سنا
Active member
تو نت ميگشتم كه اين داستان جالب رو ديدم:
اسب ، خسته و بی رمق، به اسطبل برگشت. هم گرسنه بود، هم تشنه . توان ایستادن روی دست و پاهای خودش را نداشت. خدا خدا میکرد که به اندازه شیر دادن به بچهاش قدرتِ سر پا ایستادن داشته باشد.
داخل اسطبل که شد، کرهاش جست و خیزی کرد و بسویش دوید. مادر سرو روی بچهاش را نوازش کرد . بچه اسب، بعد از ناز و نوازشی نه چندان طولانی به طرف مادر رفت و چشمهایش را با لذّتِ نوشیدن شیر گرم ،روی هم گذاشت و شیره جان مادرش را مکید.
لذّتی که مادر از این کار بچهاش میبرد، کمی از رنج، خستگی و گرسنگی او را کاست. اگر مهترش هم میرسید و آب و علفش را میداد ….
اسب چشمهایش را بست. نمیدانست خستگی یا فکر صاحبش را در نظر آورد که بیرحمانه از صبح زود او را به این سو و آن سو تاخته است . ضربه شلاق ، سیخونک،فریادهای عصبانی، هی هی و… انگار نه انگار آنچه مرکب او است، جانداری است مهربان و باوفا و آنکه بر پشتش نشسته است، اشرف مخلوقات.
فکر اینکه فردا صبح زودنیز باید سوارش را تا غروب به اینجا و آنجا بکشد و بیمهریهایش را تحمل کند، قطره اشکیاز چشمهای درشتش سرازیر شد.
کره اسب، همچنان شیر گرم مادر را میمکید. اسب در آن لحظه احساس دو گانهای داشت. هم به این می اندیشید که بچهاش، از کودکی اش لذت میبرد و سیر میشود و روز به روز بزرگتر میشود و هم در این اندیشه بود که کاش اصلاً بزرگ نشود تا مجبور به تحمل این همه رنج و بیچارگی شود. اسب سر خم کرد و پشت کرهاش را لیسید.
ـ برای چه میخواهی بزرگ شوی؟!
درِ اسطبل باز شد و مهتر با سطلی از آب، به درون آمد. مثل همیشه، زیر لب ایات نورانی قرآن را زمزمه میکرد.
«و لهم اذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام…».
ـ چرا آنها مثل چهارپایانند؟ ما که به اندازه آنها رنج نمیدهیم و آزار نمیرسانیم. واقعاً آنها مثل ما هستند؟
مهتر پشت اسب را نوازش کرد و قشو کشید. با هر حرکت دست او، گویی بخشی از خستگی اسب، از تنش بیرون میرفت.
ـ کاش صاحبم هم لا اقل به اندازه این مهتر مهربان بود. او انسان است. اسب نیست که مرا بفهمد و زبانم را بداند،امّا گوشی دارد که صدای نالههای تن خستهام رابشنود و چشمهایی که اندوهم را ببیند و از همه مهمتر، دلی که بفهمد.
کره اسب سیر شد و خودش را به پروپای مادرش مالید.مهتر صورت اسب را بوسید ، آب وعلفش را جفت و جور کرد. در حالی که ایات نورانی قرآن را زمزمه میکرد،مشغول بازی با کره اسب شد.
«یسبح للّه ما فی السموات و ما فی الارض …».
ـ اینجا هم همردیف صاحبم شدهام. ایا او هم به تسبیح خدا میپردازد؟
مهتر، تلاش میکرد که کارش را به خوبی انجام دهد. اسب، برای او دوستی بود که باید رضایتش را جلب میکرد. جُل اسب را بر پشتش انداخت تا عرقش آرام آرام خشک شود و سرما نخورد. اسب بی اختیار به گوشه اسطبل رفت و روی علفهای خشک افتاد. با اینکه حضور بچه و مهترش بخشی از خستگی روحی او را التیام داده بودند، امّا هر چه بیشتر زمان میگذشت، خستگی جسمی را بیشتر حس میکرد. پاهایش مور مورشد و میلرزید . با اینکه گرسنه بود، میل عجیبی به دراز کشیدن و خوابیدن داشت. مهتر پیش آمد و نوازشش کرد. مشتی علوفه به دهانش نزدیک کرد تا بخورد و جانی بگیرد.
ـ حیوانکم! این ارباب بی معرفت ما ،چقدر از تو کار کشیده است! چقدر تو را خسته کرده است! بخور تا رمقی پیدا کنیو بتوانی روی پای خودت بایستی . آخورت را پر کردهام تاخوب بخوری و سیر شوی.
اسب، علوفه روییده بر دستهای مهترش را به کام کشید. کره اسب کمی جست و خیز کرد.
ـ مگر ارباب ما خدا ندارد که اینهمه بی رحمی میکند. اسب بیچاره !
کره اسب، کنار مادرش دراز کشید. مهتر مشت دیگری علوفه به اسب داد و زمزمهکنان از اسطبل خارج شد.
«ام لهم قلوب لا یفقهون بها…».
اسب به صاحبش اندیشید.
«و لهم اعین لا یبصرون بها».
ـ اسب به صاحبش اندیشید.
«ولهم…».
و اسب، همچنان در اندیشه صاحبی بود که اگرخیلی هم بد باشد و بی رحم و ستمگر، میگویند: مثل حیوان است.
ـ حیوان!یعنی مثل من ، مثل بچه نازنینم که هنوزبزرگ نشده باید بار بکشد.
****
سپیده که زد، مهتر درِ اسطبل را باز کرد و سلام کرد. او همیشه به اسبها هم سلام میکرد. مثل هرروز سر حال بود وزیر لب ایات نورانی قرآن رازمزمهمی کرد،امّا …هر روز درِ اسطبل که باز میشد، اسباز جایش میپرید . مهتر به سراغش می آمد و نوازشش میکرد و آب و علوفه صبحانهاشرا میداد.آن روزصبح، اسب از جا برنخاست. مهتر روی زمین افتاد و دست و پای اسب را نوازش کرد. دستی به سرو صورت و پایش کشید، امّااسب انگار خیال برخاستن ندارد. بلند شد و نگاهی به آب و آخور انداخت: اسب چیزی نخورده بود .
ـ نکند مریض شده باشه ؟
اسب، شب گذشته رانخوابیده بود و همهاش در این اندیشه که: چرا باید یک انسان جهنمی، کافر و ستمگر، در نهایت مثل یک حیوان باشد؟ خدایا ! میدانم که انسان در مرتبه وجودی، بالاتر از من و امثال من است. امّا … امّا تو در درگاهت شیطان را هم داشتهای...
اسب چشمهایش را باز کرد. مهتر گوشه اسطبل نشست و به ظلمی که ارباب، به اسب میکند، اندیشید. این بار، ایههایی که زمزمه میکرد، جلو ذهنش جان میگرفت و با خود گفت: «خدا راست گفتهاست . او دل دارد ولی نمیفهمد، چشم دارد، ولی نمیبیند، گوش دارد، ولی نمیشنود. واقعاً که او مثل چهارپایان است، بلکه از چهاپایان هم بدترو پستتر است . ایوای از این انسان غافل!
گوشهای اسب، تکانی خورد. حرف تازهای میشنید:«بل هم اضل» یعنی خدا برایچنان انسانی، جایگاهی پست تر از منی که حیوانم قرار داده است؟ چرا دیشب به زمزمه های مهمترم به خوبی گوش نسپردم؟
اسب ، انگارجان تازهای یافته باشد، از جا برخاست. مهتر خوشحال شد و به سویش شتافت. اسب، شادمانه مشغول خوردن آب وعلفش شد. مهتر مشغول رسیدگی به اسب شد وزمزمه اش را ازسر گرفت.وقتی بهاین قسمت از ایه «بل هم اضل» رسید، دل اسب شادتر شد. هنوز خوب نخورده بود که صاحبش جلو در اسطبل ظاهر شد.
ـ چرا اسب را حاضر نکرده ای؟ چرازینش را به پشتش نگذاشتهای؟ حیف نان!
ـ ببخشید ارباب!حال اسب خوب نبود، تازهاز جایش بلند شده است. حتی آب و علوفهاش را هم نخورده است .
ـ بیخودی برای این حیوان دل نسوزان . خودش را به موش مردگی میزند.
همچنان که اسب با عجله مشغول خوردن آب و علوفهاش بود، سنگینی زین را بر پشتش حسکرد و بسته شدن تسمه آن را بر روی شکمش. اسب، قبراق و سر حال از اسطبل بیرون آمد. صاحبش بر پشتش نشست. اسب، میدانست که در ناموس خلقت، حالا اوست که بر صاحبش برتری دارد. دیگر سنگینی صاحبش را حس نمیکرد. این سووآن سو میرفت. انگار میرقصد و بازی میکند. ارباب گفت: «نگفتم خودش را به موش مردگی میزند».
مهتر گفت:« خدا را شکر که حالش خوب شد »و در دل ادامه داد، او بهتر از تو مرا میفهمد و من بهتر از تو او را و زمزمه کرد: «اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون».
(بر گرفته از ایه 179/سوره اعراف)
پدیدآورنده: مصطفی رحماندوست
اسب ، خسته و بی رمق، به اسطبل برگشت. هم گرسنه بود، هم تشنه . توان ایستادن روی دست و پاهای خودش را نداشت. خدا خدا میکرد که به اندازه شیر دادن به بچهاش قدرتِ سر پا ایستادن داشته باشد.
داخل اسطبل که شد، کرهاش جست و خیزی کرد و بسویش دوید. مادر سرو روی بچهاش را نوازش کرد . بچه اسب، بعد از ناز و نوازشی نه چندان طولانی به طرف مادر رفت و چشمهایش را با لذّتِ نوشیدن شیر گرم ،روی هم گذاشت و شیره جان مادرش را مکید.
لذّتی که مادر از این کار بچهاش میبرد، کمی از رنج، خستگی و گرسنگی او را کاست. اگر مهترش هم میرسید و آب و علفش را میداد ….
اسب چشمهایش را بست. نمیدانست خستگی یا فکر صاحبش را در نظر آورد که بیرحمانه از صبح زود او را به این سو و آن سو تاخته است . ضربه شلاق ، سیخونک،فریادهای عصبانی، هی هی و… انگار نه انگار آنچه مرکب او است، جانداری است مهربان و باوفا و آنکه بر پشتش نشسته است، اشرف مخلوقات.
فکر اینکه فردا صبح زودنیز باید سوارش را تا غروب به اینجا و آنجا بکشد و بیمهریهایش را تحمل کند، قطره اشکیاز چشمهای درشتش سرازیر شد.
کره اسب، همچنان شیر گرم مادر را میمکید. اسب در آن لحظه احساس دو گانهای داشت. هم به این می اندیشید که بچهاش، از کودکی اش لذت میبرد و سیر میشود و روز به روز بزرگتر میشود و هم در این اندیشه بود که کاش اصلاً بزرگ نشود تا مجبور به تحمل این همه رنج و بیچارگی شود. اسب سر خم کرد و پشت کرهاش را لیسید.
ـ برای چه میخواهی بزرگ شوی؟!
درِ اسطبل باز شد و مهتر با سطلی از آب، به درون آمد. مثل همیشه، زیر لب ایات نورانی قرآن را زمزمه میکرد.
«و لهم اذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام…».
ـ چرا آنها مثل چهارپایانند؟ ما که به اندازه آنها رنج نمیدهیم و آزار نمیرسانیم. واقعاً آنها مثل ما هستند؟
مهتر پشت اسب را نوازش کرد و قشو کشید. با هر حرکت دست او، گویی بخشی از خستگی اسب، از تنش بیرون میرفت.
ـ کاش صاحبم هم لا اقل به اندازه این مهتر مهربان بود. او انسان است. اسب نیست که مرا بفهمد و زبانم را بداند،امّا گوشی دارد که صدای نالههای تن خستهام رابشنود و چشمهایی که اندوهم را ببیند و از همه مهمتر، دلی که بفهمد.
کره اسب سیر شد و خودش را به پروپای مادرش مالید.مهتر صورت اسب را بوسید ، آب وعلفش را جفت و جور کرد. در حالی که ایات نورانی قرآن را زمزمه میکرد،مشغول بازی با کره اسب شد.
«یسبح للّه ما فی السموات و ما فی الارض …».
ـ اینجا هم همردیف صاحبم شدهام. ایا او هم به تسبیح خدا میپردازد؟
مهتر، تلاش میکرد که کارش را به خوبی انجام دهد. اسب، برای او دوستی بود که باید رضایتش را جلب میکرد. جُل اسب را بر پشتش انداخت تا عرقش آرام آرام خشک شود و سرما نخورد. اسب بی اختیار به گوشه اسطبل رفت و روی علفهای خشک افتاد. با اینکه حضور بچه و مهترش بخشی از خستگی روحی او را التیام داده بودند، امّا هر چه بیشتر زمان میگذشت، خستگی جسمی را بیشتر حس میکرد. پاهایش مور مورشد و میلرزید . با اینکه گرسنه بود، میل عجیبی به دراز کشیدن و خوابیدن داشت. مهتر پیش آمد و نوازشش کرد. مشتی علوفه به دهانش نزدیک کرد تا بخورد و جانی بگیرد.
ـ حیوانکم! این ارباب بی معرفت ما ،چقدر از تو کار کشیده است! چقدر تو را خسته کرده است! بخور تا رمقی پیدا کنیو بتوانی روی پای خودت بایستی . آخورت را پر کردهام تاخوب بخوری و سیر شوی.
اسب، علوفه روییده بر دستهای مهترش را به کام کشید. کره اسب کمی جست و خیز کرد.
ـ مگر ارباب ما خدا ندارد که اینهمه بی رحمی میکند. اسب بیچاره !
کره اسب، کنار مادرش دراز کشید. مهتر مشت دیگری علوفه به اسب داد و زمزمهکنان از اسطبل خارج شد.
«ام لهم قلوب لا یفقهون بها…».
اسب به صاحبش اندیشید.
«و لهم اعین لا یبصرون بها».
ـ اسب به صاحبش اندیشید.
«ولهم…».
و اسب، همچنان در اندیشه صاحبی بود که اگرخیلی هم بد باشد و بی رحم و ستمگر، میگویند: مثل حیوان است.
ـ حیوان!یعنی مثل من ، مثل بچه نازنینم که هنوزبزرگ نشده باید بار بکشد.
****
سپیده که زد، مهتر درِ اسطبل را باز کرد و سلام کرد. او همیشه به اسبها هم سلام میکرد. مثل هرروز سر حال بود وزیر لب ایات نورانی قرآن رازمزمهمی کرد،امّا …هر روز درِ اسطبل که باز میشد، اسباز جایش میپرید . مهتر به سراغش می آمد و نوازشش میکرد و آب و علوفه صبحانهاشرا میداد.آن روزصبح، اسب از جا برنخاست. مهتر روی زمین افتاد و دست و پای اسب را نوازش کرد. دستی به سرو صورت و پایش کشید، امّااسب انگار خیال برخاستن ندارد. بلند شد و نگاهی به آب و آخور انداخت: اسب چیزی نخورده بود .
ـ نکند مریض شده باشه ؟
اسب، شب گذشته رانخوابیده بود و همهاش در این اندیشه که: چرا باید یک انسان جهنمی، کافر و ستمگر، در نهایت مثل یک حیوان باشد؟ خدایا ! میدانم که انسان در مرتبه وجودی، بالاتر از من و امثال من است. امّا … امّا تو در درگاهت شیطان را هم داشتهای...
اسب چشمهایش را باز کرد. مهتر گوشه اسطبل نشست و به ظلمی که ارباب، به اسب میکند، اندیشید. این بار، ایههایی که زمزمه میکرد، جلو ذهنش جان میگرفت و با خود گفت: «خدا راست گفتهاست . او دل دارد ولی نمیفهمد، چشم دارد، ولی نمیبیند، گوش دارد، ولی نمیشنود. واقعاً که او مثل چهارپایان است، بلکه از چهاپایان هم بدترو پستتر است . ایوای از این انسان غافل!
گوشهای اسب، تکانی خورد. حرف تازهای میشنید:«بل هم اضل» یعنی خدا برایچنان انسانی، جایگاهی پست تر از منی که حیوانم قرار داده است؟ چرا دیشب به زمزمه های مهمترم به خوبی گوش نسپردم؟
اسب ، انگارجان تازهای یافته باشد، از جا برخاست. مهتر خوشحال شد و به سویش شتافت. اسب، شادمانه مشغول خوردن آب وعلفش شد. مهتر مشغول رسیدگی به اسب شد وزمزمه اش را ازسر گرفت.وقتی بهاین قسمت از ایه «بل هم اضل» رسید، دل اسب شادتر شد. هنوز خوب نخورده بود که صاحبش جلو در اسطبل ظاهر شد.
ـ چرا اسب را حاضر نکرده ای؟ چرازینش را به پشتش نگذاشتهای؟ حیف نان!
ـ ببخشید ارباب!حال اسب خوب نبود، تازهاز جایش بلند شده است. حتی آب و علوفهاش را هم نخورده است .
ـ بیخودی برای این حیوان دل نسوزان . خودش را به موش مردگی میزند.
همچنان که اسب با عجله مشغول خوردن آب و علوفهاش بود، سنگینی زین را بر پشتش حسکرد و بسته شدن تسمه آن را بر روی شکمش. اسب، قبراق و سر حال از اسطبل بیرون آمد. صاحبش بر پشتش نشست. اسب، میدانست که در ناموس خلقت، حالا اوست که بر صاحبش برتری دارد. دیگر سنگینی صاحبش را حس نمیکرد. این سووآن سو میرفت. انگار میرقصد و بازی میکند. ارباب گفت: «نگفتم خودش را به موش مردگی میزند».
مهتر گفت:« خدا را شکر که حالش خوب شد »و در دل ادامه داد، او بهتر از تو مرا میفهمد و من بهتر از تو او را و زمزمه کرد: «اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون».
(بر گرفته از ایه 179/سوره اعراف)
پدیدآورنده: مصطفی رحماندوست