اسبي که دوست نداشت در جا بزند

ناشناس

Active member
مرد خسته و تشنه دستش رو بالاي پيشاني سايبان کرد و در دور دست آسيابي را مشاهده کرد. با تمام رمقي که در پاهايش باقي بود خود را به سمت آسياب کشانيد و با تمام قوا درب آسياب را کوبيد. پيرمردي مو سفيد درب آسياب را باز کرده و به جوان خسته و عرق کرده چشم دوخت.


مرد جوان: سلام


آسيابان: سلام


مرد جوان: خسته‏ و تشنه‏ام اگر قدري آب بديد ممنون مي‏شم


آسيابان با لبخندي جوان را به داخل آسياب دعوت کرد.


آسيابان: اينجا بشين تا برم برات آب بيارم


مرد جوان روي صندلي چوبي رنگ و رو رفته نشست و با چشمان بي رمقش به اطراف خود نگاه کرد. اسبي که زنگوله‏اي به گردنش بسته شده و چشمانش نيز بسته بود به دور محوري مي‏چرخيد و چرخ آسياب را به حرکت در مي‏آورد. صداي آسيابان جوان را به خود آورد


آسيابان: بفرما


مرد جوان کوزه آب را گرفته و لاجرعه قسمتي از آب را سرکشيد.


مرد جوان: شما اينجا تنها هستيد


آسيابان: بله سالهاست که تنها هستم


مرد جوان:‏ (اشاره به زنگوله) چرا به گردن اين حيوان زنگوله بسته‏ايد


آسيابان: به خاطر اينکه اگه اسب وايستاد من بفهمم.


مرد جوان: خوب چرا چشماش رو بستين


آسيابان لبخندي زد : خودت چي فکر مي‏کني


مرد جوان: خوب واسه اينکه سرش گيج نره چون همش داره دور خودش مي چرخه


آسيابان: درسته ولي يه علت مهم تره داره


مرد جوان (با تعجب) : علت مهم تر


آسيابان: بله اگه بگم شايد تعجب کني


مرد جوان: خوب؟


آسيابان با لبخندي ادامه داد: خوب واسه اينکه اسب دوست نداره درجا بزنه و واسه همين من چشماش رو بستم که نفهمه داره درجا ميزنه وگرنه ممکنه هيچ وقت راه نره و ....


مرد جوان به فکر فرو رفت و با خود زمزمه کرد: اين حيوان دوست نداره درجا بزنه ولي من چي؟ يه عمره دارم درجا ميزنم.
 
بالا