي شد . افسوس كه اجازه دوربين بردن و فيلم برداري نداشتيم...) بله الاغ كه جانش را مديون ما مي دانست هر وقت به آن يگان مي رفتم چنان عرعري راه مي انداخت كه بيا و ببين..!
اين خاطره اصلا جزو خاطراتي كه قرار بود ارسال كنم نبود و نمي دانم چرا امشب با خواندن مطالب اين بخش و خون و خونريزي هايش ياد اين واقعه افتادم و آن را نقل كردم .17 ماه زندگي در بيابان هاي سومار با كمترين امكانات اوليه زندگي با سربازهايي كه به جاي چشم هايشان دست و پايشان مين را مي ديد؛ با سگهايي كه هاري را حراج مي كردند و من كه وظيفه داشتم آنها را فقط با شليك يك گلوله و نه بيشتر هلاك كنم ! با رودخانه اي كه با همان سگها شنا مي كرديم ؛ با سنگرهايي كه زخم خمپاره و گلوله هاي جنگ را داشتند؛ با كنگير با كله قندي با كاني شيخ با نفت شهر كه تل خاك شده بود با سه تپان با هتل بازرگان با ابو غريب با برجكها ؛ با تنهايي در ميان انبوه سگها و سربازها ! فقط يك درس ياد گرفتم !
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
Dr_Ghaffari گفت:
دوران خدمت سربازي را در نزاجا لشگر 58 تكاور ذوالفقار بودم و لشگر ما بدليل جنگ آمريكا و عراق آماده باش خورد و منطقه غربي از مرز شمالي نفت شهر تا مرز جنوبي مهران به لشگر ما سپرده شد . پايگاه مرزي به خاطر كوهستانها صعب العبور بود و تانكر آب نمي توانست آب را به پايگاه ها برساند . و آب در منبعي پايين كوه تخليه مي شد و سربازها مجبور بودند خودشان آب را به بالاي كوه منتقل كنند . يا براي شستن ظرف و حمام و ... به پايين بيايند . من به فرمانده لشگر امير سرتيپ علي هاشم پور بختياري پيشنهاد خريد تعدادي الاغ دادم و في الفور تهيه شد تا الاغها كار حمل آب را انجام دهند . تا اينكه يك روز با خطوط تلفن بوقي اطلاع دادند كه براي معالجه يك الاغ مجروح به يكي از پايگاه هاي مرزي مراجعه كنم كه فكر مي كنم " سانواپا " يا " تپه سانواپا " بود . وقتي رسيدم با الاغي مواجه شدم كه در وسط ميدان مين گير افتاده بود و دست راستش هم به خاطر رفتن روي مين گوجه اي از ناحيه بخولق قطع شده بود . با هر مصيبتي بود الاغ را از ميدان مين خارج كرديم و من چاره اي جز قطع كامل عضو از بالاي بخولق نداشتم . پس از خونبندي و شستشو و بخيه و پانسمان خداحافظي كردم و به يگان بهداري برگشتم .( ابتدا مي خواستم الاغ را با شليك يك گلوله ژ3 راحت كنم ! ولي گريه هاي سربازي كه با الاغ براي بردن آب رفته بود و الاغ از دستش فرار كرده بود و آبستن بودن الاغ و در واقع پا به زا بودن آن باعث شد عمل صحرايي انجام دهم و .... خلاصه الاغ زنده ماند و كره اش را به دنيا آورد و خودش هم چنان عادت كرده بود روي 3 پا راه برود كه باورم نمي شد . افسوس كه اجازه دوربين بردن و فيلم برداري نداشتيم...) بله الاغ كه جانش را مديون ما مي دانست هر وقت به آن يگان مي رفتم چنان عرعري راه مي انداخت كه بيا و ببين..!
اين خاطره اصلا جزو خاطراتي كه قرار بود ارسال كنم نبود و نمي دانم چرا امشب با خواندن مطالب اين بخش و خون و خونريزي هايش ياد اين واقعه افتادم و آن را نقل كردم .17 ماه زندگي در بيابان هاي سومار با كمترين امكانات اوليه زندگي با سربازهايي كه به جاي چشم هايشان دست و پايشان مين را مي ديد؛ با سگهايي كه هاري را حراج مي كردند و من كه وظيفه داشتم آنها را فقط با شليك يك گلوله و نه بيشتر هلاك كنم ! با رودخانه اي كه با همان سگها شنا مي كرديم ؛ با سنگرهايي كه زخم خمپاره و گلوله هاي جنگ را داشتند؛ با كنگير با كله قندي با كاني شيخ با نفت شهر كه تل خاك شده بود با سه تپان با هتل بازرگان با ابو غريب با برجكها ؛ با تنهايي در ميان انبوه سگها و سربازها ! فقط يك درس ياد گرفتم !
و آن درس چه بود؟
 

payampayam

New member
سرتیپ بختیاری

افتخار این رو داشتم که خدمت سربازیم رو در کنار سرتیپ بختیاری باشم. سرتیپ بختیاری با بیشتر ارتشی هایی که من اونروزها می دیدم فرق داشت. همیشه از پیشنهاد های دیگران استقبال می کرد، دنبال مطالب روز بود و بسیار شخص م?ترمی بود و به آدمها ا?ترام می گذاشت. در عین ?ال هم فرمانده ای بسیار با ابهت، طرا? عملیات نظامی، چتر باز دو ستاره، تکاور وخلاصه یک نظامی کامل بود. یکی از معدود بازمانده های ارتش شاهنشاهی که دوران جنگ، فرمانده تکاور بود و کمتر تکاوری در ارتش هست که اسم اون رو نشنیده باشه. بعد از خدمتم شنیدم ایشون بازنشست شدن. با خوندن مطلب شما یاد روزهای خدمتم کنار این مرد بزرگ افتادم. ممنون.
 
بالا