اسب سفید و شفای یک بیمار

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نام شفا یافته : رضا رحیمی . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]متولد : 4 / 3 / 1374 [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اهل : آمل . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نوع بیماری : بزرگی قلب در هنگام تولد .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تاریخ شفا : 14 / 3 / 1374[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسب سفید بالدار بزرگی از آسمان به زمین آمد و در برابر رضا زانو زد . رضا , بر پشت اسب سوار شد . اسب به پرواز در آمد. اوج گرفت و از بالای دریا و دشت و کوهساران گذشت . رضا از فراز آسمان , مناظر زیبای زمین را به چشم می کشید و لذت می برد . اسب بالدار در آسمان شهری که غرق نور وروشنایی بود , ایستاد . رضا به پایین نگریست . آنجا را شناخت . یالهای اسب را نوازش کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همینجاست . برو پایین .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسب از آسمان بر زمین فرود آمد و رضا را در میان دایره ای از نور پیاده کرد . رضا درجاده ای از نورجلو رفت تا دور و محو و گم شد .[/FONT] بیکباره از خواب بیدار شد .به اطراف نگریست .
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادرش درحال نماز بود . به سمت مادر رفت و روبرو با او نشست . با زبان کودکانه اش خطاب به مادر گفت :[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باز هم خواب دیدم مامان . همان خواب همیشگی. خواب اسب سفید بالدار و شهر پراز نور.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادرنمازش را سلام داد . کودک را به آغوش کشید . او را به سینه چسبانید . نوازشش کرد و گفت : [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- وقتش رسیده . باید به زیارت برویم . هر سال در همین موقع , خواب اسب سفید بالداری را می بینی که ترا به حرم امام (ع) می برد.این نشانه آن است که وقت رفتن به زیارت و پابوسی آقا امام رضا(ع)رسیده است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا سرش را روی زانوی مادر گذاشت و پرسید : [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا هر وقت قراره به زیارت آقا بریم , من خواب اسب سفید بالدار را می بینم ؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کودک را بوسید و گفت : [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمی دانم . شاید بخاطرآنکه امام(ع) , عنایت کرده و ترا شفا داده اند . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رضا سرش را از روی زانوی مادر برداشت , دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و مصرانه خواست : [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- برایم بگو مادر . می خواهم قصه شفا گرفتنم را بدانم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادر بار دیگر کودک را به سینه چسبانید و درحالیکه بلورهای اشک در خانه چشمش حلقه زده بود , نگاهش به نقطه ای خیره ماند و اندیشه اش به سالها پیش راه گرفت . به روزی که رضا به دنیا آمد . هنوز لحظاتی از شادمانی تولد کودک نگذشته بود , که خبر تلخی مثل پتک بر مغزش فرود آمد . دکترها به محض تولد بچه, متوجه حالت غیر عادی او شدند وکودک را مورد معاینه قرار دادند . آنها دریافتند که قلب کودک بزرگتر از حد معمول است . مادرکه پس از تحمل چندین ماه رنج و عذاب , آرزو می کرد نوزادش را به آغوش بگیرد و به او شیر بدهد , حتی لحظه ای هم نتوانست او را در کنار خود ببیند . روز بعد , زمانی که از بیمارستان مرخص می شد , کودک را برای انجام معاینه و معالجه در بیمارستان نگه داشتند . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هفته ای پر از بیم و هراس بر وی گذشت . هر روز همراه با همسرش به بیمارستان می رفت , ولی حتی اجازه دیدن بچه را هم به او نمی دادند , تا اینکه آنروز .... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بار دیگر همراه اسفندیار , شوهرش به بیمارستان رفت, تا کودکش را ملاقات کند . دکتر با دیدن آنها , جلو آمد . با اسفندیار پچ پچ کوتاهی کرد و او را با خود به داخل اتاقی برد. زن نگران و دلواپس به انتظار ایستاد . ساعتی بعد , اسفندیار از اتاق بیرون آمد . زن جلو دوید و پرسید : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چی شده ؟ دکتر چی گفت ؟ [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار نگاهی به همسرش انداخت و آرام نالید : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دعا کن زن . فقط خدا می تواند نجاتش بدهد .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن تا خورد و شکست . دستش را به پهلویش گرفت و همانجا بر روی زمین نشست . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار کنار زن زانو زد , دستهایش را گرفت و سعی کرد کمکش کند تا از جا برخیزد . در همان حال دلداریش داد. [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هنوز جای امیدواری هست . انشاءا... خوب می شود .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن دیگر , طاقتی برایش باقی نمانده بود . صیحه بلندی زد و از هوش رفت .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خواب بود یا بیدار ؟ نمی فهمید . بهوش بود یا در رویا ؟ نمی دانست . کودکش را در آغوش گرفته بود و در گوشه ای از یک مکان بزرگ و وسیع نشسته بود . همه جا ساکت و آرام بود. بی حتی رهگذری . در وسعت خلوت تنهایی و سکوت , صدایی او را به خود خواند . به سمت صدا بر گشت . پیرمردی را دید که از دور به سویش می آمد . محاسنی سفید و بلند داشت و صورتش زیبا و نورانی بود . به نزدیک وی که رسید , با عصایش اشاره ای به کودک کرد و پرسید : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نامش چیست ؟ [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن تازه متوجه شد , نامی برای کودکش انتخاب نکرده است . با شرمندگی گفت :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده ام .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیرمرد گفت : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس من نامش را رضا میگذارم .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن زیر لب زمزمه کرد : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- رضا ؟ [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیرمرد گفت : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آری . رضا . فرزند شما مریض است, نامش را رضا می گذارم تاصاحب نامش او را شفا دهد .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن پذیرفت : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قبول . نامش را رضا می گذارم و او را دخیل امام هشتم می بندم . شاید آقا عنایتی کنند و فرزندم شفا پیدا کند. پیرمرد لبخندی زد , مهربانانه دستی بر سر و صورت کودک کشید واز همان مسیری که آمده بود برگشت. زن ازجا برخاست . تصمیم گرفت در پی پیرمرد نورانی برود و بداند که او کیست, اما دستی بر شانه اش نشست و او را از رفتن مانع شد . صدایی نهیبش داد : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو باید استراحت کنی .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن نگران به سمت صدا برگشت . شوهرش را دید که روبرو با نگاه او ایستاده است . زن به اطراف نگاه کرد تا موقعیتش را بداند . با ناباوری خود را بر روی تخت بیمارستان یافت . از آن مکان بزرگ و وسیع و آن پیرمرد خبری نبود . شگفت زده پرسید :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من کجا هستم ؟ رضای من کجاست ؟[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیاربا تحیر پرسید :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- رضا ؟ رضا کیه ؟ [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن با خوشحالی گفت :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پسرمان . اسمش را رضا گذاشتم .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهی به اسفندیار انداخت و وقتی تعجب را در نگاه او دید, گفت :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستش درخواب به من الهام شد که نامش را رضا بگذارم . تو با این اسم موافقی؟[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار سری تکان داد و گفت :- چرا موافق نباشم ؟ اسمش را رضا می گذاریم . شاید امام رئوف به غلام خودشان ترحمی کنند . و او را شفا بدهند. [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این را گفت و به سرعت نگاهش را چرخاند تا همسرش , باران اشک او را نبیند .در همان حال گفت : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو باید به فکر خودت باشی زن . اگر خدا بخواهد, پسرمان خوب خواهد شد . باید برایش دعا کنیم .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سپس بی آنکه رویش را برگرداند از اتاق بیرون رفت و زن را با خلوت و تنهایی خودش تنها گذاشت . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار سراسیمه به نزد دکتر رفت تا حال پسرش را بپرسد. دکتر با دیدن او شگفت زده از جا برخاست و گفت : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دنبالتان می گشتم . بنشینید . باید راجع به موضوع مهمی با شما صحبت کنم . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار در حالیکه بر صندلی آرام می گرفت, پرسید: [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما راجع به رضاست ؟ نه ؟[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دکتر با تعجب گفت :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- رضا ؟ کدام رضا ؟ [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار نفس بلندی کشید و گفت:[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اسم پسرمان را رضا گذاشته ایم . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد , ماجرای خواب همسرش را برای دکتر تعریف کرد. دکتر با شگفتی به حرفهای اسفندیار گوش داد و همینکه صحبتهای او تمام شد , با خوشحالی گفت :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خبرهای خوبی برایت دارم . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد ادامه داد :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- کودک شما که هنگام تولد بیشتر از سه کیلو وزن داشت , در این نه روز با کاهش وزن شدیدی روبرو گردید . بطوری که امید درمان , به حداقل ممکن رسید و شب گذشته ما بطور کامل از درمان وی قطع امید کردیم . ولی .... [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار با شتاب پرسید :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولی چی آقای دکتر ؟ چه می خواهید بگویید؟ خبرخوشتان چیست؟ به من بگو یید . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دکتر لبخندی زد و در حالیکه عینکش را روی چشم جا به جا می کرد , گفت : [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- موضوع همینجاست . فرزند شما از دیشب کاملا تغییر وضعیت داده است . او حالا نه تنها ضربان قلبش طبیعی است , بلکه هیچ اثری از تورم و بزرگی قلب در وی مشهود نمی باشد. این به نظر ما چیزی جز یک معجزه الهی نیست . معجزه ای که به حتم با رویای همسر شما و همچنین انتخاب نام رضا برای فرزندتان بی ارتباط نیست . اسفندیار از جا برخاست, دکتر را به آغوش گرفت و بوسید: [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشکرم آقای دکتر . شما بهترین خبر عمرم را به من دادید. باید این خبر خوش را به همسرم برسانم.او باید بداند , دیشب رویای صادقانه ای دیده است. [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسفندیار با خوشحالی از اتاق بیرون دوید. دکتر فکور و از خود بدرجسته پشت میزش نشست . پرونده کودک را باز کرد و با دقت به بررسی دوباره آن مشغول شد .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اکنون چهار سال از آن اتفاق خوش می گذرد . آن نوزاد بیمار, امروز به کودک چهارساله شادابی مبدل شده است که همه ساله در شب شفا گرفتنش , خواب اسب سفید بالداری را می بیند که به دیدنش می آید . او را بر پشت خود می نشاند و برای زیارت به حرم امام رضا(ع) می برد . [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فردای آن شب , آنها سوار بر اتوبوس جاده های سبز شمال را به مقصد مشهدمقدس طی می کنند , تا نذرشان را که زیارت هر ساله امام هشتم (ع) است , ادا کنند .[/FONT]


منبع:http://hr-shafa.blogfa.com/post-129.aspx
 
آخرین ویرایش:
بالا