اسب سیاه کلاغ

اِندُ البداهات(!) و شیوخ الشیخ
بابای خوب قصه اش هستی
افسوس در این قصهء تاریک
درهای رویا را خودت بستی!

نه اینکه من بهتر ز تو باشم
گر تو ببستی من ترکاندم...
بال پری قصه خود را
رویای خود در مرگ غلتاندم!

این دخترت از درد تو سرد است
بابای خوبش پس چه می گویی؟
این قصه شاید آخرش پوچ است
در عشق مه رویان چه می جویی؟

دنبال ختم این غزل تا کی
در لابه لای غصه سرگردان
مهتاب مهرت زیر ابر مکر...
شاید ز یادت رفته آن زندان؟!؟!!

زندان زن زندان تن کم بود؟!
داداش من حرف بدی بودش؟
خب جان من تنها رفیق من
عشق زمینی ... زجر شد سودش!

آن قصه را حتما شنیدی که:
یک اسب و یک دختر شبیه ماه
دختر خرامان می رسد روزی
.
.
.
می افکند ما را درون چاه!

شرمنده این قصه کمی تلخ است...
چی ؟! ... آخرش را من عوض کردم؟!
نه جان من، تقدیر ما این است!
این آخرش بودش که حظ کردم!

شاید زمان دردش بگیرد، نه؟!
شاید زمین عقش بگیرد، ها ؟!
شاید من و تو زاده دردیم
شاید شبیه آرش رویا ...

شاید کمی زیبا شود فردا
این آفتاب خسته بی جان
این ماهتاب مردهء بدبخت
این عشق های نکبت خندان!

گفتی خدای کوچکی داریم
از غصه حرفت دلم پژمرد
کاش این خدا ها مال ما بودند!
دیشب خدای کوچک من مرد

حتما شنیدی بخت را دیدم
دیروز در بین غزل مردش!
در ناله جغد کریه شب
چشمان هرز دختری خوردش!

این قصه دارد می رسد آخر
من باز هم رفتم رفیق من...
قلبم ز بغض و ناله می گرید
روحم اسیر بند چرک تن...

خورشید عشقت آتشین گویی است!
این غصه آخر مال اینجا بود؟!!!!
باشد! خیالی نیست! داداشی!
«آرش» زِ دردت زودتر فرسود!
--------------------------------
آه ای شمیم خسته قصه
از عطر تو این کوچه جان دارد
افسوس از این روزگار پست
در روح زیبا کینه می کارد

این بند بعدی هم برای تو
اشعار خوبت باز می خوانم
ابر غمت آهسته می بارد
روی کویر خسته جانم:

اشعار و و شعر و شاعرى جمع اند
جاماندهء رویای شیرین کیست ؟
از زور غم داغش به روی ماه
«آرش» یکی بود و دگر هم نیست...
----------------------------------
دارد به خانه می رسد انگار
پایان قصه باز پیدا شد
اسب سیاه مرگ هم روزی
شاید کلاغ قصه ما شد...



 
بالا