اسبان افسانه اي !

Dr_Ghaffari

Active member
در فرهنگ ايران اسبان افسانه اي بسياري وجود دارند اگر دوستان هم همت كنند و هر كدام يكي از اين اسبها را معرفي كنند مجموعه ارزشمندي جمع آوري خواهد شد.
 

مرضیه

Member
. افسانه ای هست در رابطه با شخصی بنام ملک محمد که در کودکی پدر و مادرش توسط چند دیو کشته میشن، اما زن یکی از دیوها به او علاقهمند میشه و بعنوان پسرش او رو بزرگ میکنه ، و به او کره اسبی میده بنام کره ی سیاه . بعدها این اسب بسیار تنومند میشه و در مواقع ضروری به کمکش میاد. این اسب در دریا زندگی میکرده و هر وقت ملک محمد به کمکش نیاز داشته کنار دریا رفته و کره ی سیاه رو صدا میزده و اون و کره هاش از آب بیرون میومدن و دشمنانش رو از بین میبردن...
 

مرضیه

Member
سه اسب افسانه ای دیگه هم هستند ،که بخاطر سرعت ماوراییشون برق ،باد و رعد نامگذاری شدند .در زمان حاتم طاعی شخصی میزیسته بنام سنمبر که صاحب این سه اسب بوده و راز بزرگی داشته که هیچ کس اون رو نمی دونه (حتی من! و به بابام قول دادم اگه بگه داستانش رو کتاب کنم...! ) حاتم مثل من کنجکاو میشه که این راز چی هست و تصمیم میگیره که سر از راز سنمبر دربیاره و به همین منظور به محل زندگی سنمبر میره ... سرانجام اونجا گرفتار میشه اما موفق میشه با اسب برق فرار کنه، سنمبر با رعد او رو تعقیب میکنه ولی همه میدونیم که رعد به پای برق نمیرسه و بخاطر اینکه رازش رو حاتم فهمیده در پایان سنمبر خودکشی میکنه...
 

Dr_Ghaffari

Active member
سلام ! مرضيه خانم داستان افسانه اي سه اسب باد و رعد و برق همانگونه كه اشاره كرديد يك راز نگفتني دارد و اگر گفته شود داستان بر ملا مي شود ! پدرتان حق دارند كه راز را نگويند اين داستان چاپ شده است ولي راز نگفتني آن فاش نشده است ! شما بايد خودتان فكر كنيد و راز شگفت انگيز آن را كشف كنيد واقعا شگفت انگيز است و شما پس از كشف راز آن خواهيد فهميد كه چه آسان بوده و در دل داستان نهفته بوده است ! تا توانستم راهنمايي كردم ديگر بسته به ذكاوت خودتان دارد . اگر آن را كشف كرديد نبايد با ديگري بگوييد حتي پدرتان كه راز را مي داند ! آرزو مي كنم راز را دريابيد .
 

مرضیه

Member
دکترغفاری عزیز من هم البته حدسهایی زدم ولی خوب حق با شماست ،از راز کسی خبر شدی خامش باش ... راجع به اینکه گفتید چاپ شده، میتونم بپرسم کجا خوندید؟ خیلی دوست دارم من هم اون رو کاملتر بخونم .
 

Dr_Ghaffari

Active member
من خيلي سال پيش اين قصه را در يكي از كتابهاي يكي از بستگان خواندم فكر مي كنم 23 سال پيش وقتي چهارم دبستان بودم . نه نامي از كتاب به خاطر دارم نه نشاني ! اما راز مربوط مي شد به اسبها و براي تند رفتنشان وقتي حاتم مي رود و يكي از اسبها را سوار مي شود و فرار مي كند و سنمبر به او نمي رسد به خاطر برملا شدن رازش خود كشي مي كند يا سر به كوه مي گذارد و ... راز را خود شما عنوان كرديد (اگر نه من لو نمي دادم !) "سرعت اسبها با نام آنها" جز اين راز ديگري وجود ندارد !
 

Dr_Ghaffari

Active member
دوستان اسبان افسانه ای بسیار است از شاخ دار و بال دار و سم طلا و ... حکایت همه آنها شیرین است هر کدام یکی را معرفی کنید دیگر ای بابا !
 

sohrab

Active member
در داستان کوراوغلو هم دو اسب افسانه ای وجود دارد به نام های قیرات و دورات.

در این داستان آمده است که شخصی به نام (حسین خان) که یکی از جملۀ خان های ظالم و ستمگراست، بر سر یکی از مهتران خود که (علی کیشی) نام دارد، خشم می گیرد؛ و بدون آ نکه از وی گناهی سر زده باشد، چشمانش را کور میکند. علی کیشی که مردیست سالخورده، با پسرش که (روشن) نام دارد و بعد ها به نام (کور اوغلو) مشهور و معروف میشود، از دهکده اش با دو اسب به نام های (قیرات و دورات) راه سفر را در پیش میگیرد، ودر کوهستان زندگی میکند ومبارزه اش را ادامه میدهد.

روشن یا کور اوغلو آ ن دو کره اسب را در تاریکی پرورش میدهد و پس از آ ن یاران پهلوانان جوانمرد و دوستان زیادی پیدا کرده و به مقابل حسین خان به مبارزه بر میخیزد و سر انجام، حسین خان را اسیر گرفته و به سزای کردار زشتش میرساند و دست ظالمان و ستمگران را از سر بیچاره گان و مظلومان کوتاه می سازد.

داستان کوراوغلو، به زبان نظم ونثر است و تا آنجا که آگاهی دارم؛ بهترین داستان کور اوغلو به زبان فارسی ازصمد بهرنگی است با عنوان (کور اوغلو و کچل حمزه).
دنبالۀ این داستان حماسی و رزمی را از زبان صمد بهرنگی بشنویم و به بینیم که این نویسندۀ توانا چگونه داستان را به تصویر کشیده است. به روایت صمد بهرنگی داستان کور اوغلو اینگونه آ غاز می یابد :

« چند سال پیش درآ ذربایجان، پهلوان جوانمردی بود به نام (کور اوغلو). او پیش از آنکه به پهلوانی معروف شود (روشن) نام داشت. پدر روشن را (علی کیشی) می گفتند. علی مهتر و ایلخی بان (حسن خان) بود. در تربیت اسب مثل و مانندی نداشت و با یک نگاه می فهمید که فلان اسب چگونه اسبی است.

حسن خان از خان های بسیار ثروتمند و ظالم بود. او مثل دیگر خان ها و امیران نوکر و قشون زیادی داشت، وهرکاری دلش می خواست، میکرد. آدم می کشت، زمین مردم را غصب میکرد، باج و خراج بی حساب از دهقانان و پیشه وران میگرفت. پهلوانان آ زادیخواه را به زندان می انداخت و شکنجه میداد. کسی از او دل خوشی نداشت؛ فقط تاجران بزرگ و اعیان و اشراف از خان راضی بودند. آنها به کمک هم، مردم را غارت میکردند و به کار وا میداشتند. مجلس عیش و عشرت بر پا میکردند. برای خود شان در جای های خوش آ ب و هوا قصر های زیبا و مجلل می ساختند و هر گز به فکر زنده گی خلق نبودند. فقط موقعی به یاد مردم و دهقانان می افتادند که می خواستند ما لیات ها را بالا ببرند.

خود حسن خان و دیگر خان ها هم نوکر و مطیع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آ ن ها باج میگرفت، و حمایت شان میکرد و اجازه میداد که هر طوری دلشان می خواهد، از مردم باج و خراج بگیرد؛ اما فراموش نکنند که باید سهم او را هر سال زیاد تر کنند.

خان بزرگ را (خود کار) می گفتند. خود کار ثروتمند ترین و با قدرت ترین خان ها بود. صدها و هزار ها خان و امیر و سر کرده و جلاد و پهلوان، نانخور دربار او بودند. مثل سگ از او می ترسیدند و فرمانش را بدون چون وچرا، کور کورانه اطاعت میکردند.

روزی به حسن خان خبر رسید که حسن پاشا، یکی از دوستانش به دیدن او می آ ید. دستور داد، مجلس عیش و عشرتی درست کنند و به پیشواز پاشا بروند. حسن پاشا چند روزی در خانۀ حسن خان ماند؛ و روزی که میخواست برود، گفت : حسن خان ! شنیده ام که تو اسب های خیلی خوبی داری. حسن خان بادی در گلو انداخت و گفت : اسب های مرا در این دور و بر، هیچ کس ندارد. اگر بخواهی یک جفت پیشکشت می کنم. حسن پاشا گفت : چرا نخواهم.

حسن خان به ایلخی بانش امر کرد، ایلخی را به چرا نبرد؛ تا پاشا اسب های دلخواهش را انتخاب کند. علی کیشی، ایلخی بان پیر، میدانست که در ایلخی اسب های خیلی خوبی وجود دارند؛ اما هیچکدام به پای دو کره اسپی که پدر شان از اسبان دریایی بودند، نمی رسد. روزی ایلخی را به کناردریا برده بود و خودش در گوشۀ دراز کشیده بود. ناگهان دید، دو اسب از دریا بیرون آ مدند و با دو تا مادیان ایلخی، جفت شدند. علی کیشی آ ن دو مادیان را زیر نظر گرفت، تا روزی که هر کدام کرۀ زایید. علی کره ها را خیلی دوست داشت و میگفت : بهترین اسب های دنیا خواهند شد. این بود که وقتی حسن خان گفت که می خواهد، برای مهمانش اسب پیشکش کند، با خود گفت : چرا اسب ها را از چرا بازدارم در ایلخی بهتر از این دو کره اسب، پیدا نمی شود. ایلخی را به چرا ول داد و دو کره اسب را پای قصر خان

آورد.

حسن پاشا خندان خندان از قصر بیرون آ مد، تا اسب هایش را انتخاب کند. دید از اسب خبری نیست و پای دو تا کرۀ کوچک و لاغر ایستاده اند، گفت : حسن خان ! اسب های پیشکشی ات لابد همین ها هستند، آ ره ؟ من از این یابوها خیلی دارم، شنیده بودم که تو اسب های خوبی داری. اسب خوبت که این ها باشد، وای به حال بقیه.

حسن خان از شنیدن این حرف خون به صورتش دوید، دنیا جلو چشمش سیاه شد، سر علی کیشی داد زد، مردکه ! مگرنگفته بودم که اسب ها را به چرا نبری ؟ علی کیشی گفت : خان به سلامت. خودت میدانی که من موی سرم را در ایلخی تو سفید کرده ام و اسب شناس ماهری هستم. در ایلخی تو بهتر از این دو تا اسب وجود ندارد. خان از این جسارت علی کیشی بیشتر غضبناک شد و امر کرد، جلاد زود چشم های این مرد گستاخ را در آ ر. علی کیشی هر قدر ناله و التماس کرد که من تقصیری ندارم، به خرجش نرفت. جلاد زودی دوید و علی را گرفت و چشم ها یش را در آ ورد.

علی کیشی گفت : خان ! حالا که بزرگترین نعمت زنده گی را از من گرفتی؛ این دو کره را به من بده. خان که هنوز غضبش فروننشسته بود، فریاد زد، یابوی مرده نی ات را بردارو زود از اینجا گم شو. علی با دو کره اسب و پسرش روشن سر به کوه و بیابان گذاشت. او در فکر انتقام بود. انتقام خودش و انتقام ملیون ها هم وطنش؛ اما حالا تا رسیدن روز انتقام می بایست صبر کند.

او روزها و شب ها با پسرش و دو کره اسب بیابان ها و کو ها را زیر پا گذاشت. عاقبت بر سر کوهستان پر پیچ وخمی مسکن کرد. این کوهستان را (چنلی بل) می گفتند. علی کیشی به کمک (روشن) در تربیت کره ها سخت کوشید؛ چنانکه بعد از مدتی، کره ها، دو اسب باد پای تنومندی شدند که چشم روزگار، تا این روز مثل و مانند شان را ندیده بود. یکی از اسب ها را (قیرات) نامیدند و دیگری را (دورات).

قیرات چنان تند رو بود، که راه سه ماهه را سه روزه می پیمود؛ و چنان نیرومند و جنگنده بود که درمیدان جنگ با لشکری برابری میکرد؛ و چنان با وفا و مهربان بود که جز کوراوغلو به کسی سواری نمیداد، مگر اینکه خود کور اوغلو، جلو او را به دست کسی بسپارد؛ واگر از کور اوغلو دور می افتاد، گریه میکرد و شیهه میزد و دلش می خواست که کوراوغلو بیاید و برایش ساز بزند و شعر و آ واز پهلوانی بخواند. قیرات زبان کور اوغلو را خوب می فهمید، و افکار کور اوغلو را از چشم هایش و حرکات دست وبدن او می فهمید؛ البته (دورات) هم دست کمی از قیرات نداشت.

(روشن) از نقشۀ پدرش خبر داشت و از جان و دل می کوشید که روز انتقام را هر چه بیشتر، نزدیکتر کند. وقتی علی کیشی می مرد، خیالش تا اندازۀ آ سوده بود؛ زیرا تخم انتقامی که کاشته بود، حالا سر از خاک بیرون می آ ورد. او یقین داشت که روشن نقشه های او را عملی خواهد کرد و انتقام مردم را از خان ها و خود کار، خواهد گرفت. روشن جنازۀ پدرش را در چنلی بل، دفن کرد. روشن در مدت کمی توانست که نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلی بل، جمع کند و مبارزۀ سختی را با خان ها و خان بزرگ شروع کند. در طول همین مبارزه ها و جنگ ها بود که به کور اوغلو معروف شد، یعنی کسی که پدرش کور بوده است.

به زودی چنلی بل، پناهگاه ستمدیده گان و آ زادی خواهان و انتقام جویان شد. پهلوان چنلی بل، اموال کاروان های خان ها و امیران و خود کار را غارت میکردند، و به مردم فقیر و بینوا میدادند. چنلی بل، قلعۀ محکم مردانی بود که قانون شان این بود : آن کس که کار میکند، حق زنده گی دارد و آن کس که حاصل کار و زحمت دیگران را صاحب میشود و به عیش و عشرت می پردازد، باید نابود شود. اگر نان هست همه باید بخورند؛ واکر نیست، همه باید گرسنه بمانند و همه باید بکوشند تا نان به دست آ ید. اگر آ سایش و خوشبختی هست باید برای همه باشد، و اگر نیست برای هیچ کس نمی تواند باشد.

کور اوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن خان ها و مفت خور ها بودند. هیچ خانی از ترس چنلی بلی ها خواب راحت نداشت. خان ها هر چه تلاش میکردند که چنلی بلی ها را پراکنده کنند و کور اوغلو را بکشند، نمی توانستند. قشون خان بزرگ چندین باربه چنلی بل حمله کرد؛ اما در پیچ و خم کوهستان به دست مردان کوهستانی تار و مار میشد و جز شکست و رسوایی، چیزی عاید خان نشد.

زنان چنلی بل هم دست کمی از مردان شان نداشتند؛ مثلآ زن زیبای خود کور اوغلو که (نگار) نام داشت؛ شیر زنی بود که بارها لباس جنگ پوشیده و سوار بر اسب و شمشیر به دست، به قلب قشون دشمن زده بود واز کشته، پشته ساخته بود.

هر یک از پهلوانی ها و سفرهای جنگی کوراوغلو، خود داستان جدا گانۀ است. داستان های کور اوغلو در اصل به ترکی، گفته میشود و همراه شعر های زیبا و پر معنای بسیاری است که عاشق های آ ذر بایجان، آ نها را با ساز وآ واز برای مردم، نقل میکنند. » ...​
 

مرضیه

Member
فکر کنم باید برای نوشتن کتاب خودم رو آماده کنم، دکتر داستان خیلی فراتر از این حرفهاست...! راز دختر گل پادشاه و راز تو نیکی میکن و در دجله انداز و چندین و چند راز دیگه ، همه مقدمه ای برای راز سنمبرند که حاتم در راه باهاشون برخورد میکنه...
 

مرضیه

Member
دو اسب افسانه ای دیگر هست که اگر اشتباه نکرده باشم از آنها در اوستا به نامهای اشتر (تشتر) و اپوش یاد شده. اشتر اسبی سپید است با سیمایی زیبا و تاجی بر سر ، و زمانی که در میدان است مردم در رفاه و آسایش و نعمت روزگار به خوشی میگذرانند، و اپوش اسبی سیاه و نماد ظلم و فقر و قحطی است و در زمان او مردم در رنج و تنگدستی به سر میبرند...
.
 

sohrab

Active member
جالب بود مرضیه جان. نه دکتر غفاری معنی قیرات و دورات را نمی دونم. شما بفرمایید.
 

Dr_Ghaffari

Active member
سلام ! من داستان را در كودكي خواندم ولي با آنچه شما مي گوييد كمي متفاوت بود براي مثال حاتم اسب را نميدزديد و به نظر من جايگاه حاتم طايي در ادبيات ايران اسب دزدي نيست ولي به خاطر دارم در راهنمايي فردي با همين مظمون تو نيكي مي كن و دردجله انداز و مواردي شبيه به اين دخالت داشت.دزد هم براي ازدواج با دختر پادشاه اسب را مي دزدد از نظر تيپ داستان اولريش مارزلف آن را در كتاب طبقه بندي قصه هاي ايراني ترجمه كيكاووس جهانداري ثبت كرده است.حاتم جداي از بخشندگي يك شيخ عرب بوده است كه به باز گشايي راز نيز در ادبيات عامه شهرت دارد ... البته داستاني كه من خواندم براي رده سني 7-9 سال بود و خيلي ساده مطالب عنوان شده بود اما راز اسبها سرعت آنها بود كه با نامشان مطابقت داشت كه باد سرعتش كمتر بود ولي برق بيشتر و ...
اوستا كتاب كهن افسانه هاي ايران است ! و قرآن قصه القصص است . در بخش اسب در اوستا توضيحات مختصري داده شد خدا و خدايان در كتب آسماني به قدر انسان همان روزگار پرورش يافته است . در اوستا خدايان نيكي ها بر اسبان سفيد سوارند و خدايان بديها بر اسبان سياه !نام تشتر و اپوش عاميانه است البته تا آنجا كه من مي دانم و تشتر به تمامي اسبان سفيد گردونه هاي خدايان و فرشته هاي نيكي و مهرباني و باران و ... اطلاق مي شود و اپوش عكس آن است...
من نيز معني داروت و قيرات را نمي دانم مرا به ياد هاروت و ماروت و هابيل و قابيل و لاهوت و ناسوت و ... انداخت و معني آن برايم جالب شد ...
 

مرضیه

Member
نه دکتر اشتباه نکنید، حاتم اسب رو نمیدزده،فقط با اون فرار میکنه. و داستان بقیه ی راز ها... اصلا قصه ی سنمبر با راز دختر گل پادشاه شروع می شه و اصلا حاتم از زبان این دختر با سنمبر آشنا میشه، در واقع حاتم اول برای کشف راز این دختر راهی قصرش میشه و اونجا دختر گل پادشاه به حاتم میگه که به شرطی من رازم رو برات فاش میکنم که تو راز سنمبر رو برای من بیاری، و الباقی رازها رو حاتم در راه میبینه و افشای همه ی اونها در گرو افشای راز سنمبر قرار میگیره! در بخشنده بودن حاتم شکی نیست که شهرت او هم به همین دلیله و لازم به ذکره که راز دختر گل پادشاه از اونجایی برای حاتم مورد اهمیت قرار میگیره که بخشندگیش رو زیر سوال قرار میده. اگر مایل بودید جریانش رو سر فرصت اضافه میکنم .
 

Dr_Ghaffari

Active member
خلاصه داستان را بياوريد ممنون مي شوم 13 روايت از آن طبقه بندي شده است بايد در كتاب هزار و يكشب نقل شده باشد...
 
اگر اشتباه نکنم در زبان ترکمنی (که کلمات مشترک زیادی با ترکی داره) قیر به معنی سمند (آخر من ياد نگرفتم قیر سمنده يا سفيد!؟! ولی فکر کنم همون سمند باشه) و ات هم به معنی اسب است و به این ترتیب معنی قیرات میشه "اسب سمند". دور را نمی دونم یعنی چه و معنی اسب ؟؟ می ده.
 

مرضیه

Member
نمیخوام به زندگی دختر گل پادشاه اشاره کنم که طولانی بشه چراکه گل و سرو دو خواهر بودند دختران پادشاهی و ...
حاتم قصری میسازه که چهل در داشته و از جلوی هر در به مسکینی که مراجعه میکنه سکه ی طلایی داده میشه و تا در چهلم چهل سکه که سرمایه ی بالایی در آن زمان بوده به آن شخص میدهند. روزی شخصی که تا حدی شک حاتم رو بر میانگیزه ،مراجعه میکنه وپس از دریافت جهل سکه دوباره به در اول بر میگرده. حاتم نزد اون شخص میره وعلت رو جویا میشه و نام و نشانش رو میپرسه و متذکر میشه که این پول سرمایه ی خوبی است که با اون هر کاری رو که بخواد میتونه شروع کنه. مرد میخنده و جواب میده که "حاتم طایی که دم از سخاوتش میزنن تویی؟!"و از توبرش ظروفی رو خارج میکنه که همه از طلا ساخته شدن و میگه شخصی هست که علاوه بر غذا ظرف غذای هر کس رو هم بهش میده که با خودش ببره و تمام اون ظروف هم از طلا ساخته شدند. حاتم کنجکاو میشه و بدنبال اون شخص که همون دختر گل پادشاه بوده میره و میبینه که گفته های مرد همه درسته و اصلا دختر گل پادشاه مخصوصا اون مرد رو سراغ حاتم میفرسته .وقتی حاتم از رازش میپرسه ،داستان سنمبر به میون میاد و الباقی قضایا ...
 

sohrab

Active member
مرضیه گفت:
. افسانه ای هست در رابطه با شخصی بنام ملک محمد که در کودکی پدر و مادرش توسط چند دیو کشته میشن، اما زن یکی از دیوها به او علاقهمند میشه و بعنوان پسرش او رو بزرگ میکنه ، و به او کره اسبی میده بنام کره ی سیاه . بعدها این اسب بسیار تنومند میشه و در مواقع ضروری به کمکش میاد. این اسب در دریا زندگی میکرده و هر وقت ملک محمد به کمکش نیاز داشته کنار دریا رفته و کره ی سیاه رو صدا میزده و اون و کره هاش از آب بیرون میومدن و دشمنانش رو از بین میبردن...
درباره‌ اسب بالدار، روایت‌زیاد است‌ یکی از آنها افسانه عامیانه ملک محمد است که مرضیه جان اشاره کردند.که احمد شاملو در اثر ارزشمند کتاب کوچه از آن چنین یاد کرده : در باور‌های مرد ـ سالارانه‌ی توده «تا زمان حضرت سلیمان اسب‌ها بال داشتند و در دریا زندگی می‌کردند و به خشکی نمی‌آمدند، حضرت آن‌ها را به خشکی دعوت فرمود. شهریار اسب‌ها گفت: اطاعت می‌کنم به شرط آن که زن‌‌‌ها بر پشت من سوار نشوند! پس از آن که بنی‌آدم شرط را نقص کردند بال اسب‌ها افتاد و به هیأت امروز در آمدند.»
 

sohrab

Active member
اجازه هست بریم سراغ اسبان افسانه ای در فرهنگ های هند و یونان و ...
 
بالا