اسب دایی

عاطفه

Member
می خوام یه خاطره براتون تعریف کنم.

7 سال پیش که من 10 سالم بود، به همراه خانوادم رفتیم شمال.من با دایی و پدربزرگم رفتم پیش اسب داییم.چند دقیقه ای مشغول ناز کردن اسب بودم،که متوجه ی طنابی شدم که دور پای اسب بود.ترسیدم که نکنه اسب با یک حرکت پاش بشکنه!!!!به همین دلیل تلاش کردم تا طناب رو از دور پای اسب آزاد کنم،اما تلاشم بی نتیجه بود من هم رفتم و پای اسب رو محکم کشیدم تا طناب را دوور کنم.با این حرکتِ من،اسب که در حال خوردن بود یکدفعه با سر من رو هل داد و انداخت زمین و بعد برگشت و با سرعت دوتا پاش رو بالا برد تامن رو بزنه ولی وقتی من رو نگاه کرد و فهمید که آشنا هستم،پاش رو یه ذره آن طرف تر پایین آورد.من هم بلند بلند گریه میکردم تا زمانی که دایی و پدربزرگم بیان پیشم،اسب اومد کنارم وایستاد. :) :) :)
 
منم يه دفعه تصميم گرفتم كه اسبم رو بدون اينكه سوارش بشم از مانع بپ‍رونمش. اول خودم ميپريدم بعد اسبم پشتم ميآمد. بعد از چند بار تكرار اين كار پام گير كرد به مانع و خوردم زمين. اسبمم پشتم اومد. به خودم گفتم اومد روم. ولي از اونجايي كه اسب نجيبه به زحمت مسيرش رو تغيير داد و منو رد كرد در غير اين صورت له شده بودم. خدا بهم رحم كرد.
 
بالا